📜 #شعر_روزرگهای این
شعر را باید بُرید
چرا که تنها خون میتواند تو را بنویسد
بارها دیدهبودم
که خاطرهای از روی میز بیفتد
عصری تَرَک بردارد
یا نیمهشبی بشکند
اما یک خانه
یک کوچه
یک شهر با تمام خیابانهایش...
چهطور بگویم که باور کنید؟
چهطور بگویم که باور کنم؟
فقط یادم هست
چون خرابهای از پلهها بالا آمدم
آجرهایم را از رویم کنار زدم
استخوانها را از آوارم بیرون کشیدم
چهرهام را از صورتم کَندم
زنگ زدم به مادرم، گفتم:
سلام! من نیستم!
نبودنم دلش گرفته بود
میخواست با کسی...
بعد بعد بعد
یادم نیست
فقط یادم هست
آن
روزچشمهام با قطار رفتهبود
و دستم
طوری که انگار از خداحافظی تراشیده باشند
در هوا سنگ شد
و پاهام
کوچه کوچه کوچه کوچ کردند
و جوی کوچکی که از ایستگاه میگذشت
از فکر کردن به سرنوشت
گِلآلود بود
فقط یادم هست
چون درختی خشک به خانه آمدم
و در را
بهروی همهی فصلها بستم
مگر
چمدانت چهقدر بود
که تمام زندگیام را
با خودت بردی؟
🖋 #گروس_عبدالملکیان▫️ #انجمن_علمی_زبان_و_ادبیات_فارسی🆔:
@ikiuadabiat