👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑

#ا_تیموری
Канал
Логотип телеграм канала 👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑
@Khanevade_shaadПродвигать
1,71 тыс.
подписчиков
12,2 тыс.
фото
2,73 тыс.
видео
3,27 тыс.
ссылок
К первому сообщению
‍ ‍#رمان
#ناتمام_من 🌸
#قسمت_هفدهم

کنار در ایستاده بودم و با چشم موزاییک های قدیمی حیاط خانه ی سمیه اینها را می شمردم . آفتاب مستقیم توی چشمم می زد ،اما لجوجانه جهت سرم را عوض نمی کردم ،خل شده بودم انگار !
صبرم تمام شده بود ،اما همین که خواستم بروم ،سمیه از در بیرون آمد و با دو خودش را به من رساند .پایش گیر کرد به لبه ی یکی از موزاییک های لق شده و سکندری خورد .آخی گفت و مثل وقت هایی که هول و ولا داشت رو به من نق زد :
_خیر نبینی فاطمه !آخرش تو منو یا می کشی یا بی آبرو می کنی .
چادرم را جمع کردم و گفتم:
_چشماتو باز کن تا زمین نخوری ، بی دست و پا بودنتم تقصیر منه ؟
_یه چیزیم بدهکار شدیم
_پس چی !تو همیشه به من بدهکاری ، حالا چی شد بلاخره ؟ آوردی ؟
چشم غره ای رفت و گفت :
_هیس یواشتر ،وای که اگه علی بو ببره دست به گوشیش زدم تیکه بزرگم گوشمه
دستم را دراز کردم و با بی حوصلگی جواب دادم:
_معلومه که می فهمه
_یا پیغمبر ! از کجا ؟ یعنی تو میگی بهش؟
_نخیر ، خود دهن لقت می گی
با حرص ،کاغذ مچاله شده ای را کوبید روی دستم و گفت :
_توام حرف یاد گرفتی ها ! اگه من دهنم لق بود که تا حالا همه فهمیده بودن خاطرخواه شدی ... اصلا بشکنه دستی که نمک نداره !
صورتش را بوسیدم و کنار گوشش گفتم:
_تو رو اگه نداشتم دق مرگ می شدم ، تو بهترین دوست و خواهر دنیایی...علی هم چیزی نمی فهمه چون دهنت قرصه
_خب حالا گول خوردم ! ولی چرا نمیگی که شمارش رو می خوای چیکار ؟
غم عالم دوباره به دلم چنگ زد . نگاهی به عددهای کج و معوج نوشته شده ی توی کاغذ کردم و گفتم :
_من تصمیمم رو گرفتم سمیه ،باید تکلیفم رو با خودم و خودش یه سره کنم ... یا رومی روم یا زنگی زنگ ، تا نرفته باید حرفام رو بهش بزنم وگرنه درد میشن و میشینن رو قلبم .
شانه ام را با مهر فشرد و گفت:
_الهی فدات شم ، ایشالا تهش خیر و مصلحت باشه ، آدم یه عمر به هیچکس محل نذاره و یهو اینجوری دلداده بشه !

چشمم را بستم و برای هزارمین بار زمزمه کردم "دل داده ام بر باد ... بر هر چه باداباد ..."

شب شده بود و هنوز در کشمکش با خودم بودم ، دوباره و دوباره پیامی که هنوز نفرستاده بودم را خواندم
"سلام ،باید ببینمتون "
خیلی کوتاه و دستوری بود .اما در این شرایط هیچ جور دیگری بلد نبودم بنویسم !این اولین پیامی بود که به یک مرد غریبه می فرستادم ... البته ،غریبه ای آشنا !
مردد بودم ، دست هایم خیس عرق شده و سرگیجه گرفته بودم. نگران قضاوتش بودم ... ولی اگر کاری نمی کردم هم خودم آرام و قرار نداشتم . صدای زنگ در که بلند شد هول شدم و شصتم روی تیک کنار پیام خورد ... و به همین راحتی مسیجی که از صبح معطل فرستادنش مانده بودم بلاخره به مقصد رسید !
تمام آن شب نگران و در تلاطم بودم . چشمم یک لحظه هم از گوشی برداشته نمی شد اما ... هیچ خبری نشد که نشد .
و همین باعث شد تا حس کنم چقدر به غرورم برخورده .

ادامه دارد ...

