👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑

#قسمت_سی_نهم
Канал
Логотип телеграм канала 👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑
@Khanevade_shaadПродвигать
1,71 тыс.
подписчиков
12,2 тыс.
фото
2,73 тыс.
видео
3,27 тыс.
ссылок
#رمان 🌸
#تاپروانگی
#قسمت_سی_نهم


کنار دیوار استاده بودم و گوشه ی چادرم رو مدام توی دست مچاله می کردم و باز می کردم، پر بودم از استرس.
هنوز نمی دونستم کاری که می خوام بکنم درسته یا غلط! مطمئن بودم پشیمون میشم اما خب باید وجدانم رو راحت می کردم.
کلافه بودم، به ساعت مچیم نگاه کردم، ظهر بود و صدای اذان چند دقیقه ای می شد که قطع شده بود... می دونستم عمو حالا رفته مسجد و بعدم میره خونه برای ناهار و چرت بعدازظهرش. با قدم های کوتاه اما محکم راه افتادم سمت مغازه. توی نظر اول کسی رو ندیدم اما خوب که گوش دادم صدای طاها رو شنیدم. گوشه ی سمت راست مغازه پشت یه دیوار پیش ساخته سجاده پهن کرده بود و انگار داشت دعای بعد نمازش رو می خوند. وقتی تو اون حالت دیدمش یه لحظه دلم لرزید... اما من ناقص بودم! باید تلقین می کردم تا واقعیت رو بپذیرم. مجبور بودم که با خیلی چیزا کنار بیام و از خیلی چیزا بگذرم.

نشستم روی صندلی چرم پایه کوتاه کنار میز و چشم دوختم به کفش های مشکی پام. نفس های آخرش بود، اما کجا دل و دماغ خرید داشتم من؟

خیلی تحت فشار بودم، هنوز هیچی نشده بغض کرده بودم و منتظر یه تشر بودم تا بشم ابر بهار و وسط مغازه های های بزنم زیر گریه...

_شما کجا اینجا کجا ریحانه خانوم؟!

صدای پر از تعجبش رو که شنیدم سر بلند کردم. هیچ وقت اینجوری با دقت نگاهش نکرده بودم. سنی نداشت اما خط اخم روی پیشونیش داشت عمیق می شد!
موهایی که روی پیشونیش ریخته بود رو داد عقب و منتظر جوابم موند. عجله ای نداشتم چون آدم شجاعی نبودم!
آستین پیراهن مردونه آبی رنگ تنش رو تا آرنج بالا زده بود و جانماز تا شده توی دستش بود. انگار شک کرده بود که گفت:
_خیره ایشالا!

باید یه حرفی می زدم. دهن باز کردم و زیرلب سلام گفتم. نشست چند صندلی اون طرف تر و جواب داد:
_علیک سلام. اتفاقی افتاده؟
_اتفاق؟ نمی دونم...
_زنعمو خوبه؟ ترانه؟
_خوبن اما من... من باید باهات... باهاتون... حرف بزنم

داشتم جون می کندم و بخاطرش از دست خودم کفری بودم. آروم یه جمله یا شاید آیه گفت و بعد شنیدم:
_گوشم با شماست

کیفمو باز کردم و قرآن کوچیکم رو گذاشتم روی میز.

_میشه قسم بخوری که هر چی شنیدی بین خودمون بمونه؟

چشماش چهارتا شده بود. عقلم نمی رسید کارم خوبه یا بد! فقط توقع داشتم چون دوستم داره بی چون و چرا قبول کنه.

_نیازی به این کارا نیست دخترعمو. چشم بین خودمون می مونه
_نه! اینجوری نمیشه. خیالم راحت نیست
_مرده و قولش
_اما...
_به من اعتماد نداری؟
_این روزا به هیچی اعتبار نیست...

طوری از روی صندلی بلند شد که دلم هری ریخت پایین...

