👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑

#قسمت_سیزدهم
Канал
Логотип телеграм канала 👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑
@Khanevade_shaadПродвигать
1,71 тыс.
подписчиков
12,2 тыс.
фото
2,73 тыс.
видео
3,27 тыс.
ссылок
#رمان 🌸
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_سیزدهم📍


نگاه ارشیا روی صورتش چرخی خورد و گفت :
_چرا چشمات انقدر پف کرده ؟

شانه ای بالا انداخت و آب پرتقال را درون لیوان ریخت
_سردرد داشتم
_چرا؟مگه عصبی شدی؟

از ارشیا بعید بود این کنجکاوی و سوال و جواب کردن !
_خب ... تمام این هفته عصبی بودم ،بخاطر تو

_حتما دیشب تا صبحم گریه کردی ، بخاطر من ،نه ؟!

یعنی رادمنش چیزی گفته بود ؟! شک کرد ...
_اوهوم... جات تو خونه خالی بود

_گفتی پیش ترانه بودی که
_ترانه پیش من بود ، بازجویی می کنی ؟!
_از دروغ گفتن متنفرم

پس فهمیده بود ...نفسش را فوت کرد و زیر لب زمزمه کرد:
_خدا بخیر کنه !
بلند گفت:
_چه دروغی ارشیا؟
_یعنی فکر کردی چون موقتا علیل شدم و این گوشه روی این تخت لعنتی گرفتارم، دیگه حواسم به چیزی نیست؟

عصبانی شده بود و این اصلا‌ به نفع ریحانه نبود!
_آروم باش ،اتفاقی نیفتاده که،بخدا من فقط ...
_بس کن خانوم!قسم نخور، دروغ گفتنم حدی داره

شاید بهتر بود سکوت کند ... نشست و مستاصل نگاهش کرد!

_خودت می دونی که هیچ وقت دوست نداشتم زن و زندگیم رو با شرکت و کارم قاطی بکنم ،چون یه بار ضربه خوردم و تاوان دادم! پس با چه اجازه ای راه افتادی دنبال وکیلم و قرار ملاقات گذاشتی؟

یعنی رادمنش انقدر دهن لق بود؟جواب سوال ذهنیش را ارشیا داد :

_اینم که من از کجا فهمیدم مهم نیست ، این که تو چرا فهمیدی مهم تره . هر چند مطمئنم زیر سر ترانه ست نه خودت

_من غریبه ام؟ توقع داری وقتی به این حال و روز افتادی مثل همیشه کور و کر بمونم؟

حالا صدای جفتشان بلند شده و صورت هر دو گلگون از عصبانبت بود ...
_تو چه کمکی می تونی به من بکنی؟ چرا بدبخت شدنم رو جار زدی؟چرا خواهرت باید از ورشکست شدنم با خبر بشه؟ هان؟
_ترانه که ...
_بس کن ... نمی خوام چیزی بشنوم ، هیچ می فهمی که با این دوره افتادن و سرک کشیدنت فقط منو خُرد کردی؟شما زنها آخه چی می فهمین از دنیای ما مردا

_ببین ارشیا ...
_توقع نداشتم ریحانه،از تو توقع این دزد و پلیس بازیا رو نداشتم

احساس می کرد بی گناه ترین متهم روی زمین است،چه آدم کم اقبالی بود!برای آخرین بار دهن باز کرد تا توضیح دهد:
_ببین من ...
_بسه،دلیل بیخودی نمی خوام، فقط از اینجا برو ...برو لطفا‌!

عصبانی شده بود و تحمل داد و بیدادهای او را نداشت ،دوباره اشک ها راه گرفته بودند .چادرش را برداشت و با‌‌ سرعت بیرون رفت ...

ادامه دارد..
#الهام_تیموری

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
‍ ‍#رمان
#ناتمام_من 🌸
#قسمت_سیزدهم


تعطیلات عید تمام شده و زندگی به روال عادی برگشته بود . در اتاقم مشغول طراحی پوستر بودم ،از پنجره سمیه را دیدم که با مادرم احوالپرسی کرد و سراسیمه مسیر اتاقم را در پیش گرفت.
بی تفاوت به کارم ادامه دادم،با عجله در را باز کرد و بدون اینکه چادرش را در بیارد خودش را انداخت روی تخت :
_فاطمه خبر داری چی شده؟
چهره اش نگران به نظر می رسید ، بی تفاوت گفتم :
_علیک سلام !تو هنوز یاد نگرفتی در بزنی بعد بیای تو؟شاید من ...

