وغزال دخترک نوبالغ فکر کرد : خوشبختی کوچکی دارم به اندازه ی تپش قلب یک پرنده . می توان انرا در نهان ترین کنج قلبم پنهانش کنم بی انکه کسی حضورش را احساس کند .
اما می دانست دیر یا زود پچ پچ آنهایی که خود زندگی نمیکنند خوشبختی اش را میگیرد .
نترسید ، بی ذره ای شک نامه ی معشوقه اش را به سینه چسباند وزمزمه کرد : من زندگی کرده ام ، دوست داشته ام ، و دوستم داشته اند . ترس و حتی مرگ توان گرفتن آن لحظه ها را ندارد . دنیای مردانه یشان ناتوان و حقیر است که شادی را بگیرد .
چند روز بعد مردها و زنهای آبادی در گوش هم پچ پچ کردند : غزال را پدرش کشت .
خیلی ها ته قلبشان خوشحال بودند خیلی ها غمگین و بعضی ها بی تفاوت زندگیشان را تلف می کردند .
بر سر در خانه ی غزال اما ، گنجشک کوچکی در نور صبحگاهی پرهایش را می شست . آنقدر کوچک آنقدر نحیف که به دوست داشتن دخترکی میماند که پرواز را در قفس تمرین می کرد پیش از آنکه مرگ و غیرت لبخندش را بدزدند
8 مارس روز آنهایی ست که طبیعی ترین حقوق خود را با ترس و وحشت و گاهی مخفیانه طلب کرده اند.
#فرمیسک_حاجی_میرزایی