ڪانال مدافعان حـرم

#قسمت_پنجاه
Канал
Логотип телеграм канала ڪانال مدافعان حـرم
@Iran_IranПродвигать
15,5 тыс.
подписчиков
79,1 тыс.
фото
58,6 тыс.
видео
104 тыс.
ссылок
ذکر تعجیل فرج رمز نجات بشر است ما بر آنیم که این رمز جهانی بشود... ارسال اخبار و انتقاد و پیشنهاد @shahid_313 @diyareasheghi ❤️آرشیو کانال های شهدا و مدافعان حرم 👉 @lranlran
بسم رب الشهدا
#قسمت_پنجاه و نهم
#ازدواج_صوری


روای پریا


بعداز اعتراف عاشقانه صادق
دیگه غصه نخوردم و دیدم خیلی نصبت بهش عوض شد اخه حالا دوتا عاشق بودیم روبروی هم😍

یک دو روز بعدش مادرجون اینا با یه جعبه شیرینی اومدن خونمون تاریخ عروسی برای دوهفته دیگه تعیین کردن

این بار خریدمون با شیطنت و خنده همراه بود


الانم بعداز دوهفته تو آرایشگاه منتظر آقای همسرم


صادق که داخل آرایشگاه شد
حتی شنلم سرم نبود

به کمکش اول شنل بعد چادر عروس سر کردم

تو راه بودیم
که برای گوشیم پیام اومد

پیام باز کردم
مات و مبهوت ب پیام نگاه میکردم
خدایا باورم نمیشه

تاریخ سفر کربلامون ده روز بعد بود



وای خدایا نوکرتم

خوشحالی منو صادق دوبرابر شد

عروسیم هیچ بزن بکوبی نداشت
شاید قبل از حضور ما بوده
خبر ندارم

اما بازحضورمون فقط مولودی بود


عروسی تموم شد
الان درحال دور دوریم

خودم لوس کردم گفتم
صادق

صادق:خانمی به کشتن ندی منو ماه بانو

-صادق

صادق:جانم

-منومیبری یه جا


صادق :کجا

دستم بردم سمت دستش
یهو گفتم من دلم تپه نورالشهدا میخواد ☺️


صادق:من فدای دلت بشم

بریم عروسم



خخخخ
مسیر که منحرف کردیم به مادر زنگ زدم پرسیدم

یه کارباحال عروسی رفت نورالشهدا
خیلی حال داد😅😅😅😅



نام نویسنده:بانو.....ش

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین
#قسمت_‌پنجاه و هشتم
#ازدواج_صوری


دم دمای عصر بود صادق اومد
منم رفتم پایین براش شربت زعفران بردم

چون بردارشوهرم بودنب ا حجاب رفتم پایین
پیش صادق نشستم
دستش انداخت دور شونه ام
و گفت :خوبی عزیزم ؟

-ممنونم توخوبی آقا؟
خسته نباشی

صادق:ممنونم خانم گلم

توهمین حین بود که گوشیم زنگ خورد

صادق: خانم گوشیت خودش کشت بالا
نمیخوای بری جواب بدی


پله ها بدو بدو رفتم

*******************************
روای صادق

پریا رفت گوشیش جواب بده
۵دقیقه نشد که صدای گریش به گوش رسید

با وحشت رفتم طبقه دوم
چندبار نزدیک بود با سربخورم به پله ها

درباز کردم نشستم کنارش
پریا داشت هق هق گریه میکرد
-خانمم چی شده عزیزم

پریا فقط گریه میکرد

-مامان زهرا یه لیوان آب بیارید

آب بزور به خوردش دادم
بعداز۵دقیقه
خودش پرت کرد تو بغلم

پریا:صادق
صادق
از جامعة الزهرا قم بود
گفتن سفر افتاده عقب
این جواب دورغمونه


-پریا حاضر شو بریم تپه نورالشهدا

پریا:تپه نورالشهدا چرا؟

-پاشو میفهمی


نام نویسنده:بانو....ش

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین
#قسمت_پنجاه و هفتم
#ازدواج_صوری

بعدازنیم ساعت رسیدیم خونه خاله جون

سرراهمون یه جعبه شیرینی خریدیم

صادق زنگ زد
خاله در باز کرد
باهم سلام و علیک کردیم رفتیم تو
مادرجون و زهرااینا هم دعوت کرده بودن



