#رمان#ناتمام_من 🌸#قسمت_بیست_سومتوی آشپزخانه سنگر گرفته بودم و چشمم به بخارهایی بود که از سماور روی پنجره می نشست . عطر چای تازه دم لاهیجان برخلاف همیشه آزارم می داد. دلواپسی چنگ انداخته بود بر جانم .این اولین باری نبود که در چنین شرایطی بودم اما حالا حس می کردم همه چیز بازتاب خواسته های خودم است،انگار او را از چند ماه پیش در یک عمل انجام شده قرار داده و امشب شبی بود که خودم رقم زده بودم.این فکر و خیال های ریز ریز، مدام از تو مرا می خورد و پاهایم را سست تر از قبل می کرد.
تنها صدایی که از جمع شنیده نمی شد صدای او بود و بیشترین متکلم وحده اخبار گوی
بیست و سی بود.دلم می خواست یا نمی خواست که با او روبرو شوم؟نمیدانم...چقدر دلهره کشیده بودم که به این دلهره برسم اما حالا...
با صدای مادر از افکارم بیرون پریدم:
_فاطمه ،چند تا چای خوش رنگ بریز بیار ،مراقب باش تو سینی نریزی ها
وقتی سکوت عمیق و بی حرکتیم را دید، گوشه ی چادرش را به دهان گرفت و به سمت سماور رفت و در حالی که قوری را از روی آن برمی داشت گفت:
_اصلا نمی خواد .خودم می ریزم.معلوم نیست تو امروز چت شده که همش مثل آدم های گنگ فقط نگاه می کنی.
و همانطور که با دقت رنگ چای فنجان های کریستال را تست می کرد ، گفت :
_تو رو خدا یکم آبرو داری کن و درست حسابی بیا اونور.اون چادر رو هم از تو دستت در بیار دوباره مثل شلخته ها نبیننت.
چادرش را مرتب کرد و ادامه داد:
_بردار پشت سر من بیار تا یخ نکرده
و به سمت سالن رفت که گفتم:
_ صبر کن مامان .من سینی چایی نمیارم.
_یعنی چی؟
_مگه نگفتی معارفه؟خب دیگه ... هر وقت خواستگاری رسمی بود چشم.
_رسمه ها .چیز جدیدی نیست.مگه اوندفعه...
_ایندفعه فرق داره ، تو رو خدا !
_قسم نده بچه !به خدا آدم تو کار شما جوونا می مونه.برعکس شده .عوض اینکه منه مادر به تو بگم چکار کنی...لا اله الا الله...
عادت داشتم به ایراد گرفتن های مادرانه اش ... بسم اله گفتم و دنبالش راه افتادم.انگار می ترسیدم سرم را بالا بگیرم.چیزی روی قلبم سنگینی می کرد.سلام آرامی گفتم و جواب آرامتری از او شنیدم،اما مادرش مثل دو سه روز پیش احوالپرسی گرمی کرد.
دو نفری آمده بودند.روی مبل تکی نشستم بدون اینکه درست و حسابی حواسم باشد که او کجا نشسته. می ترسیدم از رو در رو شدن ، واهمه داشتم از همه چیز.
_دستتون درد نکنه.منتظر بودیم عروس خانوم بیاره چایی رو!
می دانستم خانواده بعدا بخاطر این جمله ی مادر حمید، حسابی از خجالتم در می آیند اما فعلا مهم نبود.عروس گفتن غلیظش خوشحالم نکرد.چه مرگم بود؟نمی دانستم ...
مثل همه ی اینجور مراسم ها صحبت از آب و هوا و اقتصاد بود و چون اخبار هم پخش می شد خبرها را هم تحلیل می کردند.
انگار تنها ما دو نفر ساکت بودیم.کم کم می فهمیدم چرا انقدر بدحالم. من خجالت زده بودم و حس کسی را داشتم که غرورش به دست خودش زیر پا افتاده !
کاش زمان به عقب بر می گشت .یا نه...خیلی جلوتر از اینها بود .آن موقع خیلی چیزها ممکن بود فرق کند اما تقدیر...
_فاطمه جان
نگاهم سمت مادرش کش آمد.
_حالا که حاج آقا اجازه دادن، پاشید دوکلوم هم با هم حرف بزنید.اینجا که هر دوتا ساکتید آخه .
شوکه نشدم.خیلی ها جلسه ی اول هم تنهایی حرف می زدند.
دسته ی مبل را گرفتم و بلند شدم .هنوز نگاهش نکرده بودم.مادر تا کنار در اتاق همراهیمان کرد و رفت.هول شدم.تعارف نزده روی تک صندلی اتاق نشستم و تازه یادم افتاد او میهمان است.بلند شدم و گفتم:
_ ببخشید حواسم نبود.بفرمایید
و نگاهش کردم.
تکیده شده بود ، یا به چشم من که چند ماهی بود ندیده بودمش اینطور می آمد ؟
گفت :
_سلام
دوباره سلام کردم .
_بفرمایید من همینجا می شینم
و نشست روی موکت زمین .
_حداقل ...
_همینجا خوبه ،ممنونم
بیشتر تعارف نکردم و روی صندلی نشستم... منتظر بودم تا خودش سکوت را بشکند .
اما انگار عادت کرده بود همیشه اول من نطق کنم ! صدایم را صاف کردم و گفتم :
_زیارت قبول
_دعاگوی شما بودم
و باز هم سکوت کرد و رکاب انگشتر آشنایش را چرخ داد... خیلی سوال داشتم اما من هم ساکت شدم و حالا فقط تیک و تاک های ساعت رومیزی کوچکم فضای اتاق را پر کرده بود .
ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار #ا_تیموری ✍@khanoOomaneha @khanevade_shaad