👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑

#قسمت_شانزدهم
Канал
Логотип телеграм канала 👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑
@Khanevade_shaadПродвигать
1,71 тыс.
подписчиков
12,2 тыс.
фото
2,73 тыс.
видео
3,27 тыс.
ссылок
#رمان 🌸
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_شانزدهم📍


فریبا مجبور شده بود با شوهرش بچه را بردارد و بزند بیرون تا آرامش به فضای محضر برگردد یا شاید هم به جان بی قرار ارشیا!
بعد از چند دقیقه و همزمان با تمام شدن امضاهای بی سر و ته،با ریحانه تماس گرفته و گفته بود:
_ریحانه جان منتظر ما نمونید که عجیب شانسمون زده امروز!فرنوش رو داریم می بریم پیش دکترش
_چرا؟بدتر شده؟
_نه تو دلواپس نشو بیخودی.یکم تب داره نگرانم اینجوری خیالم راحتتره اگه دکتر ببینش،ترسیدم به ارشیا زنگ بزنم والا!گفتم به خودت بگم
_ترس؟
_بگذریم حالا....ریحانه جونم فقط ببخشید،که نشد باشم تو لحظه های قشنگت
_این چه حرفیه،بچه واجب تره.مراقبش باش

_فدای تو عروس مهربون،خوشبخت بشی عزیزم

و همین که قطع کرد صدای ارشیا گوشش را پر کرد:
_فریبا بود؟
_بله...
_نمیاد نه؟
نگاهش کرد،این رویا بود یا کابوس؟!بین زمین و آسمان دست و پا می زد.بعد ترها جای فریبا می بود یا ...
با بغض پنهانی که خیلی هم بی دلیل نبود پاسخ داد:
_داره میره دکتر

مطمئن بود چیزی جز نگرانی،لحظه ای در سوال بعدی ارشیا پنهان نبود،دقیقا چیزی مثل بغض خودش!
_بچه خوبه؟!
_آره فقط می خوان خیالشون راحت بشه

و نفسی که مردانه بیرون فرستاد. متعجب شدنش البته طولی نکشید؛ارشیا انگار امضای بند نانوشته ی آخر را شفاهی می خواست!
_قول و قرارمون که یادت می مونه،نه؟

دوباره و سه باره از هم فرو پاشید،به چهره ی دلواپس خانم جان و صورت خندان ترانه که نگاه کرد دانست باید تردیدها را پس و پیش کند!سری به تایید تکان داد و امیدوار بود قطره اشک کوچکی که روی انگشت های گره خورده اش چکیده را کسی ندیده باشد ..

دست های چروک خورده ی زری خانوم دست سردش را گرفت.

_هیچ وقت انقدر آشوب ندیده بودمت

_نباید با وکیلش قرار میذاشتم،ارشیا ناراحته ازم.میگه دودوتای حساب کتاب کاری رو نباید با زن و زندگی جمع کرد.

_حرفش بی حساب نیست
_نیست که دلم آشوب شده،اما باید می فهمیدم چه به سرش اومده یا نه؟من زنشم!اون خودداره و بروز نمیده ولی منم حق دارم بدونم چه خبره کنار گوشم

_پرسیدی و نگفت؟

چه سوال سختی بود!در واقع کمترین کاری که می کردند حرف زدن بود.نه او می پرسید و نه ارشیا
_نه
_حالا مردت فکر و خیال کرده که بی اعتمادش کردی پیش دوستش؟

_شما که نمی دونید حاج خانوم،اون کلا از همکلام شدن من با دوستا و همکاراش متنفره چون...

_حق داره مادر،یه چیزایی خانم جان خدا بیامرزت بهم گفته بود از اخلاق و منش و شرایطش،ندیده و نشناخته نیستم که.
شوهرتم بعد از اینهمه وقت زندگی زنش رو می شناسه!لابد همه حرفش اینه که کاش از خودش می پرسیدی.از دلش در بیار.مرد جماعت،موم دست زنه اگه زن...

