👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑

#قسمت_دوازدهم
Канал
Логотип телеграм канала 👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑
@Khanevade_shaadПродвигать
1,71 тыс.
подписчиков
12,2 тыс.
фото
2,73 тыс.
видео
3,27 тыс.
ссылок
#رمان 🌸
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_دوازدهم 📍

نیاز داشت به دست محبتی که ترانه بر سرش می کشید...
_اینطوری نگو خواهر گلم .شاید دلایلی داشته که ما بی خبریم .بنظرم فعلا مشکل اصلی رو گم نکنیم بهتره .

_یعنی چی؟

_میگم یعنی بهرحال تو تازه متوجه شدی که ارشیا ورشکست شده و شریکش بعد از چند سال سابقه ی دوستی و همکاری قالش گذاشته و نیست و نابود شده،مگه نه؟
_اوهوم
_از اون طرفم شوهرت چند روز پیش برای دیدن کسی که نمی دونیم کی بوده با سرعت و عصبانیت سمت فرودگاه می رفته که تصادف می کنه.تمام داستان همینه،اتفاقی که امکان داره برای هر آدمی بیفته.منتها چیزی که الان اهمیت داره پیدا کردن راهکاره برای کمک به ارشیا نه چیز دیگه!

_چه راهکاری؟ارشیا تمام عمر در نهایت شرافت کار کرده و با زحمت پول روی پول گذاشته
_چه خبرته بابا؟مگه من میگم بیا بریم گدایی که جیغ جیغ می کنی؟!

_کاش بابای ارشیا زنده بود ترانه!اون تا قبل از فوتش حامی خوبی بود اما همین که از دنیا رفت ،بقیه افتادن روی ارث و میراثش . بدبختی اون خدابیامرزم تمام اموالش رو به اسم مه لقا کرده بود! همین باعث شد که اون فکر کنه تسلطش روی بچه ها از قبل بیشتر شده .اما تو که می دونی ارشیا هیچ وقت وابسته ی مادرش نبود که مثل اردلان گوش به فرمانش باشه
_آره ولی خب الان...
_الانم که اوضاعش بهم ریخته مطمئنم بازم راضی نمیشه بخاطر پول و کمک ،دست به سمتشون دراز کنه .من مطمئنم!
_پس یعنی هیچ توقعی از سهم خودش نداره؟

_همون سالی که مادرش کوچ کرد و از ایران رفت ، اتمام حجت کردن .ارشیا گفت که همه جوره می خواد استقلال داشته باشه...

ترانه از جا بلند شد و گفت :
_کلا از خانوادش دل بکن پس ،اینطور که پیداست خودت باید یه کاری بکنی
_چه کاری؟
_منم نمی دونم اما بالاخره باید‌ یه راه چاره ای باشه !

با چهره ای متفکر از اتاق بیرون رفت و ریحانه را با ذهنی مشوش تنها گذاشت ...
تمام شب‌ را بی خوابی کشیده و فقط غصه خورده بود.بهتر از هر کسی‌ اخلاق همسرش را می شناخت و‌ مطمئن بود بخاطر غرورش کمک هر کسی‌ را قبول نمی کند!

تازه آفتاب زده بود که دوش گرفت و‌ با این که گرسنه بود اما بدون خوردن صبحانه به بیمارستان رفت.
دیروز عصر با بهانه ی خستگی بعد از چند روز مداوم در بیمارستان بودن به خانه رفته بود ... ارشیا نباید می فهمید که دیشب با رادمنش ملاقات داشته و حالا از همه چیز باخبر شده!
هنوز هم به اعصابش مسلط نشده بود ، حس می کرد امروز حوصله ی سلام کردن به پرستارها را هم ندارد ... اما مجبور به حفظ ظاهر بود.