پرید وسط حرفم ،دستی تکان داد و گفت:
_اینا رو ولش کن .میگم خبر داری چی شده ؟
با کلافگی گفتم :
_نه ،از کجا بدونم ؟چی شده مگه؟
و همچنان به کارم ادامه دادم که گفت:
_حمید آقا دیروز تصادف کرده
دستم روی موس خشک شد.سرم را به سمتش برگرداندم.دلم می خواست شوخی کرده باشد مثل همیشه.
_آزار داری دروغ میگی؟ اصلا کار بامزه ای نیست سمیه
_نه به جون فاطمه.دیشب با موتور تصادف کرده،چپ کرده رو یه تپه خاکی

با هر کلامش انگار بندی از بندهای وجودم را می کندند.دوست داشتم دروغ بگوید یا شوخی کرده باشد مثل همیشه که سر به سرم می گذاشت.اما هر چه در چشمهایش دقیق شدم اثری از خنده و شوخ طبعی ندیدم. کاملا جدی به نظر می رسید.
_صورتش زخم شده ، دستشم آسیب دیده. یعنی انگار دستش شکسته ؛ اینا رو علی گفت سر صبحانه.
هنوز مات و مبهوت بودم.به زور لب از لب باز کردم :
_حالا کجاست؟
_بیمارستان بوده اما الان خونشونه . نگران نباش خوبه فقط یکم اوراقی شده.

با آشفتگی بلند شدم و کنار پنجره ایستادم.دست هایم را در هم گره کردم و باز کردم ، گره کردم و ...
حالا باید چه می کردم،باید می دیدمش اما این تقریبا غیر ممکن بود.
_سمیه نکنه بلایی سرش اومده و نمی خوای بگی ؟
_چیزی که من شنیدم همین بود ، نترس زندست !
_تو چرا همیشه بد خبری سمیه؟
به طرفم آمد و با اعتراض ضربه ای به شانه ام زد و گفت:
_اصلا به من چه؟مگه من گفتم حواسش نباشه و چپ کنه ؟اصلا اشتباه کردم که برات خبر دسته اول آوردم .
با دلجویی نگاهش کردم
_حالا چیکار کنم؟
_چی رو چیکار کنی؟
_دلم سیر و سرکه شده ، چجوری ببینمش؟
چشمانش را گرد کرد و دستی به کمر زد :
_واه واه یعنی چی؟ معلومه نمی تونی ببینیش. نمیشه پاشی بری با گل و کمپوت خونشون ملاقات که ! فقط خواستم دعاش کنی.تازه علی گفت خوبه ....
مدام چهره اش با دست گچ گرفته و صورتی که می گفتند زخمی شده ،توی ذهنم رژه می رفت و حالم را بدتر می کرد ...اما هیچ کاری هم از دستم برنمی آمد !
چند روزی از تصادف حمید می گذشت.خیلی خسته بودم،تمام این مدت ذهنم درگیر او بود.طول کوچه را با زحمت طی می کردم،پاهایم را روی زمین می کشیدم.می فهمیدم دنباله ی چادرم روی زمین هست اما حوصله ی جمع کردنش را نداشتم. کلاس امروز خسته کننده بود و اوضاع این روزهای من خسته کننده تر.
صدای موتور از پشت سر می آمد. خودم را کنار کشیدم تا رد شود.در کمال تعجب او را دیدم که با دست بسته و رنگ و رویی زرد ، ترک موتور علی نشسته...

ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#ا_تیموری


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#رمان_پناه  🌸
#قسمت_سیزدهم

کلید را پرت می کنم توی کیف و با ژست خاصی می گویم :
_اینو من باید بپرسما ،مثل اینکه شما پشت در خونه ی مایی آقا !
+مگه میشه؟
_چی میشه؟

جواب نمی دهد ، استغفرالهی می گوید  یک قدم عقب می رود و به ساختمان نگاه می کند .هنوز توی ذهنم سرچ می کنم که شبیه به کیست !
دستی به ریشش می کشد ، موبایلش را از جیب پیراهن سفیدی که به تن دارد درمی آورد و شماره می گیرد .زیرلب غر می زنم "دیوونست ! اینم لابد مدل جدید مخ زدنشونه "
نایلون ها را بر می دارم و در حالیکه هنوز مثل واداده ها وسط کوچه ایستاده با پا در را می بندم و وارد خانه می شوم .
فرشته با عجله می دود توی حیاط ، چادر گلدارش را توی هوا چرخی می دهد و می گوید :
+کسی در نزد ؟
_نه ولی یه آقایی بیرونه که سوالای عجیب غریب می کرد ،چطور ؟
+اوه اوه شهاب سنگ نازل شد !
_یعنی چی؟
+هیچی ،تو برو داخل دستت افتاد !

