◦•●◉✿ دانستنے هاے خانمانہ ✿◉●•◦

#قسمت_بیست_نهم
Канал
Логотип телеграм канала ◦•●◉✿ دانستنے هاے خانمانہ ✿◉●•◦
@KhanoOomanehaПродвигать
8,03 тыс.
подписчиков
13,7 тыс.
фото
3,17 тыс.
видео
3,17 тыс.
ссылок
. 👇💕 تعـــرفه تبليغـات کانال خانمانه 💕👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEFFwfPebSyFUKevBg .
#رمان 🌸
#تاپروانگی
#قسمت_بیست_نهم 📍


با نوازش دست کسی بیدار شد، هنوز چشم باز نکرده تمام وجودش درد می کرد. دهانش مثل چوب خشک شده بود. از صداهایی که به گوشش می خورد فهمید توی بیمارستان است. چشم باز کرد و چهره ی نگران ترانه را دید.

_قربونت برم، خوبی؟

باید بخاطر داشتن خواهرش شاکر خدا می بود. سرش را تکان داد و نجواگونه گفت:
_چی شده؟
_غش کردی! یعنی فشارت افتاده البته با اوضاعی که تو اون خونه هست طبیعیه خب... وای مردمو زنده شدم بخدا. باز خوبه این وکیله بود سریع ماشینش رو روشن کرد اومدیم درمانگاه
_کجاست؟
_چمی دونم، بیرونه لابد
_ارشیا چی؟ تنهاست...
_آره تنهاست. می خوای پاشو برو پیشش یه وقت گرگ نخوردش!

چه بی وقت غش کرده بود! ارشیا که نباید تنها می ماند. با آن حال و روزش و عصبانیتی که فروکش نکرده بود...
_با اجازه

با دیدن رادمنش نیم خیز شد تا بنشیند.
_راحت باشید، بهترین؟
_بله ممنونم
_خداروشکر
_ترانه میگی یکی بیاد سرم رو دربیاره؟
_تموم نشده که
_حالم خوبه، بریم ازینجا بیرون بهتر میشم
_باشه برم به دکتر بگم بیاد

نگاهش به رفتن خواهرش بود که پرسید:
_از ارشیا خبر ندارین؟
_زنگ زدم بهش، نگران شما بود!

نیشخند روی لبش ناخواسته بود. مگر او نگران هم می شد!
_راستش خانم رنجبر نمی دونم الان وقت خوبی هست برای زدن یه سری از حرفا یا نه
_چه حرفی؟
_خب، شاید دلیل اصلی مشکل ارشیا اینه که...

باز شدن در، حرفش را نصفه گذاشت. ترانه بود و خانم دکتر جوانی که همراهش بود.
_خوبی عزیزم؟
_سلام، مرسی
همانطور که توی برگه تند و تند چیزهایی می نوشت گفت:
_بیشتر مراقب خودت باش، سعی کن کمتر دچار تنش و استرس بشی اصلا برای خودت و بچه خوب نیست. اسم یکی از همکاران خوب رو برات می نویسم بهتره که زیر نظر ایشون باشی. داروهاتم حتما استفاده کن نگرانم نباش چون فقط تقویتی نوشتم برات. می تونی سرمت تموم شد بری، با اجازه.

عرق شرم روی پیشانی اش نشست، چه دکتر بی فکری! شاید او نمی خواست کسی اینطور از راز مگویی که داشت باخبر شود. دهان ترانه نیمه باز مانده بود و رادمنش هم دست کمی از او نداشت...

_این چی گفت ریحانه؟! بچه!

سکوت کرد چون معذب بود، رادمنش با ببخشید از اتاق بیرون رفت و ترانه مثل بمب منفجر شد...

توی ماشین نشسته بود و سرش روی شانه ی ترانه بود و به حرف هایش گوش می داد:

_اصلا غصه نخور ریحان، میریم خونه خودم چند روز استراحت کن حالت جا بیاد. باورم نمیشه دارم خاله میشم! وای خدا دارم می میرم از هول گفتنش به نوید... ببینم یعنی تو راستکی به شوهرت چیزی نگفتی هنوز؟! عجب دلی داریا. ولی میگم هر چی فکر میکنم توقع داشتم به من بگی، یعنی کاش می گفتی

ترانه زبان به دهن نمی گرفت، معلوم بود خوشحال شده...
رادمنش موقع خداحافظی گفته بود:" می دونم به قول خواهرتون نباید مداخله کنم اما ارشیا فقط موکل من نیست، رفیق چندین سالمه از زمان مدرسه تا حالا. نمی تونم غمش رو ببینم. درست مثل خود شما! در مورد گذشته ش چیزایی هست که باید بشنوید. مطمئنم اون نگفته اما من وظیفه خودم می دونم که برای شفاف سازی هم شده به شما بگم...در ضمن با وجود همه ی مشکلاتی که هست، شاید این بچه بتونه واقعا ارشیا رو سر ذوق بیاره. اون عاشق بچه هاست..."