ادامه دارد...
#الهام_تیموری

🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#رمان_پناه
🌸

#قسمت_سی_نهم


تمام مسیر تا خانه را هزار جور فکر و خیال می کنم.دلم می خواهد زنگ بزنم به بهزاد،هرچه از دهانم در می آید بگویم و قطع کنم اما حتی حوصله اش را هم ندارم!
توی حیاط فرشته را می بینم،به گلدان ها آب می دهد،با دیدنم شیر را می بندد و می گوید:
_سلام،خوبی؟چرا رنگت پریده؟
+سلام.چیزی نیست
_بابات خوبه؟
+آره
می نشینم روی تخت کنار حیاط و به شمعدانی های کوچک و بزرگ نگاه می کنم.می نشیند کنارم و دستم را با مهر می گیرد،همان دستی که هزار بار توی مترو شستمو هنوز انگار پاک نشده.
خجالت می کشم از پاکی فرشته،دوست ندارم کثیفی دستم به او هم سرایت کند.
بلند می شوم که می پرسد:
_چته پناه؟گریه می کنی؟
+هیچی... اعصابم خرابه
_بخاطر بابات؟
+نه!
_پس دلت گرفته فقط...بیا بریم بالا پیش ما که کلی کار داریم امروز
+نه مرسی
_نمیای یعنی؟
+نه
_مگه قرص نه خوردی دختر؟ببینم حلوا دوست نداری؟

دلم می خواهد حواسم را پرت کنم،خیلی پرت...جایی که فعلا نه فکر و خیال مهمانی هنگامه و پارسا باشد و نه بهزاد و بابا!
+دوست دارم

_پس بزن بریم

دیدن بساط حلوا پختن زهرا خانوم سر ذوق می آورم.دیس های گل سرخی را روی میز می چینیم.
+بیا پناه این وسائل تزیین روی حلواها
_اینهمه برای چی می پزین؟شب جمعه هم که نیست...
+نه،زنعمو سفره ی حضرت ابوالفضل داره هر سال مامان براشون حلوا می پزه چون دستپختش عالیه
_انقدر تعریف نکن دختر،به قول قدیمیا مشک آن است که خود ببوید...
+نخیرم،آن است که دخترش بگوید مامان خانوم

می خندم و شیشه ی گلاب را بو می کشم.
_وای من عاشق عطر گلابم
+آخی،میگم حیف شد آش نیستا
_چطور؟
+خب هم می زدی بلکه حاجت روا می شدی و بختت وا می شد .
با شیطنت می خندد،همانطور که روی دیس حلوا را با قاشق تزیین می کنم به طعنه می گویم:
_ببینم این زنعموت همون نیست که برات از کربلا چادر آورده؟
محکم می کوبد روی پایم و به مادرش اشاره می کند.
+چرا همونه خیلی مهربونه
_پناه جان
+جانم زهرا خانم؟
_شما هم دعوتی،باید حتما بیای
+دستتون درد نکنه من کلاس دارم

دست روی شانه ام می گذارد و با صدایی آرام نجوا می کند:
_اصرار نمی کنم اما بدون آدم اگر لایق نباشه چنین مجلسی دعوت نمیشه،اگر دوست داشتی و به دلت افتاد بیا و برای پدرت دعا کن.شفا بخواه و شفاعت ... اومدن به دله،نه به حرف من و دعوت زنعمو.

چرا من اینجا تاب مخالفت با زهرا خانم و خانواده اش را ندارم؟چرا هر لحظه منتظر بهانه ای هستم تا خودم را به آن ها وصل کنم و حس خانواده داشتن را از نزدیک لمس کنم؟هرچه بیشتر در حقم خوبی می کنند بدتر وابسته می شوم.