-خاله جون بیاید بشینید
والا خیلی زحمت میکشید،

خاله رو به مادر گفت :آجی ماشاالله عروست خیلی خانمه

مادرجون:آره ان شاالله یکی مثل پریا قسمت بشه آجی

خاله:ان شاالله

یکی دو ساعتی موقعه شام شد
منو زهرا رفتیم کمک خاله
سفره چیدیم

منو آقاصادق پیش هم نشستیم خم شدیم یهو باهم دیس برنج برداشتیم
دستم گرفت نوازش کرد یهو
هول شدم دیس از دستم افتاد وسط سفره 🙈🙈🙈

آبروم رفت 😐😐
یعنی تا بریم خونه من داشتم از خجالت آب میشدم

شب من رفتم خونه مادرجون

صبح که از خواب بیدار شدم

مادر گفت صادق رفته جایی عصری میاد

پریا توهم برو استراحت کن

روی میز تحریر یه کاغذ بود
رمز لب تاپش بود

رمز زدم عکس صفحه اش خیلی جالب بود

عکس شهیدقاریان پور و عکس مزارشهید

مای کامپیوتر باز کردم

پوشه شهید قاریان پور منو جذب کرد

زندگی نامه شهید بود

نام:علی
نام خانوادگی:قاریان پور
نام پدر:‌یوسف
نام مادر:طاهره
محل تولد:قزوین
محل شهادت:شلمچه
تاریخ تولد:۱۳۴۳/۵/۱۳
تاریخ شهادت:۱۳۶۵/۱۲/۱۰

مشتی خاک تقدیم به پیشگاه خداوند
در وصیت نامش از خانوادش خواسته شبانه مثل حضرت زهرا (س)دفنش کنن
و از خواهران و مادرش خواسته در مراسم تشیع اش همگی چادر سفید سر کنن


نام نویسنده :بانو.....ش

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین
#قسمت_پنجاه و ششم
#ازدواج_صوری


حدود یک ماهی از عقدمون میگذره
کمـ کم محبت صادق تو دلم افتاده بود
داشتم تو اتاق تو گوگل دنبال عکسها و صوتها و مداحی های شهید حجت اسدی

عاشق این شهید بودم

گوشیم زنگ خورد
آقا صادق بود
‌-الو سلام

صادق:سلام خانم گلم خوبی؟

-ممنون
کارداشتی؟

صادق:حاضر باش عصر میام دنبالت
خاله خانم دعوتمون کرده پاگشا

-برای چی؟

صادق:نمیدونم والا
ولی گویا تو شهرما رسمه

-ههه بانمک
صادق:فدای خانمم بشم
پریا جان
-بله

صادق:میشه روسری روشن سر نکنی؟

-وا چرا؟😳😳😳😡😡😡

صادق:خوب چرا میزنی خانمی
آخه خیلی بهت میاد
اون جاهم جوان زیاده خب 😢😢

میشه سرنکنی؟😕😕😕


-باشه

صادق:من فدای خانمم بشم

-خدانکنه

رفتم سمت کمد لباس
یه روسری بنفش کمرنگ درآوردم
با یه مانتوی طلایی درآوردم
گفتم متضادهمن قشنگ میشن


صدای زنگ در اومد

مامان:بیا پریا آقاصادق اومده

-بله چشم

چادرم تو راهرو سر کردم

سوار ماشین شدم
-سلام
صادق:سلام خانم گل

سرش آورد نزدیک گوشم چه این رنگی به خانمم میاد

-مرسی 🙈🙈🙈

صادق:بریم خانمی؟

-اوهوم اوهوم😊

نام نویسنده: بانو....ش

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین
#قسمت_پنجاه و پنجم
#ازدواج_صوری

انقدر حرص خوردم
منو مسخره خودش کرده

منم بهش نمیگم میرم شمال

اتوبوس اونا ساعت ۷ صبح میرفت
و ما ۹ صبح

قرار بود بریم بندر انزلی


ساعت ۱بود رسیدیم

صداهای خنده های صادق درحالیکه داشت سوار قایق میشد
به گوشم میرسید

دقیقا رفتم روبروش ایستادم
تا وقتی اومد منو ببینه
بعداز یه ربع بیست دقیقه اومد
درحال پیاده شدن از قایق خشک زد