چه عجیب! کسی چه می دانست که ارشیا اصلا چه قولی سر عقد گرفته بود برای بچه دار نشدنش!...

ادامه دارد..
#الهام_تیموری


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
🔅🔅

#عاشقانہ_دو_مدافع
#قسمت_بیست_نهم
￿
_بہ نظرم یہ پارکے جایے حرفامونو بزنیم...
باشہ چشم...

روبروے یہ پارک وایساد...
واے خداے مـݧ اینجا کہ...اینجا هموݧ پارکیہ کہ بارامیـ

_واے خدا چرا اومد اینجا ...دوباره خاطرات لعنتے...دوباره یاد آورے گذشتہ اے کہ اے کہ ازش متنفرم ...
خدایا کمکم کـݧ
از ماشیـݧ پیاد شد
اما مـݧ از جام تکوݧ نخوردم
چند دیقہ منتظر موند.وقتے دید مـݧ پیاده نمیشم سرشو آورد داخل ماشیـݧ و گفت:
پیاده نمیشید
نگاهش نمیکردم
دوباره تکرار کرد.
خانم محمدے
پیاده نمیشید
بازم هیچ عکس العملے نشوݧ ندادم


_اومد،داخل ماشیـݧ نشست وبا نگرانے صدام کرد:
خانم محمدےخانم محمدی
اسماء خانم
سرمو برگردوندم طرفش

بله
نگراݧ شدم چرا جواب نمیدید
معذرت میخوام متوجہ نشدم
با تعجب نگاهم میکرد.
اینجا رو دوست ندارید
میخواید بریم جاے دیگہ
سرمو بہ نشونہ ے ݧ تکوݧ دادم و گفتم:
شما تشیف ببرید مـݧ الاݧ میام البتہ اگہ اشکالے نداشتہ باشہ....
متعجب از ماشیـݧ پیاده شد و گفت:
خواهش میکنم سویچ ماشیـݧ هم خدمت شما باشہ اومدید بے زحمت درو قفل کنید.
اینو گفت و ازم دور شد.
تو آیینہ ماشیـݧ نگاه کردم رنگم پریده بود احساس میکردم پاهام شل شده

_اسماء تو باید قوے باشے همہ چے تموم شده رامیـنے دیگہ وجود نداره بہ خودت نگاه کـݧ تو دیگہ اوݧ اسماء سابق و ضعیف نیستے.


_تو اونو خاطراتشو فراموش کردے
تو الاݧ بامردے اومدے اینجا کہ امکاݧ داره همسر آیندت باشہ
نباید خودتو ضعیف نشوݧ بدے
نباید متوجہ ایـݧ حالتت بشہ
از ماشیـݧ پیاده شدم
خدایا خودت کمکم کـݧ
احساس میکردم بدنم یخ کرده
ماشیـݧ قفل کردم و رفتم داخل پارک
پارک اصلا تغییر نکرده بود
از بغل نیمکتے کہ همیشہ میشستیم رد شدم.

_قلبم تند تند میزد...
یہ دختر و پسر جووݧ اونجا نشستہ بودݧ
بہ دختره پوز خندے زدم و تو دلم گفتم:بیچاره خبر نداره چہ بلایے قراره سرش بیاد داره براے خودش خاطره میسازه،ایـݧ جور عاشقیا آخر وعاقبت نداره...

_سجادے چند تا نمیکت اون طرف تر نشستہ بود

_تا منو دید بلند شد و اومد سمتم
خوبید خانم محمدے
ممنوݧ
اتفاقے افتاده
فقط یکم فشارم افتاده
میخواید ببرمتوݧ دکتر
احتیاجے نیست
خوب پس اجازه بدید براتوݧ آبمیوه بگیرم
احتیاجے نیست خوبم
آخہ اینطورے کہ نمیشہ حداقل...
پریدم وسط حرفشو گفتم
آقاے سجادے خوبم بهتره بشینیم حرفامونو بزنیم.


_بسیار خوب بفرمایید
ذهنم متمرکز نمیشد،آرامش نداشتم
ایـݧ آیہ رو زیر لب تکرار میکردم(الا بذکر الله تطمعن والقلوب)

_کمے آروم شدم و گفتم:خوب آقاے سجادے اگہ سوالے چیزے دارید بفرمایید

_والا چی بگم خانم محمدے مـݧ انتخابمو کردم الاݧ مسئلہ فقط شمایید پس شما هر سوالے دارید بپرسید
ببینید آقاے سجادے :براے مـݧ اول از همہ ایماݧ و اخلاق و صداقت همسرم ملاکہ چوݧ با بقیه وچیز ها در گرو همیـݧ سہ مورده.
با توجہ بہ شناخت کمے کہ ازتوݧ دارم از نظر ایماݧ کہ قبولتوݧ دارم
درمورد اخلاقم باید بگم کہ فکر میکردم آدم خشـݧ و خشکے باشید یجورایے ازتوݧ میترسیدم...