با عجله می رود سمت در ، امروز همه مشکوک اند ! شانه ای بالا می اندازم و با اینکه از شدت فضولی در حال مردنم اما ترجیح می دهم نامحسوس آمار بگیرم !پله ها را با وجود سنگینی خریدها دوتا یکی طی می کنم ، شالم را از سرم می کشم و از پشت پنجره ی اتاق بیرون را دید می زنم ... پسر جوان توی حیاط کنار فرشته ایستاده و آهسته حرف می زنند .دست هایش را جوری توی هوا تکان می دهد که می فهمم عصبانیست ! چشم هایم را ریز می کنم و گوشم را تیز ...

قد نسبتا بلندی دارد و چهره ای آرام و مذهبی با تیپی ساده ... شاید دوست پسر فرشته باشد ! خودم خنده ام می گیرد از این تصور محال ...
نمی دانم چه می گویند که ناگهان هردو نگاهشان سمت پنجره ی اتاق من می چرخد . چشمان فرشته گرد می شود و تند و تند با دست اشاره می کند که دور شوم .
پسر اما به ثانیه نرسیده رو بر می گرداند و از در بیرون می زند .

ادامه دارد ....
#الهام_تیموری
#رمان_پناه  🌸
#قسمت_سیزدهم

کلید را پرت می کنم توی کیف و با ژست خاصی می گویم :
_اینو من باید بپرسما ،مثل اینکه شما پشت در خونه ی مایی آقا !
+مگه میشه؟
_چی میشه؟

جواب نمی دهد ، استغفرالهی می گوید  یک قدم عقب می رود و به ساختمان نگاه می کند .هنوز توی ذهنم سرچ می کنم که شبیه به کیست !
دستی به ریشش می کشد ، موبایلش را از جیب پیراهن سفیدی که به تن دارد درمی آورد و شماره می گیرد .زیرلب غر می زنم "دیوونست ! اینم لابد مدل جدید مخ زدنشونه "
نایلون ها را بر می دارم و در حالیکه هنوز مثل واداده ها وسط کوچه ایستاده با پا در را می بندم و وارد خانه می شوم .
فرشته با عجله می دود توی حیاط ، چادر گلدارش را توی هوا چرخی می دهد و می گوید :
+کسی در نزد ؟
_نه ولی یه آقایی بیرونه که سوالای عجیب غریب می کرد ،چطور ؟
+اوه اوه شهاب سنگ نازل شد !
_یعنی چی؟
+هیچی ،تو برو داخل دستت افتاد !

با عجله می رود سمت در ، امروز همه مشکوک اند ! شانه ای بالا می اندازم و با اینکه از شدت فضولی در حال مردنم اما ترجیح می دهم نامحسوس آمار بگیرم !پله ها را با وجود سنگینی خریدها دوتا یکی طی می کنم ، شالم را از سرم می کشم و از پشت پنجره ی اتاق بیرون را دید می زنم ... پسر جوان توی حیاط کنار فرشته ایستاده و آهسته حرف می زنند .دست هایش را جوری توی هوا تکان می دهد که می فهمم عصبانیست ! چشم هایم را ریز می کنم و گوشم را تیز ...

قد نسبتا بلندی دارد و چهره ای آرام و مذهبی با تیپی ساده ... شاید دوست پسر فرشته باشد ! خودم خنده ام می گیرد از این تصور محال ...
نمی دانم چه می گویند که ناگهان هردو نگاهشان سمت پنجره ی اتاق من می چرخد . چشمان فرشته گرد می شود و تند و تند با دست اشاره می کند که دور شوم .
پسر اما به ثانیه نرسیده رو بر می گرداند و از در بیرون می زند .