اومد سمتم بازوم گرفت و گفت :تو اینجا چه غلطی میکنی؟😡😡😡

دستم بردم رو دستش تا اومدم بگم همون غلطی که تو میکنی

یادمون رفت عصبی شدیم
اولین برخودمون
تو اوج عصبانیت بود
دستش برد به سمت موهاش فرو کرد
صادق:ببخشید یه لحظه عصبانی شدم
پریا توروخدا ببخش

-دستو بکش
میخوام برم

عظیمی:پریا همه آشنان اینجا توروامام کوتاه بیا

-😔😔😔باشه

عظیمی :من فدات بشم بخدا خیلی خانمی

-هه 😔😔😔

عظیمی:خانمون به ما افتخار میده بریم سوار قایق بشیم باهم ؟

دوباره شدم همون دختر سرتق

-‌اوووم 🤔🤔
بریم
به شرطی که برام از اون لواشک ترشا بخری 🙈🙈
نمیدونم چرا دلم نمیادناراحتش کنم خب واقعا پسرخوبیه 😊
عظیمی:‌چشم چشم مهربونم 😍


نام نویسنده:بانو...ش

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین
#قسمت_پنجاه وچهارم
#ازدواج_صوری


امروز بعد از سه هفته دارم میرم دانشگاه

از دوروز پیش که حوزه علمیه رفتم بعد از این همه مدت به صورت مجازآسایی آروم شدم

الان منتظرم آقاصادق بیاد دنبالم بریم دانشگاه
خیلی باهاش راحت شدم چندروزیه که به اصرارخودش اقاصادق صداش میزنم
راست میگه ماباید جلوی بقیه خوب وانمود کنیم

وارد دانشگاه شدیم
باهم
اما هنوز دست هم نگرفتیم

وارد بسیج دانشگاه شدم

ماهورا(نیروی انسانی):إه فرماندمون اومده دانشگاه

-خخخخخخ

ماهورا:فرمانده میای بریم شمال
آقاتون میاد😍😍😍

-صادق میاد؟
ماهورا :اوهوم

با خودم گفتم چرا نگفت به من

باز شروع کرد

-آره میام فقط اسمم تو لیست ننویسید که آقا صادق نفهمه


ماهورا:باز شروع شد کل کل این دو نفر نکن خواهرمن
الان شوهرتها

-ماهورا آقاصادق نفهمها 😁

ماهورا:چشم🙈


نام نویسنده:بانو...ش

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین
#قسمت_پنجاه و سه
#ازدواج_صوری



فرداش جواب آزمایش گرفتیم الحمدالله هیچ مشکلی نداشتیم

رفتیم حلقه خریدیم
چون حتی تو حلقه پلاتین مقداری طلاسفید استفاده میشه
من از پریا خواستم بجای حلقه برام
انگشتر عقیق بگیره

البته پریا بازهم فکر میکرد چون قرار به جدایی ختم شه اینو میگم

اما دیگه تا آخرعمر مال خودم شد

بالاخره روز عقد رسید

عقد تو خونه ما شد
همه جمع شده بودن خونمون استرس داشتم خوشحال بودم ولی قیافم طوری بود که پیش پریا لو نرم
اما برعکس حال من پریا خیلی پکربود مشخص بود داغونه 😢
خداکنه زودتر عاشق شه تا انقدر زجرنکشه
روی صندلی هایی که برامون اماده کرده بودن نشستیم پریا اصلا نگام نمیکرد
حاج اقاشروع کرد به خوندن خطبه قلبم ضربانش میرفت بالا ازتو اینه به پریا خیره شدم😍
اروم قران میخوند
باصدای حاج اقا از فکرو خیال اومدم بیرون
_خانم احمدی برای بارسوم میپرسم ایاوکیلم؟😊
با صدایی که انگار ازته چاه درمیومدگفت:
بله😔
مال هم شدیم 😍😍
وقتی داشتم حلقه💍 رو میذاشتم دستش ،دستش خیلی سردبود بهش خیرهوشدم و
بی اختیار دستش گرفتم
و فشار دادمـ

