📚 #جعبه_آرزو📚🍁🍁🍁🍁🍁#سیلویا_پلات برگرفته از متن:
اَگنس هیگینز وقتی متوجه علت شادی و حرفهای بیسر و ته شوهرشهرالد شد که او مشغول خوردن آبپرتقال و اُملت صبحانهاش بود. اگنس درحالی که سعی میکرد مربای آلبالو را روی نانِ تُستکردهاش بکشد پرسید:دیشب چی خواب دیدی؟
هرالد همانطور که به همسر جذابش که درخشش نور آفتاب کُرکهایبور کنار گونهاش را چون گُلبرگهای بهاری شاداب و جوان نشان میدادخیره شده بود گفت: داره یادم مییاد، دربارة آن دستنوشتهها با ویلیام بلیکبحث میکردیم.
اگنس در حالی که سعی میکرد اعتراض و خشمش را پنهان کند پرسید: ازکجا فهمیدی ویلیام بلیک بود؟
هرالد که از ناراحتی او تعجب کرده بود گفت: «خُب معلومه از رویعکسش.»
چه میتوانست بگوید؟ در سکوتی عمیق میسوخت و قهوهاش رامینوشید و با حسادتی که چون غاری تاریک، هر لحظه در وجودش بزرگ وبزرگتر میشد میجنگید. این عقده مثل یک غدة بدخیم سرطانی سهماهپیش، از همان شب ازدواجشان، پیش از اینکه به رؤیاهای هرالد پی ببردشروع بهرشد کرده بود. شب اول ماه عسلشان، دمدمای صبح هرالد متوجهشد که اگنس در آغوشش، آرام و بیصدا به خوابی عمیق و بدون رؤیا فرورفته و از این بابت تعجب کرد. در حالی که اگنس از لرزیدن و حرکت یکبارةدست هرالد ترسیده بود، مادرانه او را صدا زد، چون تصور میکرد هرالد باکابوس وحشتناکی درگیر است، اما هرالد با عصبانیت از اینکه اگنس بیدارشکرده بود سرش داد کشید و خوابآلود گفت: «نه، من فقط داشتم اولِ قطعةامپراتور را اجرا میکردم، باید دستم را برای اولین کُرد بالا میبردم، که بیدارمکردی!»
اوایل ازدواجشان اگنس از خوابهای روشن و واضح هرالد لذت میبردو هر روز از او میپرسید که دیشب چه خوابی دیده؛ هرالد هم با اشتیاق جزءبهجزء خوابهایش را تعریف میکرد، گویی همة آنها به راستی اتفاق افتادهبودند.
او با رغبت و از روی حوصله میگفت: «من در میان انجمن شاعرانامریکایی معرفی میشدم، ویلیام کارلوس ویلیامز رییس آنجا بود، کُتزمختی پوشیده بود؛ او را که میشناسی، او که Nantucket را نوشته و رابینسنجفرز که شبیه سرخپوستها است، درست مثل همان عکسی که در کتابگُلچین ادبی هست و بالاخره رابرت فراست که یکباره وارد جمع شد وحرف بامزهای زد که باعث خندة همه شد. یکباره صحرای زیبایی دیدم کهسرخ و ارغوانی بود و هر یک از سنگریزههایش مثل لعل و یاقوت کبودمیدرخشید و از خود نور میپراکند. یک پلنگ سفید با رگههای طلایی هم،آنطرفتر در نهری آبی و زلال ایستاده بود، بهطوری که پاهای عقبش لبِرودخانه و پاهای جلوییاش آنطرف بودند و مورچههای قرمز از دُمِ پلنگبالا میرفتند و تا پشت و حتی چشمهایش را پوشانده و خط طویلی ساختهبودند، و اینطوری از عرض رودخانه میگذشتند.....
#ادبیات #شعر🍂🍂🍂🍂🍂▶️@freebook