هرچند سعی می کرد مثل همیشه محکم بماند و گوش شنیدن باشد فقط،اما بغضی که هدیه ی سر عقدش بود هنوز بیخ گلویش جا خوش کرده بود و شاید حالا نیشتر خورده بود که سرتق بازی در می آورد برای سر وا کردن!ناغافل پرید وسط حرفش و گفت:
_اگه زن اجاقش کور نباشه....زن نیست؟!

ادامه دارد..
#الهام_تیموری


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
‍ ‍#رمان
#ناتمام_من 🌸
#قسمت_شانزدهم


_الان وقت شوخیه ؟
_آخه اگه منم باهات شوخی نکنم که دق میکنی دختر
راست می گفت. همیشه شاد بود. اگر نمی شناختمش فکر می کردم این دختر در زندگی اش اصلا غم ندارد ...
_حالا حرف حسابش چی بود؟
چشم دوختم به آویزهای لوستر اتاقم ، نفسم را با درد بیرون فرستادم و جوابش را دادم:
_گفت شرایطش رو ندارم
_خب لابد میخواد ادامه تحصیل بده

و دوباره نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد .چیزی توی گلویم ترک می خورد انگار ....
_می خواد بره سوریه
این را که گفتم بغض ترک خورده ام مثل بمب منفجر شد... سر جایم نشستم .با یک دست گوشی تلفن را چسبیده بودم و با دست دیگر اشک هایم را جمع و جور می کردم.
سمیه با صدایی جدی و آرام تر گفت:
_گریه نکن فاطمه جان ، این که بد نیست ،حداقل حالا می دونی که چه آدم خوبیه. تو باید خوشحالم باشی که انتخابت درست بوده !
با صدایی خفه پاسخ دادم :
_خب چه فایده وقتی می خواد بره؟اصلا اگه بره شهید شه من چه خاکی به سرم بریزم سمیه؟آخه تو که دیگه می دونی ...
و گریه امانم نداد...
_آروم باش فاطمه .به جای گریه بزار بشینیم فکر کنیم شاید راه حلی پیدا کردیم ؛ طرف هنوز ترک موتور علی داره محله رو گز می کنه اونوقت تو اینجا داری شام شهادتشو میدی ؟
تنم لرزید از این حرفش ... اما نمی خواستم فکرهای شوم بکنم .
_اول خیال کردم می خواد منو از سر باز کنه ،اما نه ... چهرش خیلی جدی بود .
_اون اصلا اهل دروغ و این چیزا نیست !
_سمیه ،برام دعا کن که خوب نیستم اصلا ، فردا زنگ می زنم ، حس صحبت کردن ندارم ببخش .

دلم خواب می خواست .خوابی که آن روز آرزو می کردم بیداری نداشته باشد...

حال و روزم آشفته بود . مدام یا گوشه ی اتاق کز می کردم و اشک می ریختم یا با سمیه بساط آه و ناله راه می انداختم . چقدر با حمید فاصله داشتم،کاش دل من هم مثل او جایی گیر می کرد که هیچ وقت دست رد به سینه کسی نمی زند .شب و روزم یکی شده بود. حالا وضعیتم فرق می کرد .برای پافشاری نه تنها او را، باید خودم را هم قانع می کردم . مگر می شد بخواهم و بخواهد دل بکند از بانوی دمشق ... گفته بود که من ماندنی نیستم...
اگر می رفت و زبانم لال شهید می شد ؟اگر با من ازدواج می کرد و باز هم می رفت و خدایی نکرده...
زندگی ام را شروع نکرده تمام می دانستم.
حال پاندول ساعتی را داشتم که به هر طرف می رفت سرش به جای محکمی می خورد و آرام و قرار نداشت.
دلم برای خودم می سوخت، خسته بودم .این مدت کم آزار ندیده بودم.
اول باید تکلیفم را با خودم روشن می کردم و بعد تصمیم می گرفتم چه کنم.
صدای اذان صبح مسجد محل همیشه زودتر از صدای زنگ موبایل مرا بیدار می کرد.
بدون اینکه از جایم بلند شوم چشم باز کردم و پرده ی اتاق را دیدم که در دست باد تاب می خورد.
هوا گرم تر شده بود، هوس کردم طبق عادت گذشته کنار حوض وضو بگیرم.
صدای خروسی که بی محل می خواند و صدای آبی که با حرکت دستم توی حوض جابجا می شد ،گوشم را نوازش می داد . جانماز را روی ایوان پهن کردم ، دلم می خواست به خدا نزدیکتر باشم . زیر سقف آسمان خدا نزدیکتر بود.
قامت بستم و یاد حلیم نذری افتادم ! رکوع رفتم و یاد صبح عید سر مزار شهدا افتادم ... قنوت گفتم و یاد دست شکسته اش افتادم ... یاد خواهر صدا زدنش افتادم و سلام نماز را گفتم! مردم از خجالت ... چادرم را روی سرم کشیدم و های های گریه کردم ... خدایا این دو رکعت ، نماز نشد ، به قول خانوم جان بر دل سیاه شیطون لعنت که درست وقتی که نباید سر می رسه و آدمو رسوا می کنه ! بنده ی بدی شده بودم...تسبیح تربتم را برداشتم و بو کشیدم ،قطره های اشک نمدارش کرده بود .
سرم را بلند کردم رو به آسمان و زیر لب گفتم :خدایا تو بهتر از هرکسی می دونی تو دل من چی می گذره و چه خبره.
اما نه ... دل من مهم نیست ...ولی حمید آقا... حمید رو می سپارم به خودت و به صاحب حرم دمشق... خدایا ، چند روزه دارم با دلم می جنگم .کاش اینجوری امتحانم نمی کردی ...من خیلی کوچیکم برای اینجوری امتحان پس دادن ... خدایا کریمی کن ...
سرم را روی مهر گذاشتم و از ته دل زار زدم ...

ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#ا_تیموری


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#رمان_پناه
🌸
#قسمت_شانزدهم

شماره ردو بدل می کنیم و بجز آذر که اصلا روی خوش نشان نداده با بقیه خوب مچ شده ام .
+میگم پانی جون شانست زده ها که خوردی به پست کیان ! وگرنه عمرا تو این دانشگاه دره پیت شما آدم حسابی پیدا نمیشه که
_چطور ؟
+حالا یه مدت که بری و بیای لم بچه هاش دست خودت میاد! فوق العاده خشک و تعصبی و مدل حراستین

شانه بالا می اندازم و کمی از برش کیک نسکافه ایم را می خورم .
_هنگامه پاشو بریم یادت رفته قرار داریم ؟
کیان روبه دخترها می پرسد :
+بله بله ؟ با کی بسلامتی قرار دارن خانوما ؟
رویا می خندد و چال کوچکی روی لپ تپلش می افتد .
_فضولو بردن حراست ! قرار کاریه بابا
+آنالیز نکن ، فقط می خوام مثل دفعه ی قبل دو دره نکنید که صورت حساب بمونه رو هوا !
_دیر نشده هنوز ، تا آقایون هستن هم من که دست تو جیبم نمی کنم
+آره خب ولی معمولا سفارشات سنگینه !

توی سر و کله ی هم می کوبند که آذر می گوید :
_بالاخره برگشت ، طبق معمول  !

رد نگاهش را می گیرم و می رسم به پسری که تازه وارد شده .محکم و کوتاه قدم بر می دارد ،کت تک و کفش های اسپرتش از دور هم داد می زنند که مارک اند و خدا تومن می ارزند .
کنار نریمان می ایستد و در جواب نق زدن های بچه ها فقط می گوید :
_می دونید که ، من آدم یجا موندن نیستم !
آذر سکوتش را بهم زده و پاسخ می دهد  :
+پس چرا همیشه بر می گردی سرجای اولت ؟
_فکر می کنی بتونی پی ببری به استراتژی کارای من ؟
+ برو بابا بیکارم مگه

_بیکار نبودی که مدام پلاس رستوران و سفره خونه و کافی شاپا نبودی در حال موهیتو خوردنو فال گرفتنو تست طعم سالادای چپونده شده توی منوها ...

+هر وقت من تو کارت دخالت کردم توام به خودت حق این کارو بده
پارسا دست هایش را بالا می برد و می گوید  :

_من درخواست ویدئو چک دارم بچه ها ، کی بود که اول فضولی کرد ؟!