خخخخ
پریا باز با تعجب به من نگاه میکرد😳

دلمـ میخواست عاشقانه باهم باشیم
اما نمیشد


به اصرار من رفتیم مزار شهدا
سرمزار شهید علی قاریان و شهیدحجت اسدی


-پریا خانم

با صدای بغض آلودی گفت بله

-خانم چرا غصه میخوری
خودت اذیت میکنی
شما خیلی چیزا رونمیدونی
پس تورو به همون کربلایی که عاشقشی
اینقدر بی تابی نکن


پریا:آقای عظیمی خیلی سخته
داریم به زمین و زمان دورغ میگیم


-پریا توروخدا حتی صوری هم باشه
من شوهرتم
پس اگه نمیتونی اسممو بگی
هیچی نگو صدام نکن

اشکای پریا جاری شد:چشم 😭

چقدر اون دختر شیطون و سرزنده بخاطر ارباب سربه راه و مظلوم شده بود😔😔😔




نام نویسنده :بانو.....ش

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین
#قسمت_پنجاه و دوم
#ازدواج_صوری


امروز قراره منو پریا خانم بریم آزمایش خون بدیم
دلم میخواست دونفری بریم انقدر محبت به پاش بریزم که همین امروز عاشق بشه

اما گفتم به اصل ماجرا شک میکنه 😔😔

برای همین خواهرم زهرا بامن اومد


نمیتونستم هیجانم روکنترل کنم
برای همین براش یه دسته گل مریم خریدم

پریا عاشق گل مریم بود😍😍

رسیدیم دم در خونشون
دوبوق زدم
پریا با یه روسری آبی آسمانی که سرش بود و ساق همرنگ از خونه خارج شد


چه این رنگ بهش میاد🙈🙈

به احترامش هم من هم زهرا از ماشین پیاده شدیم

میخواست عقب بشینه 😢😢😭😭
اما زهرا مانع شد 😍

وقتی سوار ماشین شد
همینطوری که داشتم رانندگی میکردم

دسته گل مریم گذاشتم رو چادرش

باتعجب نگاه کرد

همونجوری سربه زیر گفتم ناقابله
زهرا داشت برای محمد گل میخرید
منم گفتم چون شما به گل مریم علاقه دارید
براتون بخرم

رنگ سرخ به خودش گرفت
و گفت خیلی ممنونم


رفتیم آزمایش دادیم
وقتی ازش خون گرفتن
رنگ به رو نداشت

طفلکم از استرس فشارش افتاده بود 😔😔

زهرا کمک کرد سوار بشه

دلم داشت آتیش میگرفت کاش اصلا میشد بدون آزمایش عقد کرد

سرراهم یه جا نگه داشتم

رفتم پایین
سه تا معجون سفارش دادم گفتم برای پریا ویژه بزنه
یه کیک عسلی هم براش خریدم 🍹🍰
حسابی میخواستم براش خرج کنم 😁
وای وقتی میخواست اینا رو بخوره دستمو گذاشتم زیرچونم و بهش نگاه میکردم چیکار کنم خب ذوق دارم🙈🙈🙈☺️☺️☺️



نام نویسنده :بانو.....ش

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین
#قسمت_پنجاه و یکم
#ازدواج_صوری



با استرس من بالاخره اون یه روز تموم شد

الان تو ماشینیم خیلی استرس دارم رفتم گل فروشی
بزرگترین دست گلی که میتونستم تو ماشین جا بدم و خریدم 😍😍🙈🙈

ساعت ۸:۳۰ بود که رسیدیم
بعداز سلام و علیک وارد پذیرایی شدیم

بعداز صحبت های معمولی ترافیک ،آلودگی آب و هوا وغیره
زهره خانم (مامان پریا) پریا دخترم چای بیار 😍

پریاخانم آخرین نفر چای به من تعارف کرد

وقتی سرم بلند کردم تا چایی بردارم
دیدم بازم چشماش اشک آلوده
زیر چشماش گود افتاده بود

بعداز یه ربع مادر رو به پدر پریا گفت :حاج آقا خوب میدونید که بچه ها حرفشون قبلا زدن
اگه شما اجازه بدید ما همین امشب عروسمون نشون کنیم
ایناهم از فردا برن دنبال کارای عقدشون