پشت در اتاق 205‌ لحظه ای ایستاد ، نفس بلندی کشید و به آرامی در را باز کرد.
توقع داشت ارشیا مثل روزهای قبل در این ساعت خواب باشد اما بیدار بود و چشم‌در چشم شدند .مثل کسی که کار بدی کرده و منتظر توبیخ است، هول کرد و دستپاچه گفت :
_س..سلام ...بیداری؟!

بدون اینکه پاسخی بدهد سرش به سمت پنجره چرخید .
خوب بود که بیشتر از این دقت نکرده بود اگرنه حتما متوجه اوضاع بهم ریخته اش می شد. چادرش را در آورد و روی مبل چرم کنار تخت انداخت .همیشه و همه جا دور و بر ارشیا چیزی از جنس چرم بود انگار !

وسایلی را که آورده بود با سلیقه توی یخچال گذاشت . دلش سکوت می خواست ،خداروشکر که همسرش کم حرف بود!
_کجا بودی؟
همچنان که خودش را مشغول نشان می داد،بی تفاوت گفت :
_پیش ترانه ،کمپوت می خوری یا آبمیوه؟
_رو دست !
متعجب برگشت و پرسید :
_چی؟

ادامه دارد..
#الهام_تیموری

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
‍ ‍#رمان
#ناتمام_من 🌸
#قسمت_دوازدهم


قلبم انگار توی دهانم بود ، تحمل این همه شوک را برای یک روز نداشتم! بی هوا به سمت سمیه برگشتم و گفتم:
_وای سمیه ، منظورش چی بود؟؟
ابرو در هم کشید و گفت :
_هیسسس چته داد می زنی دختر ؟همه فهمیدن از تو حرفاش منتظر جواب بله ای دیوانه !
تمام مدت در دلم غوغا بود. یعنی منظورش من بودم؟ یعنی مسخره ام کرد یا او هم به من فکر می کرد یا نه ...می خواست که فکر کند ؟
نمی توانستم مغزم را درست و حسابی، جمع و جور کنم.
_تو چیکار می کنی دخترم؟درس می خونی الحمدالله؟
با پرسش مادرش به خودم آمدم ،
آنقدر هول شدم که مادرم ابرویی بالا انداخت و به من فهماند که حواسم را جمع کنم و جواب بدهم.
راست می گفت،اینبار باید حواسم را جمع می کردم .با صدایی آرام پاسخ دادم :
_من ... دارم درس می خونم.عکاسی هم می کنم ...
_ماشالا ، موفق باشی عزیزم .
به مادرم نگاهی انداخت و گفت:
_خدا براتون حفظش کنه.همین یه بچه رو دارید؟
مادر به نشانه ی تایید سر تکان داد و بعد در حالی که به من خیره شده بود گفت:
_البته فاطمه چند روزه مریض بود‌.امروزم حال نداشت به زور آوردم هوایی بخوره و زودتر خوب بشه.دیگه هول هولی اومد بیرون ...
پاک آبرویم را برد ! اگر نمی گفت و انقدر تابلو اشاره اش به سر و وضعم نبود ، کسی حواسش هم نبود !
سمیه کنار گوشم گفت :
_خدا شفات بده ان شاالله ، می بینم که دل مادرشوهرت رو بردی با همین تیپ!
و باز خندید.
نمی دانم چند بار دیگر نگاهش کردم و چه چیزهایی گفته و شنیده شد.فقط زمانی که پدرم برای خداحافظی بلند شد لب برچیدم و منی که با اصرار آمده بودم ، با نارضایتی بلند شدم برای رفتن...
دستان پدرم را به گرمی فشرد.
_خدا پدرت رو بیامرزه ،سایه ی حاج خانوم رو برات نگه داره
_خدا شما رو از پدری کم نکنه
دوباره دلم خواست فکر کنم منظوری دارد!
فکر می کردم ما قرار است برویم ولی آن ها زودتر خداحافظی کردند و به سمت در رفتند .روی نوک پا ایستاده بودم تا کامل تر ببینمش.تقریبا همه به دنبال آن ها داخل حیاط شدند‌، من هم درحال خارج شدن بودم که سمیه پرید دستم را گرفت و هولم داد سمت پذیرایی
_تو خجالت نمی کشی دنبالشون راه افتادی ؟ یعنی همه باید بفهمن چشمت دنبالشه؟آبرومون و بردی بخدا !
اینبار را راست می گفت ... گوشه ی پرده را کنار زدم و رفتنش را نگاه کردم.توقع داشتم مثل صحنه های احساسی فیلم ها او هم نگاهم کند ... اما حتی برنگشت و راهش را گرفت و رفت .
توی شیشه ی ویترین سالن خودم را نگاه کردم ، راستی که چقدر امروز خودم نبودم !

