#رمان#ناتمام_من 🌸#قسمت_شانزدهم _الان وقت شوخیه ؟
_آخه اگه منم باهات شوخی نکنم که دق میکنی دختر
راست می گفت. همیشه شاد بود. اگر نمی شناختمش فکر می کردم این دختر در زندگی اش اصلا غم ندارد ...
_حالا حرف حسابش چی بود؟
چشم دوختم به آویزهای لوستر اتاقم ، نفسم را با درد بیرون فرستادم و جوابش را دادم:
_گفت شرایطش رو ندارم
_خب لابد میخواد ادامه تحصیل بده
و دوباره نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد .چیزی توی گلویم ترک می خورد انگار ....
_می خواد بره سوریه
این را که گفتم بغض ترک خورده ام مثل بمب منفجر شد... سر جایم نشستم .با یک دست گوشی تلفن را چسبیده بودم و با دست دیگر اشک هایم را جمع و جور می کردم.
سمیه با صدایی جدی و آرام تر گفت:
_گریه نکن فاطمه جان ، این که بد نیست ،حداقل حالا می دونی که چه آدم خوبیه. تو باید خوشحالم باشی که انتخابت درست بوده !
با صدایی خفه پاسخ دادم :
_خب چه فایده وقتی می خواد بره؟اصلا اگه بره شهید شه من چه خاکی به سرم بریزم سمیه؟آخه تو که دیگه می دونی ...
و گریه امانم نداد...
_آروم باش فاطمه .به جای گریه بزار بشینیم فکر کنیم شاید راه حلی پیدا کردیم ؛ طرف هنوز ترک موتور علی داره محله رو گز می کنه اونوقت تو اینجا داری شام شهادتشو میدی ؟
تنم لرزید از این حرفش ... اما نمی خواستم فکرهای شوم بکنم .
_اول خیال کردم می خواد منو از سر باز کنه ،اما نه ... چهرش خیلی جدی بود .
_اون اصلا اهل دروغ و این چیزا نیست !
_سمیه ،برام دعا کن که خوب نیستم اصلا ، فردا زنگ می زنم ، حس صحبت کردن ندارم ببخش .
دلم خواب می خواست .خوابی که آن روز آرزو می کردم بیداری نداشته باشد...
حال و روزم آشفته بود . مدام یا گوشه ی اتاق کز می کردم و اشک می ریختم یا با سمیه بساط آه و ناله راه می انداختم . چقدر با حمید فاصله داشتم،کاش دل من هم مثل او جایی گیر می کرد که هیچ وقت دست رد به سینه کسی نمی زند .شب و روزم یکی شده بود. حالا وضعیتم فرق می کرد .برای پافشاری نه تنها او را، باید خودم را هم قانع می کردم . مگر می شد بخواهم و بخواهد دل بکند از بانوی دمشق ... گفته بود که من ماندنی نیستم...
اگر می رفت و زبانم لال شهید می شد ؟اگر با من ازدواج می کرد و باز هم می رفت و خدایی نکرده...
زندگی ام را شروع نکرده تمام می دانستم.
حال پاندول ساعتی را داشتم که به هر طرف می رفت سرش به جای محکمی می خورد و آرام و قرار نداشت.
دلم برای خودم می سوخت، خسته بودم .این مدت کم آزار ندیده بودم.
اول باید تکلیفم را با خودم روشن می کردم و بعد تصمیم می گرفتم چه کنم.
صدای اذان صبح مسجد محل همیشه زودتر از صدای زنگ موبایل مرا بیدار می کرد.
بدون اینکه از جایم بلند شوم چشم باز کردم و پرده ی اتاق را دیدم که در دست باد تاب می خورد.
هوا گرم تر شده بود، هوس کردم طبق عادت گذشته کنار حوض وضو بگیرم.
صدای خروسی که بی محل می خواند و صدای آبی که با حرکت دستم توی حوض جابجا می شد ،گوشم را نوازش می داد . جانماز را روی ایوان پهن کردم ، دلم می خواست به خدا نزدیکتر باشم . زیر سقف آسمان خدا نزدیکتر بود.
قامت بستم و یاد حلیم نذری افتادم ! رکوع رفتم و یاد صبح عید سر مزار شهدا افتادم ... قنوت گفتم و یاد دست شکسته اش افتادم ... یاد خواهر صدا زدنش افتادم و سلام نماز را گفتم! مردم از خجالت ... چادرم را روی سرم کشیدم و های های گریه کردم ... خدایا این دو رکعت ، نماز نشد ، به قول خانوم جان بر دل سیاه شیطون لعنت که درست وقتی که نباید سر می رسه و آدمو رسوا می کنه ! بنده ی بدی شده بودم...تسبیح تربتم را برداشتم و بو کشیدم ،قطره های اشک نمدارش کرده بود .
سرم را بلند کردم رو به آسمان و زیر لب گفتم :خدایا تو بهتر از هرکسی می دونی تو دل من چی می گذره و چه خبره.
اما نه ... دل من مهم نیست ...ولی حمید آقا... حمید رو می سپارم به خودت و به صاحب حرم دمشق... خدایا ، چند روزه دارم با دلم می جنگم .کاش اینجوری امتحانم نمی کردی ...من خیلی کوچیکم برای اینجوری امتحان پس دادن ... خدایا کریمی کن ...
سرم را روی مهر گذاشتم و از ته دل زار زدم ...
ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار #ا_تیموری ✍@khanoOomaneha @khanevade_shaad