پدر پریا:بله بفرمایید


مادرم نشست کنار پریا و انگشتر نشون دستش کرد

همه صلوات فرستادن


ایول به خودم 👏👏👏
یه قدم بهش نزدیک شدم
هورا 🙈🙈🙈

از شادی داشتم بال درمیاوردم ولی جلوش باید جور دیگه وانمود میکردم😢

نام نویسنده :بانو.....ش

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
بسم رب الصابرین
#قسمت_پنجاه

از قم که اومدیم
مادرگفت صادق فرداشب باید بریم خواستگاری

-چشم مادر
من برم مزارشهدا

مادر: صادق نمیخوای به پریا حقیقت رو بگی؟
دختربنده خدا دق میکنها

-مادر پریا دیروز و امروز به ما نرسیدها
تروخدا مادر کاری نکنید که از دستش بدم 😔😔😔

مادر:‌من فدای پسرم بشم که عاشق شده
من فقط نگران اون بچه ام


-نگران نباشید
طولی نمیکشه عاشق میشه

مادر:ان شالله بحق پنج تن

-من رفتم

وارد مزار شهدا شدم یکشنبه بود
الحمدالله خلوت بود

ورودی مزارشهدا رفتم
رفتم سمت مزار شهیدم شهید علی قاریان پور

شهیدی که تو وصیت نامه اش قید کرده بود
به جای اسمش روی سنگ مزارش بنویسن

""مشتی خاک تقدیم به پیشگاه خداوند""

نشستم کنارشهیدم گفتم علی آقا خودت میدونی عشقم پاکه پس کمکم کن به دستش بیارم😢

نام نویسنده :بانو.....ش

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
ڪانال مدافعان حـرم
بسم رب العشق #قسمت پنجاه وهشتم #علمدار_عشق - مرتضی + جانم - چرا باید یه دختر با بی حجابیش باعث شهادت یه جوان مذهبی بشه + نرگس تو اینو میگی علی آقا شهید شده از مقام اخروی برخود دار شده اما من تو رفقام دیدم یه دختر با بی حجابش باعث شده اون پسر…
بسم رب العشق

#قسمت پنجاه ونهم
#علمدار_عشق

به سمت مزار شهید هادی راه افتادیم
+ نرگسم گفتی چیز زیادی از شهید ابراهیم هادی نمیدونی
- اوهوم تقریباهیچی نمیدونم
+ شهید ابراهیم هادی
به
علمدار کمیل
شهرت داره
گمنام هستش
یه بار یکی از راویان جنگ تعریف میکرد
درمورد مرام ورزشکاری شهید هادی

صدای بلند گو دو کشتی گیر را برای برگزاری فینال مسابقات کشوری به تشک می خواند.

ابراهیم هادی با دوبنده ی ... .

محمود.ک با دوبنده ی ... .

از سوی تماشاچیا ابراهیم را می دیدم.

همه ی حدس ها بر این باور بود که ابراهیم هادی با یک ضربه فنی حریف را شکست خواهد داد.

ولی سرانجام ابراهیم شکست خورد.

در حین بازی انگار نه انگار، داد و بیداد مربی اش را می شنود.

با عصبانیت خودم را به ابراهیم رساندم و هر چه نق نق کردم با آرامی گوش می داد و دست آخر هم گفت: غصه نخور ولباس هایش را پوشید و رفت.

با مشت و لگد عقده هایم را بر در و دیوار ورزشگاه خالی کردم، خسته شدم نیم ساعتی نشستم تا آرام شدم و بعد از ورزشگاه زدم بیرون.

بیرون ورزشگاه محمود.ک حریف ابراهیم را دید که تعدادی از آشنایان و مادرش نیز دوره اش کرده بودند.

حریف ابراهیم بادیدن من صدایم کرد: ببخشید شما رفیق آقا ابراهیم هستید؟

با اعصبانیت گفتم : فرمایش .

گفت: آقا عجب رفیق با مرامی دارید، من قبل از مسابقه به آقا ابراهیم عرض کردم من شکی ندارم از شما می خورم ولی واقعا هوای ما را داشته باش . مادر و برادرم اون بالا نشسته اند و ما رو جلوی مادرمون خیلی ضایع نکن.