ادامه دارد ....

#داستان_دنباله_دار
#اتیموری


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#رمان_پناه  🌸
#قسمت_دوازدهم

آنقدر ذوق زده ام که ترجیح می دهم بجای رفتن به انقلاب ، زودتر طبقه ی بالا را  رصد کنم .کلی از زهرا خانوم تشکر می کنم و به نیم ساعت نکشیده بار و بندیل مختصرم را جمع کرده و همراه با فرشته راهی طبقه ی بالا می شوم .
جای دنج و دوست داشتنی است مخصوصا با پنجره ی بزرگی که سمت حیاط دارد و یک سری وسایل جزئی که خود حاج خانوم گفته بود ! تنها نکته ی بدی که همین اول کاری به نظرم می آید توی پاگرد بودن سرویس بهداشتیش است ...
+پسندیدی؟
_عالیه
+ببینم تو دست خالی اومدی تازه می خوای چند ماهم بمونی ؟
_نه دیگه یه چمدون وسیله دارم
+منظورم وسیله زندگیه ! نمی بینی اینجا تقریبا خالیه ؟
_خوب یه چزایی می خرم
+چه دست و دلباز ! از سمساری می گیری یا میری بازار در حد جهیزیه پول میدی ؟
_هوم ... نمی دونم تو کمکم می کنی ؟
+یعنی بیام خرید ؟
_خب آره
+با مامان هماهنگ می کنم بهت خبر میدم
_یه خرید رفتن هماهنگی خانوادگی می خواد ؟!
+بی اطلاع که نمیشه
_چرا نشه ؟
+اصلا سعی نکن منو از راه به در کنی که عجیب مقاومم گفته باشم !
مثل خودش می خندم و در حالیکه هنوز با چشم همه جا را وارسی می کنم می گویم :
_توام مثل لاله ای ،بچه پاستوریزه
+دوستته؟
_هم آره هم نه ، دخترعمه هم هستون ایشون آخه !
+پس شانس آوردی که بچه مثبتا احاطه ت کردن.ببینم کاغذ و قلم داری ؟
_می خوای چیکار ؟
+برات لیست جهیزیه بنویسم دیگه

از توی خرت و پرت های کوله پشتی بزرگم دفترچه یادداشت صورتی رنگ و خودکاری پیدا می کنم و به او می دهم .
فکر می کنم کل مساحت اینجا بیست متر هم نباشد . با پولی که پدر به کارتم ریخته می شود یک چیزهایی خرید ..

+خب اینم از این ، هرچی که فکر کردم لازمه رو نوشتم
_مرسی .کی بریم ؟
_الان که دیگه نزدیک ظهره و ناهار و نماز ... بذار عصر