ادامه دارد ....
#الهام_تیموری

👰 @khanoOomaneha 👰

🎀 ڪـانـال دانستنیہـاے خانمانه🎀
#داستاݧ_شبانہ
عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_سیزدهم


رامیـݧ پشتش چیزے قایم کرده بود...
اومد طرف مـݧ وبالبخند سلام کرده یہ دستہ گل وگرفت سمت مـݧ
با تعجب بہ بچہ ها نگاه کردم زیر زیرکے نگاهموݧ میکردݧ و میخندیدݧ
جواب سلامشو دادم وگفتم:بابت؟؟؟
چند قدم رفت عقب و گفت بابت امروز ک قراره چهره ے منو بکشید
اما ...
دیگہ اما نداره اسماء خانم لطفا قبول کنید ایـݧ گل ها رو هم بگیرید اگہ قبول نکنید ناراحت میشم
گل هارو ازش گرفتم
یہ دستہ گل قرمز بزرگ
گل و گذاشتم رو صندلے و کاغذو تختہ شاسے و برداشتم
رامیـݧ کلےذوق کرد و پشت سرهم ازم تشکر میکرد
خندم گرفتہ بود
بچہ ها ازموݧ دور شدن و هر کس ب کارے مشغول بود
فقط مـݧو رامیـݧ موندیم
ب صندلے روبروم ک ۵-۶متر با صندلے مـݧ فاصلہ داشت اشاره کردم وازش خواستم اونجا بشینہ
و در سکوت شروع کردم ب کشیدݧ
رامیـݧ شروع کرد بہ حرف زدن
اسماء خانم میدونید گل رز قرمز نشانہ ے علاقست؟؟
با سر حرفشو تایید کردم
وقتے بہ یہ نفر میدے ینے بهش علاقہ دارے
بہ روے خودم نیوردم و خودمو زدم ب اوݧ راه
مـݧ دانشجوے عکاسے هستم
و۲۳سالمہ وقتے مینا گفت یکے از دوستاش استعداد فوق العاده اے تو طراحے داره مشتاق شدم ک ببینمتوݧ
شما خیلے میتونید ب مـݧ کمک کنید
حرفشو قطع کردم و گفتم :
ببخشید میشہ حرف نزنید شما نباید تکوݧ بخورید وگرنہ من نمیتونم بکشم.
بلہ بلہ چشم .معذرت میخوام
نیم ساعت بعد کارم تموم شد
رامیـݧ هم تو ایـݧ مدت چیزے نگفت
ب نقاشے یہ نگاهے کردم خیلے خوب شده بود
ازجاش بلند شد و اومد سمتم تختہ شاسے و ازم گرفت و با اخم نگاهش کرد
بعد تو چشام نگاه کرد و گفت :ایـݧ منم الاݧ؟؟؟؟
با تعجب گفتم بله شبیهتوݧ نشده؟؟؟
خوب نشده???
خندید و گفت:
ینے قیافہ ے مـݧ انقد خوبه؟؟؟؟
واے عالیہ کارت اسماء
مینا الکے ازت تعریف نمیکرد
تشکر کردم و گفتم محمدے هستم
خندید و گفت ݧ هموݧ اسما خوبہ
انقد سروصدا کرد ک بچہ ها دورموݧ جم شدݧ و کلے سر و صدا کردݧ و از نقاشے تعریف میکردݧ

و در گوش هم یہ چیزایے میگفتـݧ
کلے ذوق کردم و از همشوݧ تشکر کردم
هوا کم کم داشت تاریک میشد
وسایلمو از روے صندلے برداشتم واز همہ خدافظے کردم
مخصوصا گلهارو بر نداشتم
تو اوݧ شلوغے دیگہ رامیـݧ و ندیدم مینا هم نبود ک ازش خدافظے کنم
منتظر تاکسے بودم ک یہ ماشیـݧ مدل بالا ک اسمشم نمیدونستم جلوم نگہ داشت
توجهے نکردم
ولے دستبردار نبود
با صداے مینا ک داخل ماشیـݧ بود ب خودم اومد
اسماء بیا بالا
إ شمایید مینا جوݧ ببخشید فکر کردم مزاحمہ
پیداتوݧ نکردم خدافظے کنم ازتوݧ
ایرادے نداره بیا بالا رامیـݧ میرسونتت
ݧ ممنوݧ با تاکسے میرم زحمت نمیدم ب شما
بیا بالا چرا تارف میکنے مسیراموݧ یکیہ
اخہ....
رامیـݧ حرفمو قطع کرد و با خنده گفت بیا بالا خانم محمدے