حریف ابراهیم زیر گریه زد و اینجوری ادامه داد: من تازه ازدواج کردم و به جایزه نقدی این مسابقه خیلی نیاز داشتم ... .

سرم رو پائین انداختم  و رفتم .

یاد تمرین های سختی که ابراهیم در این مدت کشیده بود افتادم و به یاد لبخند اون پیرزن و اون جوون، خلاصه گریه ام گرفت.

عجب آدمیه ابراهیم... . این کلمه مرتضی برابر شد با رسیدنمون به یادمان شهید هادی
بازهم من گلاب ریختم و مرتضی شروع کرد به زمزمه این شعر

تنها کسانی شهید می شوند!
که شهید باشند...
.
باید قتلگاهی رقم زد؛
باید کشت!!
منیت را
تکبر را
دلبستگی را
غرور را
غفلت را
آرزوهای دراز را
حسد را
حرص را
ترس را
هوس را
شهوت را
حب_دنیا را...
.
باید از خود گذشت!
باید کشت نفس را...
.
شهادت درد دارد!
دردش کشتن لذت هاست...
.
به یاد قتلگاه کربلا...
به یاد قتلگاه شلمچه و طلاییه و فکه...
الهی،قتلگاهی...
باید کشته شویم،تا شهید شویم!!
بايد اقتدا كرد به ابراهيم_هادی

نویسنده بانو...ش

ادامه دارد⬅️⬅️

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
ڪانال مدافعان حـرم
بسم رب العشق #قسمت پنجاه وهفتم #علمدار_عشق رسیدیم بهشت زهرا ماشین تو پارکینگ پارک کردیم سرراهمون دوتا شیشه گلاب خریدیم با دوتا شاخه گل رز قرمز رسیدیم سر مزارشهید علی خلیلی در گلاب باز کردم + نرگس سادات خانم گل لطفا شما گلاب بریز من مزار میشورم…
بسم رب العشق

#قسمت پنجاه وهشتم

#علمدار_عشق


- مرتضی
+ جانم
- چرا باید یه دختر با بی حجابیش باعث شهادت یه جوان مذهبی بشه
+ نرگس
تو اینو میگی
علی آقا شهید شده از مقام اخروی
برخود دار شده
اما من تو رفقام دیدم
یه دختر با بی حجابش باعث شده
اون پسر کلا جهنمی شده

- وای خدا

+ نرگس میدونی
چرا عاشقت شدم ؟
- چرا
+ چون تنها دختری بودی که
با اینکه مانتویی بودی
عفیف و محجبه بودی
نگاه حرام یه پسر روت حس نکردم
برای همین خاستم
برای من بشی

- مرتضی تو رو شهید ململی گذاشت
سرراهم
واقعا هم ازش ممنونم

+ نرگس جان یادت باشه
از اینجا بریم
کتاب سلام برابراهیم هم برات بخرم

- درموردچیه ؟
+ درمورد شهید ابراهیم هادی
- من چیز زیادی درموردش نمیدونم
+ خودم برات توضیح میدم درموردش
خیلی شخصیت بزرگی بوده
یه سری من ازش مطلب میدونم برات تعریف میکنم
بقیه اشم ان شاالله از کتاب خودت میخونی
- باشه دستت دردنکنه مرتضی جان

نویسنده بانو...ش

ادامه دارد⬅️⬅️
ڪانال مدافعان حـرم
بسم رب العشق #قسمت پنجاه وششم #علمــدار_عشــق + نرگس جان لطفا پاسخ حضرت آقا هم بخون - چشم مرتضی خیلی هستش من فقط اون قسمتش که خیلی مهمه برات میخونم + باشه عزیزم متن نامه ای رهبری به شهید علی خلیلی ایشان فرموده‌اند: دشمن از راه اشاعه‌ى فرهنگ…
بسم رب العشق

#قسمت پنجاه وهفتم

#علمدار_عشق


رسیدیم بهشت زهرا
ماشین تو پارکینگ پارک کردیم

سرراهمون دوتا شیشه گلاب خریدیم
با دوتا شاخه گل رز قرمز

رسیدیم سر مزارشهید علی خلیلی
در گلاب باز کردم
+ نرگس سادات
خانم گل لطفا
شما گلاب بریز
من مزار میشورم
یه وقتی نامحرمی میاد
شایسته نیست