لب برمی چینم اما به ناچار قبول می کنم  .
+من میرم پایین توام فعلا با همین یه فرش و چند تا تیکه ظرف سر کن که خدا با صابرینه !
_اوکی
+راستی اینو مامان داد ، کلید در ورودیه
_دستت درد نکنه
+خواهش می کنم ، فعلا
دستی تکان می دهد و در را می بندد.باورم نمی شود که بالاخره تنها شدم ! نفس راحتی می کشم و به لاله زنگ می زنم .قول داده رازداری کند و به پدر چیزی نگوید از بودنم در خانه ی حاج رضا .هرچند به عالم و آدم مشکوک است و کلی سفارشم می کند ولی مطمئنم اگر این خانواده و مهربانی شان را می دید او هم مثل من خیالش راحت می شد .
دوست دارم حالا که جدا شده ام خورد و خوراکم هم پای خودم باشد .کیفم را برمی دارم و سری به فروشگاه سر کوچه می زنم .کمی هله هوله و چیزهایی که ضروری تر است را می خرم .
به سختی مشماها را تا توی کوچه می آورم ، وسط کوچه که می رسم با تک بوق ماشینی از ترس به هوا می پرم و طلبکارانه بر می گردم سمت راننده .پسر جوانی که به شدت آشناست پشت فرمان نشسته ، بدون توجه به من با موبایلش حرف می زند و از کنارم رد می شود ...
غر می زنم که "انگار کوچه ارث پدرشه می خواد راه باز کنن براش !"
می ایستم ، نفسم را فوت می کنم بیرون ، خریدها را روی زمین می گذارم در را باز می کنم و وارد حیاط می شوم .
بر می گردم نایلون ها را بردارم که در کمال تعجب همان راننده ی جوان را این بار بدون ماشین و پشت در مقابل خودم می بینم ، دوباره فکر می کنم که واقعا آشناست !متعجب می پرسم :
_امری داشتین ؟
انگار او هم تعجب کرده که بجای جواب دادن سوال می کند :
+شما ؟!