سوار ماشیـݧ شدم
وسطاے راه مینا ب بهانہ ے خرید پیاده شد کلے تو دلم بهش بدو بیراه گفتم کہ مـݧ و تنها گذاشتہ
استرس گرفتہ بودم .یاد حرفهاے امروز رامیـݧ هم کہ میوفتادم استرسم بیشتر میشد
رامیـݧ برگشت سمتم و گفت بیا جلو بشیـݧ
در برابرش مقاومت کردم و هموݧ پشت نشستم
نزدیک خونہ بودیم ترجیح دادم سر خیابوݧ پیاده شم ک داداشم اردلاݧ نبینتم
ازش تشکر کردم داشتم پیاده میشدم ک صدام کرد
اسماء؟؟؟
@khanoOomaneha @khanevade_shaad
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
🌼
#از_پدرم_متنفرم

#قسمت_سیزدهم

چاقو میزدیم به مامانم خونش در نمیومد
به خون مسعود تشنه بود
ولی مسعود اصلا به روی خودش نمیاورد
سینه شو سپر میکرد و تو خونه راه میرفت
میدونست چقدر مادرم از دستش ناراحته میخواست لجشو در بیاره
تا اینکه یه روز سر سفره نشسته بودیم دیدیم در میزنند
داداشم رفت در و باز کرد
چندتا مامور گفتند یااله و سریع اومدند تو خونه
بابامو دست بند زدند و بردند
شوکه شده بودیم
نمیدونستم چیکار کنم
حتی نمیدونستیم به چه جرمی بردنش
مات و مبهوت همدیگه رو نگاه میکردیم
مسعود پوز خند زد و گفت مثل اینکه خیلی براتون عادیه
جوابشو ندادم
میدونستم که زندان رفتن بابام هم یه بهانه میشه تا بیشتر حقیرم کنه
کوچیک تر که بودم همیشه دلم میخواست بابام زندان باشه تا از دستش راحت باشیم
اما الا ن نه به وجودش نیاز داشتم
میدونستم بابام نباشه مسعود پر رو تر میشه
بیشتر اذیت مامانم میکنه و اعصاب مارو خرد میکنه
مامانم گریه میکرد
دلم براش میسوخت
مسعود هم گوشه کنایه میزد
میگفت پاشیم بریم ببینیم پدر خانوم شریفمونو واسه چی گرفتند
دوست نداشتم بفهمه جرم بابام چیه
اما پیله تر از این حرفا بود
بابامو واسه سرقت گرفته بودند
چند وقت اخیر بابام کمتر خونه بود
ولی چون نبودش بهتر از بودنش بود هیچ کس نمیپرسید بابا کجاست
نگو که دوباره 4تا رفیق دله دزد پیدا کرده بود و باهاشون سرقت کرده بود
نمیدونم قصد بابام از این کارش چی بود
اگه بخاطر رفاه خانواده دزدی میکرد ادم دلشو خوش میکرد و میگفت خانواده ش براش مهمن
اما بابام هیچ وقت به فکر ما نبود
هیچ وقت خرج ما رو نداد حتی زمانایی که پول داشت
حالا چه جوری به مادرم بگم اخه فراز ما ادم دزد تو فامیلمون نداریم اگه کسی بفهمه پدر زنم یه ادم دزده ابرون میره
اعصابمو به هم میریخت کلافه م میکرد خب چیکار کنم سعی کن کسی نفهمه
مادرم چی اون که بالاخره میفهمه
مسعود خواهش میکنم بس کن
مگه تقصیر منه بابای من دزد نیست فقط ساده ست گولش میزنند
اگه بابای من دزدی کرده پس اموالی که دزدیه کو پولاش کو تا حالا دیدی بابای من یک ریال خرج کنه
پول که خروس نیست بخونه حتما یه جایی مخفی کرده
افروز میگفت شوهر من حتی یه بارم به روم نیاورده که چرا بابات رفته زندان
بهش حسودیم میشد
کاش مسعود هم یکم منو درک میکرد
افروز از مسعود متنفر بود
میگفت خیلی حواستو بهش جمع کن خیلی شوهرت هیزه
میدونستم سر و گوشش میجنبه اما دوست نداشتم به روی خودم بیارم میگفتم نه شوهر من فقط اجتماعیه
6ماه از عقدمو میگذشت
عقب افتادن عادتهای ماهیانه م خبر از بار دار شدنم میداد
رفتم ازمایش
اره بار دار بودم
نمیدونستم چه جوری به مادرم خبر بدم
میدونستم خیلی ناراحت میشه
به مسعود گفتم حالا چیکار کنیم
گفت هیچی مگه قراره چیکار کنیم
گفتم مادرم الان نمیتونه واسم جهاز تهیه کنه
گفت خب اشکالی نداره میذاریم بچه مون همین جا به دنیا بیاد با مادرت زندگی میکنیم خرج اونم مادرت بده
ازش لجم میگرفت اصلا درک و فهم نداشت
روم نمیشد به مادرم بگم
به افروز گفتم
خیلی ناراحت شد
اما گفت با مامان صحبت میکنم
مادرم وقتی فهمید حرف خاصی نزد
گفت اخرش که باید یه جهاز بدم فرقی نمیکنه حالا یه چند ماهه دیگه ما که هیچ وقت پول نداریم
بالاخره جور میشه
دلم اروم شد
مادرم خیلی ناراحت نشد
به مسعود گفتم مادرم گفته جهازمو جور میکنه عروسی کنیم
گفت وظیفه شه
توقع نداشتم تشکر کنه میدونستم تشکر کردن خارج از درک و فهمشه.