- چشم آقای
مرتضی جان
+جانم
تو کهف الشهدا
تو برام از شهدای اونجا شعر خوندی
اینجا من برات  شعر بخونم ؟
- آره عزیزم حتما

«به‌هوش باش و از این دست دوستی بگذر
 به‌هوش باش که از پشت می‌زند خنجر
 
به‌هوش باش مبادا که سحرمان بکنند
 عجوزه‌های هوس، مطربان خُنیاگر
 
چنان مکن که کَسان را خیال بردارد
 که بازهم شده این خانه بی‌در و پیکر
 
بدا به ما که بیاید از آن سر دنیا
 به‌قصد مصلحت دین مصطفی کافر
 
به این خیال که مرصاد تیر آخر بود
 مباد این که بنشینیم گوشه سنگر
 
که از جهاد فقط چند واژه فهمیدیم
 چفیه، قمقمه، پوتین، پلاک، انگشتر
 
بدا به من که اگر ذوالفقار برگردد
 در آن رکاب نباشم سیاهی لشکر
 
بدا به حال من و خوش به حال آن که شدست
 شهید امر به معروف و نهی از منکر
 
چنین شود که کسی را به آسمان ببرند
 چنین شود که بگوید به فاطمه مادر
 
قصیده نام تو را برد و اشک شوق آمد
 که بی‌وضو نتوان خواند سوره کوثر
 
زبان وحی، تو را پاره تن خود خواند
 زبان ما چه بگوید به مدحتان دیگر؟
 
چه شاعرانه خداوند آفریده تو را
 تو را به‌کوری چشمان آن هو الابتر
 
خدا به خواجه لولاک داده بود ای‌کاش
 هزار مرتبه دختر، اگر تویی دختر
 
چه عاشقانه، چه زیبا، چه دلنشین وقتی
 تو را به دست خدا می‌سپرد پیغمبر
 
علیست دست خدا و علیست نفس نبی
 علی قیام و قیامت علی علی محشر
 
نفس‌نفس کلماتم دوباره مست شدند
 همین که قافیه این قصیده شد حیدر
 
عروسی پدرِ خاک بود و مادرِ آب
 نشسته‌اند دو دریا کنار یکدیگر
 
شکوهِ عاطفه‌ات پیرهن به سائل داد
 چنان‌که همسر تو در رکوع انگشتر
 
همیشه فقر برای تو فخر بوده و هست
 چنان‌که وصله چادر برای تو زیور
 
یهودیانِ مسلمان ندیده‌اند آری
 از این سیاهیِ چادر دلیل روشن‌تر
 
حجاب روی زمین طفل بی‌پناهی بود
 تو مادرانه گرفتیش تا ابد در بر
 
میان کوچه که افتاد دشمنت از پا
 در آن جهاد نیفتاد چادرت از سر
 
میان آتشی از کینه، پایمردی تو
 نشاند خصم علی را به خاک و خاکستر
 
کنون به تیرگی ابرها خبر برسد
‏که زیر سایه آن چادر است این کشور
 
رسیده است قصیده به بیت حسن ختام
 امید فاطمه از راه می‌رسد آخر

+ خیلی قشنگ بود خانم گل
نرگس جانم بریم سر مزار آقا ابراهیم

- بریم آقای

نویسنده بانو... ش
ڪانال مدافعان حـرم
بسم رب العشق #قسمت پنجاه وپنجم #علمدار_عشـق - مرتضی تو  شهید علی خلیلی چقدر میشناسی + خیلی اطلاعات درموردش ندارم فقط میدونم به شهید امرو به معروف شهرت داره خودت چی چیزی ازش میدونی؟ - یه ذره بیشتر از تو + إه بگو برام خوب - من از زبان سایرین…
بسم رب العشق