ادامه دارد ....
#الهام_تیموری

👰 @khanoOomaneha 👰

🎀 ڪـانـال دانستنیہـاے خانمانه🎀
#داستاݧ_شبانہ
❤️عاشقانه_دو_مدافع❤️
#قسمت_دوازدهم

دفہ ے اول تو دانشگاه دیدمتوݧ...
حدودا یہ سال پیش اوݧ موقع همراه دوستتوݧ خانم شایستہ بودید
(مریم و میگفت)
همینطور کہ میبینید کمتر دخترے پیدا میشہ ک مثل شما تو دانشگاه چادر سرش کنہ حتےصمیمے تریـݧ دوستتوݧ هم چادرے نیست
البتہ سوتفاهم نشہ مـݧ خداے نکرده نمیخـوام ایشـونو ببرم زیر سوال
خلاصہ ک اولیـݧ مسئلہ اے ک توجہ مـݧ رو نسبت ب شما جلب کرد ایـݧ بود
اما اوݧ زماݧ فقط شما رو بخاطر انتخابتوݧ تحسیـݧ میکردم
بعد از یہ مدت متوجہ شدن یہ سرے از کلاساموݧ مشترکہ
با گذشت زماݧ توجہ مـݧ نسبت ب شما بیشتر جلب میشد
سعے میکردم خودمو کنترل کنم و براے همیـݧ هر وقت شمارو میدیم راهمو عوض میکردم و همیشہ سعے میکردم از شما دور باشم تا دچار گناه نشم
اما هرکارے میکردم نمیشد
با دیدݧ رفتاراتوݧ وحیایے ک موقع صحبت کردݧ با استاد ها داشتید
و یا سکوتتوݧ در برابر تیکہ هایے ک بچہ هاے دانشگاه مینداختن
نمیتونستم نسبت بهتوݧ بی اهمیت باشم
.دستم و گذاشتہ بودم زیر چونم با دقت ب حرفاش گوش میدادم و یہ لبخند کمرنگ روے لبام بود
ب یاد سہ سال پیش افتادم
مـݧ وروزهاے ۱۷-۱۸سالگیم
و اتفاقے ک باعث شده بود مـݧ اینے ک الاݧ هستم بشم
اتفاقے ک مسیر زندگیمو عوض کرد
اما سجادے اینارو نمیدونست
برگشتم ب سہ ساد پیش و خاطرات مثل برق از جلوے چشمام عبور کرد
یہ دختر دبیرستانے پرشر و شوروساده و در عیـݧ حال شاگرد اول مدرسہ
واسہ زندگیم برنامہ ریزے خاصے داشتم
در طے هفتہ درس میخوندم و آخر هفتہ ها با دوستام میرفتیم بیروݧ
از همـــوݧ اول خوانواده ے مذهبے داشتیم اما مـݧ خلاف اونا بودم
اوݧ زماݧ چادرے نبودم و
در عوض با مد پیش میرفتم
از هموݧ اول علاقہ ے خاصے بہ نقاشے داشتم و استعدادمم خوب بود
همیشہ آخر هفتہ ها ک میرفتیم بیروݧ بچه ها کاغذو مداد میوردݧ تا مـݧ چهرشونو بکشم
یہ روز ک با بچہ ها رفتہ بودیم بیروݧ
مینا(یکے از بچه ها مدرسہ )اومد
همراهش یہ پسر جوون بود
همہ ما جا خوردیم اومد سمت مـݧ و گفت
سلام اسماء جاݧ
بعد اشاره کرد ب اوݧ پسر جووݧ و گفت ایشوݧ برادرم هستن رامیـݧ
رامیـݧ اومد سمت مـݧ دستشو آورد جلو و گفت خوشبختم
با تعجب بہ دستش نگاه کردم و چند قدم رفتم عقب
مینا دست رامیـݧ و عقب کشید و در گوشش چیزے گفت
ک باعث شد رامیـݧ ازم معذرت خواهی کنہ
گفتم خواهش میکنم و رفتم سمت بچه ها
مینا اومد کنارمو گفت اسماء جوݧ میشہ چهره ے برادر مـݧ و هم بکشے ؟؟؟
خیلے مشتاقہ
لبخندے زدم و گفتم
ن عزیرم اولا ک مـݧ الاݧ خستم دوما مـݧ تا حالا چهره ے یه پسرو نکشیدم ببخشید
رامیـݧ ک پشت سرما داشت میومد وسط حرفم پریدو گفت
ایرادے نداره یه زماݧ دیگہ مزاحم میشیم بالاخره باید از یہ جایے شروع کنے مـݧ باعث افتخارمہ ک اولیـݧ پسرے باشم ک شما چهرشو میکشید
دست مینارو گرفت و گفت پس فعلا و ازم دور شدݧ
اوݧ شب خیلے ذهنم مشغول اتفاقاتے ک افتاده بود....

اوݧ هفتہ بہ سرعت گذشت
آخر هفتہ با دوستام رفتیم بیروݧ
مشغول حرف زدݧ بودیم ک دوباره مینا ورامیـݧ اومدݧـ..
رامیـݧ پشتش چیزے قایم کرده بود...


@khanoOomaneha @khanevade_shaad
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
🌼
#از_پدرم_متنفرم