آذر انگار عادت دارد که فقط نیشخند می زند !
دو چشم تیز آبی اش که من را به یاد بچه گربه های روی پشت بام خانه ی آقاجون می اندازد ، خیره می شود روی من ...
می ترسم ، انگار هزار حرف نگفته را با زبان شیشه ای نگاهش می زند ...
طوری بدون ملاحظه خیره می شود که بجای او من معذب می شوم! خوشتیپ تر و جذاب تر از پسرهای جمع است
بوی عطرش بنظرم همه جا را تحت شعاع قرار داده ... دکمه های سرآستینش را قبلا با لاله توی بوتیک قیمت کرده بودیم ، گران بود و البته زیبا !

هنگامه کنار گوشم پچ پچ می کند :
+هر وقت زود کوتاه بیاد خطرناکه
_کی؟
+پارسا دیگه ! پسر خوبیه ولی خدا نکنه رو یه فازایی بیفته
_چه فازایی؟تازه الان که انگار آذر کوتاه اومد !

+اگه هنوز هیچی نشده من کل پته ی بچه ها رو بریزم رو دایره که تو هیچ ذوقی نداری باهاشون آشنا بشی پانی جون .

نفسم را فوت می کنم و سری تکان می دهم . موبایلم زنگ می خورد ، باباست ... نمی توانم حالا جوابش را بدهم ، طبق معمول ریجکت می کنم .سرم را که بلند می کنم دوباره درگیر چشم های مخملی رو به رو می شوم ...
این چشم ها از همان ابتدا تابحال مدام روی من زوم شده ..

+خب ، کسی نمی خواد این خانوم زیبا رو معرفی کنه ؟
کیان دهان باز می کند اما باز این آذر است که پیش دستی می کند :
+دوست کیانه ، شهرستانیه و ترم یکی

لحنش بی شباهت به تحقیر نیست .می گویم :

_هرکی تهرانی نباشه شهرستانیه ؟
+غیر از اینه مگه ؟
_من تا ده سالگی تهران بودم
+مهم اینه که الان از کجا اومدی عزیزم !وگرنه خب منم هلند به دنیا اومدم

_ولی شهرری بزرگ شدی
با این حرف پارسا همه می زنند زیر خنده ولی آذر فکش را محکم بهم فشار می دهد و می گوید :
+تهرانه بهرحال !
_ولی هلند نیست
+خیلی اعصاب خورد کن شدی پارسا ، بعد از اون دختره انگار ارث باباتو از ماها طلب داری

پارسا چنان بی هوا روی میز می کوبد که جیغ من با دو سه تا قاشق چای خوری بلند می شود و فرو می افتد

ادامه دارد ....
#الهام_تیموری

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#داستاݧ_شبانہ
عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_شانزدهم