#داستان_دنباله_دار
#ا_تیموری
‍ ‍#رمان
#ناتمام_من 🌸
#قسمت_شانزدهم


_الان وقت شوخیه ؟
_آخه اگه منم باهات شوخی نکنم که دق میکنی دختر
راست می گفت. همیشه شاد بود. اگر نمی شناختمش فکر می کردم این دختر در زندگی اش اصلا غم ندارد ...
_حالا حرف حسابش چی بود؟
چشم دوختم به آویزهای لوستر اتاقم ، نفسم را با درد بیرون فرستادم و جوابش را دادم:
_گفت شرایطش رو ندارم
_خب لابد میخواد ادامه تحصیل بده

و دوباره نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد .چیزی توی گلویم ترک می خورد انگار ....
_می خواد بره سوریه
این را که گفتم بغض ترک خورده ام مثل بمب منفجر شد... سر جایم نشستم .با یک دست گوشی تلفن را چسبیده بودم و با دست دیگر اشک هایم را جمع و جور می کردم.
سمیه با صدایی جدی و آرام تر گفت:
_گریه نکن فاطمه جان ، این که بد نیست ،حداقل حالا می دونی که چه آدم خوبیه. تو باید خوشحالم باشی که انتخابت درست بوده !
با صدایی خفه پاسخ دادم :
_خب چه فایده وقتی می خواد بره؟اصلا اگه بره شهید شه من چه خاکی به سرم بریزم سمیه؟آخه تو که دیگه می دونی ...
و گریه امانم نداد...
_آروم باش فاطمه .به جای گریه بزار بشینیم فکر کنیم شاید راه حلی پیدا کردیم ؛ طرف هنوز ترک موتور علی داره محله رو گز می کنه اونوقت تو اینجا داری شام شهادتشو میدی ؟
تنم لرزید از این حرفش ... اما نمی خواستم فکرهای شوم بکنم .
_اول خیال کردم می خواد منو از سر باز کنه ،اما نه ... چهرش خیلی جدی بود .
_اون اصلا اهل دروغ و این چیزا نیست !
_سمیه ،برام دعا کن که خوب نیستم اصلا ، فردا زنگ می زنم ، حس صحبت کردن ندارم ببخش .

دلم خواب می خواست .خوابی که آن روز آرزو می کردم بیداری نداشته باشد...

حال و روزم آشفته بود . مدام یا گوشه ی اتاق کز می کردم و اشک می ریختم یا با سمیه بساط آه و ناله راه می انداختم . چقدر با حمید فاصله داشتم،کاش دل من هم مثل او جایی گیر می کرد که هیچ وقت دست رد به سینه کسی نمی زند .شب و روزم یکی شده بود. حالا وضعیتم فرق می کرد .برای پافشاری نه تنها او را، باید خودم را هم قانع می کردم . مگر می شد بخواهم و بخواهد دل بکند از بانوی دمشق ... گفته بود که من ماندنی نیستم...
اگر می رفت و زبانم لال شهید می شد ؟اگر با من ازدواج می کرد و باز هم می رفت و خدایی نکرده...
زندگی ام را شروع نکرده تمام می دانستم.
حال پاندول ساعتی را داشتم که به هر طرف می رفت سرش به جای محکمی می خورد و آرام و قرار نداشت.
دلم برای خودم می سوخت، خسته بودم .این مدت کم آزار ندیده بودم.
اول باید تکلیفم را با خودم روشن می کردم و بعد تصمیم می گرفتم چه کنم.
صدای اذان صبح مسجد محل همیشه زودتر از صدای زنگ موبایل مرا بیدار می کرد.
بدون اینکه از جایم بلند شوم چشم باز کردم و پرده ی اتاق را دیدم که در دست باد تاب می خورد.
هوا گرم تر شده بود، هوس کردم طبق عادت گذشته کنار حوض وضو بگیرم.
صدای خروسی که بی محل می خواند و صدای آبی که با حرکت دستم توی حوض جابجا می شد ،گوشم را نوازش می داد . جانماز را روی ایوان پهن کردم ، دلم می خواست به خدا نزدیکتر باشم . زیر سقف آسمان خدا نزدیکتر بود.
قامت بستم و یاد حلیم نذری افتادم ! رکوع رفتم و یاد صبح عید سر مزار شهدا افتادم ... قنوت گفتم و یاد دست شکسته اش افتادم ... یاد خواهر صدا زدنش افتادم و سلام نماز را گفتم! مردم از خجالت ... چادرم را روی سرم کشیدم و های های گریه کردم ... خدایا این دو رکعت ، نماز نشد ، به قول خانوم جان بر دل سیاه شیطون لعنت که درست وقتی که نباید سر می رسه و آدمو رسوا می کنه ! بنده ی بدی شده بودم...تسبیح تربتم را برداشتم و بو کشیدم ،قطره های اشک نمدارش کرده بود .
سرم را بلند کردم رو به آسمان و زیر لب گفتم :خدایا تو بهتر از هرکسی می دونی تو دل من چی می گذره و چه خبره.
اما نه ... دل من مهم نیست ...ولی حمید آقا... حمید رو می سپارم به خودت و به صاحب حرم دمشق... خدایا ، چند روزه دارم با دلم می جنگم .کاش اینجوری امتحانم نمی کردی ...من خیلی کوچیکم برای اینجوری امتحان پس دادن ... خدایا کریمی کن ...
سرم را روی مهر گذاشتم و از ته دل زار زدم ...

ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#ا_تیموری


@khanoOomaneha @khanevade_shaad