#قسمت_دوازدهم

بهانه های الکی
سر کار نمیرفت
24ساعته جفت من بود
بابام میگفت شوهرتو بفرست سر کار
میگفتم نمیره چیکارش کنم
مادرم میگفت نذار انقدر بیاد پیشت اینجوری ازت خسته میشه
اما دست من نبود
خیلی هات بود
از من سیر نمیشد
اتاق بالا رو واسه خودمون درست کرده بودیم و همش میرفتیم اونجا
بچه بودم حالیم نبود
وقتی میدیدم خوش میگذره میذاشتم هر کاری دلش میخواد بکنه
مادرم بهم میگفت مواظب باش بکارتت از بین نره
یکم خودتو حفظ کن من زیاد به این پسره اعتماد ندارم
شاید نتونستین با هم کنار بیاین
اگه الان جدا شین بهتر از بعده
از حرف مادرم ناراحت میشدیم
اجازه دادم بکارتمو برداشت
حالم بد شد
درد وحشتناک و خونریزی
مادرم فهمید
کلی سر شوهرم غر زد
شوهرم ناراحت شد قهر کرد و رفت بیرون
تا دو روز نیومد
از دست مادرم دلخور شدم
نمیخواستم شوهرم ازم دور شه
زنگش زدم
گفتم دوست دارم کنارم باشی
از طرف مادرم معذرت خواهی کردم
گفت اینجوری فایده نداره
تو زن منی هرکار دلم بخواد میکنم هیچ کس حق نداره دخالت کنه
گفتم میدونم عزیزم
گفتم دلم تنگ شده برات پاشو بیا اینجا
گفت باشه برا شام میام
به مادرم گفتم یه غذای خوب درست کن الان شوهرم میاد
مادرم گفت شوهرت درد بخوره
از مادرم بدم میومد
خیلی به شوهر افروز احترام میذاشت ولی به شوهر من بی حرمتی میکرد
پاشدم شام درست کردم و گفتم اگه شوهرم اومد باهاش خوب حرف بزن
مادرم گفت اصلا میرم یه جا که ریخت نحسشو نبینم
شوهرم اومد
مادرم اصلا ازاتاق نیومد بیرون
شامو که خوریم رفتیم بالا
شوهرم گفت اگه مادرت لجبازه من از اون بد ترم
هرکار دلش خواست کرد و جلو گیری نکرد
بهش گفتم شاید حامله شم
گفت مهم نیست
رفتم پایین و با ابلیمو تو رحممو شستم
خیلی درد و سوزش داشت
اما شنیده بودم اینجوری دیگه باردار نمیشیم
نمیخواستم باز مادرم مجبور شه هول هولکی برام جهاز جور کنه و عروسی بگیره
میدونستم هنوز سر 4تا تیکه اثاث افروز که از تعاونی شبکه برداشته بدهکاره
شوهرم شرایط ما رو درک نمیکرد
فهم و شعورش تا اون حد نبود
دوست داشتم رابطه ی مامانم و با شوهرم درست کنم اما فایده نداشت
بد جور با هم سر لج افتاده بودند
یه روز داییم اومده بود خونمون
با مادرم داشت تو اتاق حرف میزد منو و شوهرم تو حال نشسته بودیم
شوهرم حتی نرفت سلام کنه
داییم داشت میگفت خدا وکیلی حامد بهتر از این نبود این حتی شعور نداره بیاد سلام کنه
شوهرم همون موقع فهمید و رفت تو اتاق و به داییم گفت دهنتو ببند
داییم گفت خجالت نمیکشی این به جای سلام کردنته
شوهرم گفت اگه نیومدم سلام کنم بفهم لیاقتشو نداشتی
داییم عصبانی شد و پاشد که بره
مادرم دستشو گرفت و گفت تو رو خدا نرو و به مسعود گفت بهت اجازه نمیدم به داداشم بی حرمتی کنی
فکر کردی کی هستی که صداتو میکشی بالا اگه خیلی مردی برو کار کن
مسعود عصبانی شد و مادرم و هول داد
همون موقع داییم دید و برگشت زد تو گوش مسعود
مسعود هم چاقوشو در اورد و کرد تو دست داییم
دست داییم پر از خون شده بود
خیلی ترسیده بودم
گریه میکردم
مادرم سریع رفت باند اورد دست داییمو و بست و با هم رفتند درمونگاه
مسعود هم از خونه زد بیرون

#ادامه_دارد

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
Forwarded from خانواده شاااد
بسم رب الصابرین
#رمان_عاشقانه
#قسمت_دوازدهم
#ازدواج_صوری