۵دیقہ بعد رامین رسید ...
سوار ماشیـݧ شدم بدوݧ اینکہ حرفے بزنہ حرکت کرد .
نگاهش نمیکردم ب صندلے تکیہ داده بودم بیرونو نگاه میکردم همش صداے سیلے و حرفاے ماماݧ تو گوشم میپیچید
باورم نمیشد .اوݧ مـݧ بودم کہ با ماماݧ اونطورے حرف زدم ؟؟؟
واے کہ چقدر بد شده بودم
باصداے بوق ماشیـݧ بہ خودم اومدم
رامیـݧ و نگاه کردم چهرش خیلے آشفتہ بود خستگے رو تو صورتش میدیدم چشماش قرمز بود مث ایـݧ کہ دیشب نخوابیده بود
دستے بہ موهاش کشید وآهی ازتہ دل
دلم آتیش گرفت آشوب بودم طاقت دیدݧ رامیـݧ و تو اوݧ وضعیت نداشتم
ناخودآگاه قطره اشکی از چشمام سرازیر شد
رامیـݧ نگام کرد چشماش پراز اشک بود ولے با جدیت گفت:
اسماء نبینم دیگہ اشک و تو چشمات
اشکمو پاک کردم و گفتم:پس چرا خودت..
حرفمو قطع کرد و گفت بخاطر بیخوابے دیشبہ
بیخوابے؟؟؟چرا؟؟
آره نگرانت بودم خوابم نبرد
جلوے یہ کافے شاپ نگہ داشت
رفتیم داخل و نشستیم
سرشو گذاشت رو میز و هیچے نگفت
چند دیقہ گذشت سرشو آورد بالا نگاه کرد تو چشام و گفت:
اسماء نمیخواے حرف بزنے
چرا میخوام
خوب منتظرم
رامیـݧ ماماݧ مخالفت کرد دیشب باهم بحثموݧ شد خیلے باهاش بد حرف زدم اونقدرے ک...
اونقدرے ک چی اسماء ؟؟؟
اونقدرے ک فقط با سیلے ساکتم کرد دیشب انقدر گریہ کردم ک خوابم برد و نفهمیدم زنگ زدے
پوفے کرد و گفت مردم از نگرانے
اما حال خرابش بخاطر چیز دیگہ بود
ترجیح دادم چیزے نگم و ازش نپرسم
اون روز تا قبل از تاریکے هوا باهم بودیم همش بهم میگفت ک همه چے درست میشہ و غصہ نخورم
چند بار دیگہ هم با ماماݧ حرف زدم اما هر بار بدتر از دفہ ے قبل بحثموݧ میشد و ماماݧ با قاطعیت مخالفت میکرد
اوݧ روز ها حالم بد بود دائم یا خواب بودم یا بیروݧ حال حوصلہ ے درس و مدرسہ هم نداشتم
میل بہ غذا هم نداشتم خیلے ضعیف و لاغر شده بودم
روزهایے ک میگذشت تکرارے بود در حدے ک میشد پیش بینیش کرد
رامیـݧ هم دست کمے از مـݧ نداشت ولے همچناݧ بر تصمیمش اصرار میکرد و حتے تو شرایطے ک داشتم باز ازم میخواست با خانوادم حرف بزنم
اوایل دے بود امتحانات ترمم شروع شده بود
یہ روز رامیـݧ بهم زنگ زد و گفت باید همو ببینیم ولے نیومد دنبالم بهم گفت بیا هموݧ پارکے ک همیشہ میریم
تعجب کردم اولیـݧ دفہ بود کہ نیومد دنبالم لحنش هم خیلے جدے بود نگراݧ شدم سریع آماده شدم و رفتم
رو نمیکت نشستہ بود خیلے داغوݧ بود...