برای آماده شدن مرددم که چه بپوشم.اما در نهایت مانتوی بلند مشکی و شال مدل چروک سیاهم را با شلوار جین انتخاب می کنم.از خیر آرایش نمی گذرم اما به یاد تذکرهای همیشگی افسانه در اینجور مراسم ها،کمتر از حد معمول به خودم می رسم.
خیلی علاقه به رفتن ندارم اما بهتر از توی خانه ماندن است.البته ذوق فرشته را که می بینم و وسواسی که برای ظاهرش به خرج می دهد،تمایلم برای سرک کشیدن به خانه ی پدری دلداده اش بیشتر می شود!
در می زنم و فرشته در حالیکه از همیشه زیباتر شده در را باز می کند.
_به به چه خوشگل شدی
+راستکی؟
_باور کن
+پس دیگه نرم سراغ آینه؟
_دل بکن عروس خانوم! مامانت می فهمه ها
+هیس،باشه بریم
_پس زهرا خانوم؟
+پایین تو ماشینه
_خوب شد اومدم دنبالت .بریم

می دانم درگیر حس و حال خودش است اما بین راه کلافه اش می کنم از بس پرس و جو می کنم.و تنها چیز مهمی که می فهمم این است که شیدا خواهر محمد،یک دل نه صد دل عاشق شهاب است ...

ادامه دارد ....
#الهام_تیموری

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#داستان_شبانہ
#عاشقانه_دو_مدافع 💕
#قسمت_سی_نهم
.
علے دستمو محکم گرفتہ بود.
حاج آقا اومدݧ خطبہ رو خوندݧ
ایـݧ خطبہ کجا ،خطبہ اے کہ تو محضر خوندیم کجا.
حالا دستم تو دست علے ،تو حرم آقا باید بلہ رو میدادم.
ایـݧ بلہ کجا و اوݧ کجا
آقا مهمونموݧ بودݧ ینے برعکس ما مهموݧ آقا بودیم .
بعد از خطبہ چوݧ حاج آقا آشنا بودݧ رفتیم خارج از حرم و ثبتش کردیم
حالا دیگہ هم رسما هم شرعا همسر علے شده بودم.
.
مـݧ وعلے دوتایے برگشتیم حرم و بقیہ براے استراحت رفتـݧ هتل.
همہ جا شلوغ بود جاے سوزݧ انداختـݧ نبود
بخاطر همیـݧ نتونستیم بریم داخل براے زیارت
تہ حیاط روبروے گنبد نشتہ بودیم
سرمو گذاشتم رو شونہ ے علے
علے؟؟؟
جاݧ علے؟؟؟
یہ چیزے بخوݧ
چشم.
"خادما گریہ کنوݧ صحنتو جارو میزنـݧ همہ نقاره ے یا ضامـݧ آهو میزنـݧ.یکے بیـݧ ازدحام میگہ کربلا میخوام یکے میبنده دخیل بچم مریضہ بخدا برام عزیزه بخدا
دلاموݧ همہ آباد رسیده شام میلاد
بازم خیلے شلوغہ پاے پنجره فولاد"
باز دلمو برد با صداش .یہ قطره اشک از چشمم رها شدو افتاد رودستش
سرشو برگردوند سمتم و اشکامو پاک کرد.
چرا دارے گریہ میکنے ؟؟
آخہ صدات خیلے غم داره .صدات خیلے خوبہ علے مثل خودت بهم آرامش میده
إ حالا کہ اینطوره همیشہ برات میخونم
اسماء چند وقتہ میخوام یہ چیزے بهت بگم .بنظرم الاݧ بهتریـݧ فرصتہ
سرمو از شونش برداشتم وصاف روبروش نشستم
با تسبیحش بازے میکرد و سرشو انداختہ بود پاییـݧ
چطورے بگم..إم..إم
علے چطورے نداره بگو دیگہ دارے نگرانم میکنے ها
چند وقت پیش اردلاݧ راجب یہ موضوعے باهام صحبت کرد و ازم خواست بہ تو بگم کہ با پدر مادرت صحبت کنے.
چہ موضوعے؟؟؟
اردلاݧ در حال حاضر تو سپاه براے اعزام بہ سوریہ داره دوره میبینہ وچند ماه دیگہ یعنے بعد از عروسے میخواد بره
باتعجب پرسیدم .چے؟؟؟سوریہ؟؟زهرا میدونہ؟؟؟؟
آرہ
قبول کرده؟؟؟
سرشو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ داد
علے یعنے چے اول زندگیشوݧ کجا میخواد بره اگہ خدایے نکرده یہ اتفاقے...ادامہ ےحرفمو خوردم
خوب حالا از مـݧ میخواد بہ مامانینا بگم ؟؟؟
هم بگے هم راضیشوݧ کنے چوݧ بدوݧ رضایت اونا نمیره
آهےکشیدم و گفتم باشہ
خوشبحالش
خوشبحال کے علے؟؟؟
اردلاݧ
چیزے نگفتم ،میدونستم اگہ ادامہ بدم بہ رفتـݧ خودش میرسیم
بارها دیده بودم با شنیدݧ مداحے درمورد مدافعاݧ حرم اشک توچشماش جمع میشہ
همیشہ تو مراسم تشییع شهداے مدافع شرکت میکرد و...
.
.
براے شام برگشتیم هتل
تو رستوراݧ هتل نشستیم چند دیقہ بعد زهرا و اردلاݧ هم اومدݧ
بہ بہ عروس دوماد روتونو ببینیم .بابا کجایید شما؟؟
چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم :علیک السلام آقا اردلاݧ
إ وا ببخشید سلام
علے با ایما اشاره بہ اردلاݧ گفت کہ بہ مـݧ گفتہ
اومد کنارم نشست و گفت:خوب خواهر جاݧ ببینم چیکار میکنے دیگہ
زدم بہ بازوش وگفتم و چرا همہ ے کارهاے تورو مـݧ باید انجام بدم ؟؟
خندید و گفت: چوݧ بلدے
برگشتم سمت زهرا و گفتم:زهرا تو راضے اردلاݧ بره
سرشو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ داد
دستم گرفتم جلوے دهنمو گفتم :جلل الخالق
باشہ مـݧ با مامانینا میگم ولے عمرا قبول نمیـکنـݧ
مامانینا وارد سالـݧ شدݧ
اردلاݧ تکونم دادو گفت :هیس مامانینا اومدݧ فعلا چیزے نگیا...
خیلہ خوب..
.
موقع برگشتـݧ بہ تهراݧ شده بود نمیتونستیم دل بکنیم از حرم خیلے سخت بود اما چاره اے نبود...

