خبر و کلیپ داغ

#تنگه_ابوقریب
Канал
Логотип телеграм канала خبر و کلیپ داغ
@KHABBARПродвигать
2,94 тыс.
подписчиков
56,2 тыс.
фото
34,2 тыс.
видео
12,7 тыс.
ссылок
کانال تعرفه تبلیغات 👇 ⬇️⬇️ https://t.me/joinchat/AAAAAETmT6aM1t5B86TCag حتما عضو کانال اصلی ما بشوید ↙️↙️ @KHODABOZORGASTT @KHODABOZORGASTT
▫️نگاه به برنامه درسیم کردم دیدم که بازم کلاس دارم باید برگردم دانشگاه؛
تأخیر بوجود اومد. برگشتم سروصورتمو یه آب زدم رفتم به سمت کلاس. درب رو باز کردم به استاد وبچه‌ها سلام‌کردم؛ تعداد زیادی از بچه‌های کلاسِ قبل هم اون درس زنگ جدید رو داشتند به احترام من بلند شدند.. از چهره های پاک و معصومشون معلوم بود روحشون هنوز تو #تنگه_ابوقریب مونده کنار پیکرهای جامونده هموطناشون, شهدای #گردان_عمار ؛ باچشم ازشون خواهش کردم بشینید! با چشماشون بهم میگفتن چرا..؟ آخرش اونا چی شدن..؟ ول کن نبودن..! مطالبه داشتن..!
▫️تنها کسی که از خوشحالی توو پوستش نمی‌گنجید مصطفی بود!
مصطفی از صندلیش بلند شد اومد کنارم آروم گفت: حاجی کشتی منو..! کجا بودی..؟! یه نگاهی بهش کردم که بی انصاف خودت این آشو برام پختی.. حالا چی میگی..! گفت: دمت گرم.. ای والله.. عالی بود.. وای چیکار کردن شهدا.. به وجد اومده بود.. قربون‌صدقم میرفت..!
▫️استاد کلاس جدید حضور وغیاب رو شروع کرد.. رسید به اسم چندتا از خانومایی که کلاس قبل با هم بودیم متوجه شد اتفاقی افتاده.. از ظاهرشون معلوم بود گریه کردن و سرهاشون پائینه و به‌قول خودمون تو لک رفتن..! تا دلیل ناراحتیشونو پرسید چی شده..؟ چه اتفاقی افتاده..؟ معمولا دانشجوها روز آخر همه شادن.. شما چرا ناراحتید..؟
▫️مصطفی خدا خیرش بده مثل قاشق نشسته‌ها پرید وسط.. گفت: استاد! این آقای... زنگِ قبل، ترکوند..! طفلی مصطفی از شدت ذوق زدگی و زیرو روشدن بچه های کلاس نمی‌دونست چیکار کنه.. چی بگه..‌! استاد گفت: آقای فلانی... به این خانوما چی گفتی مگه.. که اینجوری سگرماشون توو همه..؟ عرض کردم استاد! چیزی نیست بفرمایید شما..! سکوت عجیبی کلاس رو گرفته بود.. تصور استاد این بود بینمون دعوا شده..!
▫️استاد، هنگام حضور وغیاب رسید به اسم خانوم فلانی... گفت: چی شده..؟ شما که شاد بودی همیشه..! بعد ازچند ثانیه سکوت، بغضش ترکید گفت: استاد! ببخشید.. حالم اصلا خوب نیست امروز..! آقای... یه چیزایی گفتن همه‌مون بهم ریختیم..!
▫️مصطفی بی‌وجدان بازم پرید وسط گفت: استاد! میشه خواهش کنیم..! درس که تموم شده..! آقای... بیاد ادامه خاطراتشونو بگن..؟! بچه ها دسته جمعی هم از خدا خواسته گفتن: بله استاد! اجازه بدید ایشون صحبت کنه.. و... استادم از خدا خواسته که موضوعی نداشت.. کتاب تموم شده بود.. بلند شد گفت: آقای فلانی! بفرمایید ببینم چی گفتی این بچه هارو اذیت کردی..؟!
▫️مصطفی منو بلند کرد که پاشو وقتشه..! کلاس زنگ دومم مثل کلاس زنگ اول.. کلاس زنگ سومم مثل کلاس زنگ دوم و اول...
▫️خلاصه اون روز، تمام کلاسها پر شده بود از عطر شهدا که #شهید_مصطفی_صدرزاده باعث وبانیش شده بود.. با سوالاشون ودعوتاشون برای بازگو کردن این خاطرات.. ول‌کن نبودن..!
▫️مصطفی بعد کلاس میخواست از خوشحالی بره رو‌کولم.. می‌گفت: حاج آقا عالی بود..! یک جلسه روی این بچه ها کار کردی که یک ترم استادا نتونستن..! دم شهدا گرم.. چیکار که نمیکنن..!
استاد و دیدی چه گریه‌ای می‌کرد..!
خانوم فلانی رو دیدی حالش بد شد بردنش نماز خونه..!
▫️من که خودم تو حال خودم نبودم.. متوجه عمق تآثیر روحی روی بچه ها نشده بودم.. اما مصطفی حسش کرده بود می‌خواست داد بزنه.. شهدا..! ای ولله.. چیکار کردید..!

حکایت دیگر👇
▫️در یکی‌از مجروحیت های مصطفی رفتم بیمارستان بهش سر بزنم دیدم لباس عمل پوشیده و آماده برای عمل جراحیه؛ وضع خوبی نداشت! به من گفت وایسا کارت دارم گفتم چی؟ گفت حقیقتش خانومم توو بخش دیگه همین بیمارستانه داره فارغ میشه میخوام برم ببینمش؛ من برم بیام بعد کارت دارم..
▫️منم موندم دیدم بعد از ی ربع دیگه دیدم با زحمت روی تخت آوردنش توو اتاق چون بد جور تیروترکشی شده بود.. گفتم خب تبریک میگم پسرت به دنیا اومد! گفت الحمدلله خدا رو شکر.. خب چیکارم داشتی؟ گفت میخواستم اینو بهت بگم که من توو سوریه قبل از مجروحیتم خواب دیدم که ی بچه ای گذاشتن توو بغلم که از دنیا رفته بود.. لای پارچه سفیدی گذاشته بودنش و بهم دادن..متوجه شدم که پسرمه.. منم خیلی شاکی شدم و با ناراحتی گفتم آخه چرا باید بچه مرده بهم بدین! من به مادرش چی بگم! به خواهرش چی بگم! الآن اینا صداشون در میاد میگن چون تو نبودی پیشمون این بچه اینجوری شد.. من چیکارکنم! توو این حال و هوا دیدم یه چهره نورانی در برابرم ظاهر شد و گفت اگه ما این بچه رو بهت برگردونیم میخای چیکارش کنی؟ منم مکثی کردم و گفتم میخام شهید راه امام حسین (ع) کنم؛ سرباز امام زمان (عج) باشه؛ بهم گفت خب اگه ما الآن بچه رو ببریم اذیت نمیشی! چون اگر بعدا بریمش خیلی اذیت میشی ها.. منم گفتم مشکلی نداره.. گفت الآن ببریمش طاقت داری! گفتم آره مشکلی نیست! گفتن خب برو با خانومت صحبت کن! گفتم نه ایشونم مثل من بسیجیه.. جفتمون طاقت داریم.. گفت پس توو جوونی میبریمش در راه امام حسین (ع) ایشونم یکی از شهداست..