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
🌼
#از_پدرم_متنفرم

#قسمت_شانزدهم

بلاخره بچم بدنیا اومد اما خیلی ضعیف و لاغر شده بود شیرم کم شده بود. زیاد بهش نمیدادم بخوره خیلی زود غذا خورش کردم هرچی میخوردیم میدادم بچه هم بخوره البته شیر پاستوریزه هم بهش میدادم.
نمیدونستم با این کارا دارم چه ضربه ایی به بچه م میزنم کم کم پای رفیقای مسعود هم پای منقل تریاک کشی مون باز شد
میگفت اگه میخوای بذارم بیای پیشمون بشینی حجابتو رعایت کن باهاشون حرف نزن و شوخی هم نکن و بیا.
چاره ی دیگه ایی نداشتم بوی تریاک که میخورد به دماغم از خود بی خود میشدم نمیتونستم جلو ی خودمو بگیرم البته چون یه اتاق بیشتر نداشتیم چاره ی دیگه جز اینکه کنارشون بشینم نداشتم مسعود اکثرا رفیقای متاهلشو میاورد میگفت اینجوری بهتره اگه اونا خواستن به تو نگاه کنند منم به زناشون نگاه میکنم مینشستیم دور هم ورق بازی میکردیم تا اخر شب بچه م خیلی اروم بود.
مسعود میگفت بوی تریاک که بهش میخوره انقدر ارم میگیره میخوابه کم کم پای سیما به خونمون باز شد همون زنی که با مسعود خوابیده بود و مچشونو گرفتم.
اونم معتاد بود بار اولی که اومد با شوهرش دعواش شده بود و ازش کتک خورده بود وقتی مسعود باهاش اومد تو خونه گفتم یا این زنیکه رو از خونه ببر بیرون یا من میرم گفت امشب هیچ جایی نداره بخوابه بذار اینجا بمونه.
گفتم این که هرزه ست خونه ی هر مردی که دلش بخواد میتونه بره سیما گفت باور کن من اونجوری که تو فکر میکنی نیستم من زن سالمیم اون بار هم به زور شوهرم اون کارو کردم حوصله ی بحث نداشتم.
بچه مو بغل کردم و رفتم تو ایوون نشستم مسعود اتیش درست کرد یکی دیگه از دوستاش با زنش اومدند هوا سرد بود میدونستم نرم تو بچه سرما مسخوره اما مسعود نیومد بگه بیا تو تا زن دوستش اومد بردم تو حال سیما خیلی خراب بود مشخص بود بدجور خماره نشست موادشو کشید و یه بالش گذاشت و خوابید رفیق مسعود گفت دلم میسوزه براش
مسعود گفت منم همین جور گناه داره شوهرش ادم نی پریدم وسط حرفش و گفتم چرا ادم نیست؟ گفت معتاده کتکش میزنه در امد نداره این بد بخت رو هم معتاد کرده گفتم نمیخواد دلت واسه این بسوزه واسه من بسوزه تو هم منو کتک میزنی.
معتادی من رو هم معتاد کردی با این رفیق بازیات تا چند وقت دیگه تو هم پول موادتو نداری و منو مجبور میکنی خود فروشی کنم من از سیما هم بد بخت ترم چون هیشکی و ندارم که دلش واسم بسوزه خفه شو دیگه فراز.
اره مگه دروغ میگم تازه شاید شوهر سیما بهش خیانت نکنه اما تو به من خیانت میکنی لواط و کفتر بازی هم میکنی همون موقع مسعود امپرش چسبید منقلو پرت بلند کرد و پرت کرد به طرف من.
جا خالی دادم اتیشاش ریخت رو قالی سیما از خواب پرید.
زن دوستش گفت داره قالی تون میسوزه محل نذاشتم و از اتاق دویدم بیرون مسعود دوید دنبالم و پس کله مو گرفت و باد کتکم کرد رفیق مسعود اومد دستاشو گرفت و نذاشت بیشتر بزنتم.
رفتم کمک زن دوست مسعود و ذغالای نیم سوز و از وسط اتاق جمع کردم سیما یه گوشه نشسته بود و هیچی نمیگفت زیر لب غر میزدم زنیکه ی عجوزه خجالت نمیکشی همه ی دعوا ها زیر سر توئه حتی جوابمم نمیداد میدونست حرف بزنم میزنم در بی ابرویی و از خونه میندازمش بیرون وشب هیچ جایی واسه خواب نداره مسعود باهام قهر کرد
محلم نمیذاشت دیگه نیاز نداشت منتمو بکشه میدونست کارم پیشش گیره و خودم باید برگردم و منتشو بکشم خمار شده بودم بدنم درد میکرد افتادم به گوه خوردن.
به خاطر زبون درازیام ازش معذرت خواستم و اونم در کمال بزرگواری جسارتم و بخشید سیما صبح روز بعد برگشت خونشون
اما بازم گاهی میومد خونه واسه تریاک کشی ولی من دیگه حرفی نمیزدم میدونستم حرف بزنم مسعود جیره مو قطع میکنه و باید مث سگ زجر بکشم.
. . .

کم کم سیگار رو هم شروع کردم
میدیدم زندگیم داره از بین میره اما هیچ تلاشی نمیکردم مسعود و میدیدم میاد خونه همه ی لباساشو حتی لباسای زیرشم عوض میکنه و از خونه میزنه بیرون.
حتی جرات نمیکردم بهش بگم کجا میری سعی میکردم خودمو بزنم به خریت میشستم گوشه ی اتاق پاکت سیگارمو دود میکردم و واسه ی خودم فکر میکردم مسعود داغونم کرده بود.
بچه م یک سالش شده بود اما هنوز راه نمیرفت
نمیدونم شاید چون هیچ کدوممون بهش توجه نمیکردیم
گاهی داداشای مسعود میومدند باهاش بازی میکردند اما من حوصله ی خودمم نداشتم یه روز مسعود بهم گفت میدونم دلت واسه ی خانواده ت تنگ شده میخوام ببرمت ببینیشون
راست میگفت دلتنگشون بودم.

ادامه دارد

@khanoOomaneha