بعد از یک هفتہ قضیہ ے رفتـݧ اردلاݧ و بہ مامانینا گفتم
ماماݧ از حرفم شوکہ شده بود زهرا روصدا کرد
زهرا؟؟؟؟تو قبول کردے اردلاݧ بره؟؟؟؟
زهرا سرشو انداخت پاییـݧ و گفت بلہ ماماݧ جاݧ
یعنے چے کہ بلہ واے خدایا ایـݧ جا چہ خبره؟؟؟حتما تنها کسے کہ مخالفہ منم در هر صورت مـݧ راضے نیستم بہ اردلاݧ بگو اگہ رضایت مـݧ براش مهم نیست میتونہ بره بعدشم شروع کرد بہ گریہ کردݧ
دستشو گرفتم و گفتم:ماماݧ جاݧ چرا خودتو اذیت میکنے حالا فعلا کہ نمیخواد بده اووووو کو تا دوماه دیگہ.
چہ فرقے میکنہ؟؟؟بره ی بلایے سرش بیاد مـݧ چہ خاکے بریزم تو سرم .الاݧ وضعیت ایـݧ پسر فرق میکنہ زݧ داره ،اول زندگیشہ.
مادر مـݧ اولاکہ کے گفتہ قراره بلایے سرش بیاد دوما هم خودش راضے هم زنش جاے بدے هم کہ نمیخواد بره...

@khanoOomaneha @khanevade_shaad