_ولے مثل اینکہ اشتباه میکردم
سجادے خندید و گفت:
چرا ایـݧ فکرو میکردید


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#رمان_پناه
🌸

#قسمت_بیست_نهم

عرق سردی روی پیشانی ام می نشیند ... نریمان می پرسد:
_به به چه خبره که پارسا خان دست از سیگار کشیده و تشویق می کنه ؟

پارسا که هنوز ته خنده ای دارد می گوید :
+از دست این خانم پاستوریزه

و همه ی نگاه ها این بار سمت من بر می گردد .هول می شوم و می نشینم ... هنگامه می پرسد:
_چه کرده مگه پانی جون ؟
+کارستون ! کیان از کجا گیرش آوردی؟

کیان مثل احمق ها می خندد ... حالم بدتر می شود .دندان هایم را روی هم کلید می کنم و می گویم :
_یعنی چی گیر آوردی !؟
+می بینی نریمان ؟ انگار اژدها رو با خشمش یجا قورت داده ... تو روی من می خواد وایسته

آذر است که به طعنه جواب می دهد :
_بله دیگه ! قضیه ی گلیم و پا دراز کردنه ...

قبل از اینکه من پاسخش را بدهم ، کیان پیش دستی می کند .
+چه ربطی آذر !
_نه آخه جالبه ، ما این همه وقته باهم رفیقیم اینجوری تو روی پارسا واینستادیم هنوز ... خوبه که بزرگتر جمعم هست

طاقت نمی آورم و جوابش را می دهم :
+خودش از تو بهتر بلده مدافع حقش باشه اولا ، دوما مگه تو اصلا خبر داری که چی شده و اظهار فضل می کنی ؟ قضیه کاسه ی داغ تر از آشه نه ؟!

چشم های پر از آرایشش گرد می شود و تقریبا جیغ می زند
_نه خوبه !پاشو تو رو خدا بیا یه نفری همه رو قورت بده ... من هی میگم دخترای شهرستانی ما رو می ذارن جیب بغلشون، کسی گوش نمیده ! بفرما اینم نمونه ی عینیش ...
+ببینم تو جز شهرستانی بودن آتویی از من نداری ؟
_چرا عزیزم ... وقاحتت و مثلا نجابتت ! هه ، پاستوریزه ی جمعی که با مانتو می شینه وسط مهمونی مختلط ... خیلی معذب بودی اصلا چرا اومدی ؟ ما رو چی فرض کردی ؟

کیان نیم خیز می شود اما هنگامه دستش را می گیرد و می گوید :
+بذار خودشون مشکلشون رو باهم حل کنن ، وگرنه باز داستان داریم

بلند می شوم و کیفم را بر می دارم ، انگار بقیه صحنه ی نمایش نگاه می کنند و تنها کسی که از این اوضاع لذت می برد پارساست که با لبخند نظاره گر ما شده !
دستم را سمت آذر دراز می کنم و انگشت اشاره ام را به تهدید تکان می دهم
_دفعه ی دیگه بد می بینی اگه روی من کلید کنی خانوم تهرانی !

پوزخندش را و پچ پچ جمع را نادیده می گیرم و بدون هیچ تعللی می زنم بیرون .

ادامه دارد ....
#الهام_تیموری


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
بسم رب الصابرین
#قسمت_بیست_نهم
#ازدواج_صوری


روای صادق عظیمی

ما راهی مشهدیم
پایتخت دلها

اما دلم داغون بود
داشتم میرفتم پیش آقا شکایت

تو اتوبوس وحید دستش زد سرشونه ام گفت:
صادق کشتی هات غرق شده

-وحید خودم غرق شدم

وحید:ناراحت نباش واگذارکن به خود بی بی
حتما دل پدرت نرم میکنه

-ای بابا وحید
من واقعا پدرمو نمیتونم درک کنم
اون موقعه ک جنگ ایران-بعث بود با اونکه تازه یه سال بود ازدواج کرده بود و یه بچه چندماه توراهی داشته رفته جنگ

اما الان منو اجازه نمیده
😔😔😔😔😔

وحید:غصه نخور داداش

بعداز ۱۵-۱۶ ساعت رسیدیم مشهد
بعداز غسل زیارت چفیه سبز لبنانیم و جانمازم برداشتم برم حرم

ورودی باب الجواد چفیه انداختم رو شونه هام
داخل صحن شدم

بعداز زیارت تو صحن جامع رضوی قامت بستم نماز خوندم

سلام که دادم یه گوشه صحن یه خواهری دیدم که چفیه سبزلبنانی روی چادرش بود

سریع زیر لب ذکر استغفرالله ..... گفتم

اما همین که اون خواهر چهرش برگشت سمت من متعجب شدم 😳

نویسنده بانو....ش
@Hajish1372

ادامه دارد....

@khsnevade_shaad