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
Forwarded from خانواده شاااد
بسم رب الصابرین
#قسمت_سیزدهم
#ازدواج_صوری

پاشدم دستو رومو شستم و حاضر شدم سرپا سیاه پوشیدم

بعداز حاضرشدن به سمت هئیت با ماشین حرکت کردم


وقتی رسیدم دیدم سارا هم اومده

از نیم ساعت دیگه مهمونا میرسیدن

چون ممکن بود پخش لباس شلوغ بشه به سارا گفتم :
اگه میخوای برو شیر پخش کن

_ اوکی

خودم و مریم هم لباس رو پخش میکردیم


وای روضه حضرت رقیه
وای که چقدر سخته سه ساله و انقدر سختی

با شروع شدن روضه اشک همه جاری شد به هق هق افتادم دلم هوای کربلا داشت😭

ساعت ۱شب بود مراسم تموم شد منم به سمت خونه رانندگی کردم


امروز ششم محرمه مراسم شیرخواره های حسینی
اوج بی رحمی و نامردی دشمن شهادت حضرت علی اصغر است 😭


یه بار تو یه مقتل خوندم
حرمله بعداز واقعه عاشورا خودش گفته بود
که من سه تا تیر سه شعب به کربلا آوردم

یکی در چشم عباس بن علی نشست
یکی در سینه حسین بن علی

و آخری در حنجره طفل شیر خواره حسین
😭😭😭

وای مصیبتا
چقدر این جماعت شیطان صفت بی رحم بودن😭


نویسنده بانو....ش
@Hajish1372

ادامه دارد....


@khanoOomsneha
👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑
🌿🌺🌿🌺🌿🌺 #بدون_تو_هرگز #قسمت_دوازدهم 🌷 @khanevade_shaad 🌷 💠قسمت دوازدهم: زینت علی مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علی و خانواده اش بود ... و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم ... هنوز…
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿

#بدون_تو_هرگز
#قسمت_سیزدهم

💞 @khanevade_shaad💞

💠قسمت سیزدهم: تو عین طهارتی


بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود ... علی همه رو بیرون کرد ... حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه ... حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت ...

خودش توی خونه ایستاد ... تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد ... مثل پرستار ... و گاهی کارگر دم دستم بود ... تا تکان می خوردم از خواب می پرید ... اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم ... اونقدر روش فشار بود که نشسته ... پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد ... بعد از اینکه حالم خوب شد ... با اون حجم درس و کار ... بازم دست بردار نبود ...


اون روز ... همون جا توی در ایستادم ...فقط نگاهش می کردم ... با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست ... دیگه دلم طاقت نیاورد ...


همین طور که سر تشت نشسته بود... با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش ... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد ...
- چی شده؟ ... چرا گریه می کنی؟ ...
تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم ... خودش رو کشید کنار ...
- چی کار می کنی هانیه؟ ... دست هام نجس
نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... مثل سیل از چشمم پایین می اومد ...
- تو عین طهارتی علی ... عین طهارت ... هر چی بهت بخوره پاک میشه ... آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ...


من گریه می کردم ... علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت... اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد ...

ادامه دارد.....

💞💞 @khanevade_shaad

🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