مراسم شب اول محرم عالی برپا شد و تموم شد

شب دوم منو سارا،همسرش، وحید و برادر عظیمی نرفتیم خونه بعد از هئیت

بخاطر فرداشب که مراسم سه سالگان حسینی بودمجبور بودیم بمونیم

تقریبا ساعت ۸صبح بود که همه چیز برای مراسم شب آماده بود

من همش نگران سارا بودم این دخترعمه خل چل من مثلا حامله است
ببین دیشب تا صبح بیدار بوده

به اصرار فرستادمش خونه


وحید و برادر عظیمی هم رفتن کیک و شیر و کاسه های سفالی و خرما جنوب برای شب بگیرن


الان کلا من فقط تو هئیت بودم

نشستم سرم رو تکیه داده بودم به دیوار که خوابم برد


یهو از صدای کوبیده شدن در با وحشت بیدار شدم


وای 😱😱😱
چشمام قرمز شده بود 😐😐😐
وسایل رو اوردن
خرماهارو شستم بعد با نظم تو ۶۰تا کاسه سفالی آبی چیدم

شیرها رو جشوندم تا از سالمی شیر مطمئن بشم


ساعت ۴:۳۰بودبه اصرار وحید راهی خونه شدم


به خونه رسیدم سرم به بالش نرسیده خوابم برد

ساعت ۷از جیغای گوشی بلند شدم
شماره دوستم ساجده بود
با صدای خواب آلود 😴 گفتم: بله

ساجده:سلام نقاش باشی پاشو میخام یه کار بهت بدم

-هوم ☹️☹️☹️

ساجده:یه تابلو سیاه قلم، تو یه بوم بزرگ ازچهره آقا

-اوهوم

ساجده:برای عروسیم که ولادت رسول الله هست میخوام
- اوهوم
ساجده:معلومه اصلا از خواب پاشدی
بخواب
منم خداخواسته دوباره بیهوش شدم😴



نویسنده بانو....ش
@Hajish1372

ادامه دارد....


@khanoOomaneha
👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑
🌺🌿🌺🌿🌺🌿 #بدون_تو_هرگز #قسمت_یازدهم 💟💟 @khanevade_shaad 💟💟 💠قسمت یازدهم: فرزند کوچک من هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد ... لقبم اسب سرکش بود ... و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود ... چشمم به دهنش بود ... تمام تلاشم رو می کردم تا…
🌿🌺🌿🌺🌿🌺

#بدون_تو_هرگز
#قسمت_دوازدهم

🌷 @khanevade_shaad 🌷

💠قسمت دوازدهم: زینت علی

مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علی و خانواده اش بود ... و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم ...

هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده ... تا خبردارشده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه ... چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت ... نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ...
خنده روی لبش خشک شد ... با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد ... چقدر گذشت؟ نمی دونم ... مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین ...
- شرمنده ام علی آقا ... دختره ...


نگاهش خیلی جدی شد ... هرگز اون طوری ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد به مادرم ... حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید ...
مادرم با ترس ... در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون ...

اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه اشک نبود... با صدای بلند زدم زیر گریه ... بدجور دلم سوخته بود ...

- خانم گلم ... آخه چرا ناشکری می کنی؟ ... دختر رحمت خداست ... برکت زندگیه ... خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده ... عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود ...

و من بلند و بلند تر گریه می کردم ... با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد ... و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق ... با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه ...


بغلش کرد ... در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد ... چند لحظه بهش خیره شد ... حتی پلک نمی زد ... در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود ... دانه های اشک از چشمش سرازیر شد ...


- بچه اوله و این همه زحمت کشیدی ... حق خودته که اسمش رو بزاری ... اما من می خوام پیش دستی کنم ... مکث کوتاهی کرد ... زینب یعنی زینت پدر ... پیشونیش رو بوسید ... خوش آمدی زینب خانم ...

و من هنوز گریه می کردم ... اما نه از غصه، ترس و نگرانی ...

ادامه دارد....

💜❤️ @khanevade_shaad ❤️💜

🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