#قسمت پنجاه وششم

#علمــدار_عشــق

+ نرگس جان لطفا پاسخ حضرت آقا هم بخون

- چشم

مرتضی خیلی هستش
من فقط اون قسمتش که خیلی مهمه
برات میخونم

+ باشه عزیزم

متن نامه ای رهبری به شهید علی خلیلی

ایشان فرموده‌اند: دشمن از راه اشاعه‌ى فرهنگ غلط فرهنگ فساد و فحشا سعى مى‌کند جوانهاى ما را از ما بگیرد. کارى که دشمن از لحاظ فرهنگى مى‌کند، یک "تهاجم فرهنگى" بلکه باید گفت یک «شبیخون فرهنگى» یک «غارت فرهنگى» و یک «قتل عام فرهنگى» است. امروز دشمن این کار را با ما مى‌کند. چه کسى مى‌تواند از این فضیلتها دفاع کند؟ آن جوان مؤمنى که دل به دنیا نبسته، دل به منافع شخصى نبسته و مى‌تواند بایستد و از فضیلتها دفاع کند. کسى که خودش آلوده و گرفتار است که نمى‌تواند از فضیلتها دفاع کند! این جوان بااخلاص مى‌تواند دفاع کند. این جوان، از انقلاب، از اسلام، از فضایل و ارزشهاى اسلامى مى‌تواند دفاع کند. لذا، چندى پیش گفتم: «همه امر به معروف و نهى از منکر کنند.» الآن هم عرض مى‌کنم: نهى از منکر کنید. این، واجب است. این، مسئولیت شرعى شماست. امروز مسئولیت انقلابى و سیاسى شما هم هست.
به من نامه مى‌نویسند؛ بعضى هم تلفن مى‌کنند و مى‌گویند: «ما نهى از منکر مى‌کنیم. اما مأمورین رسمى، طرف ما را نمى‌گیرند. طرف مقابل را مى‌گیرند!» من عرض‌ مى‌کنم که مأمورین رسمى چه مأمورین انتظامى و چه مأمورین قضائی حق ندارند از مجرم دفاع کنند. باید از آمر و ناهى شرعى دفاع کنند. همه‌ى دستگاه حکومت ما باید از آمر به معروف و ناهى از منکر دفاع کند. این، وظیفه است. اگر کسى نماز بخواند و کس دیگرى به نمازگزار حمله کند، دستگاه‌هاى ما از کدامیک باید دفاع کنند؟ از نمازگزار یا از آن کسى که سجاده را از زیر پاى نمازگزار مى‌کشد؟ امر به معروف و نهى از منکر نیز همین‌طور است. امر به معروف هم مثل نماز، واجب است.


- اینم پاسخ حضرت آقا

+ خوشا به سعادتش
که به همین مقامی رسیده
نرگس سادات آدرس مزارش بلدی؟

- آره
قطعه 24 ردیف 66 شماره 34

+ خب پس اول بریم سر مزار شهید علی خلیلی
بعد شهید ابراهیم هادی


نویسنده بانــــو ......ش

ادامه دارد⬅️⬅️

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
ڪانال مدافعان حـرم
بسم رب العشق #قسمت پنجاه وچهارم #علمدار_عشـق - مرتضی کهف الشهدا چه شکلی ؟ + ساداتم  انقدر بی تابی صبرکن خانم گل خودت میبنی کهف الشهدا تو منطقه ولنجک تهران بود تا یه منطقه ای کهف الشهدا با ماشین رفتیم اما از یه جای به بعد باید پیاده میشدیم ماشین…
بسم رب العشق

#قسمت پنجاه وپنجم

#علمدار_عشـق


- مرتضی تو  شهید علی خلیلی
چقدر میشناسی

+ خیلی اطلاعات درموردش ندارم
فقط میدونم به شهید امرو به معروف شهرت داره
خودت چی چیزی ازش میدونی؟

- یه ذره بیشتر از تو

+ إه بگو برام خوب

- من از زبان سایرین شنیدم
نمیدونم درسته یانه

+ حالا اشکال نداره بگو

- گویا شب نیمه شعبان داشته
چندتا از بچه ها که سنشون پایین بوده تا یه مسیری همراهی میکرده
که صدای جیغ یه خانمی توجه اش جلب میکنه
میره جلو مانع بشه
که خودش به شدت مجروح میشه

+ خب بقیه اش

- بعد از جانبازیش خیلی ها بهش
زخم زبان میزنن
که بتوچه مگه تو مسئول بودی خودت دخالت دادی
شهید هم یه نامه به حضرت آقا مینوسه
و تمام ماجرای جانبازیش میگه

+ حضرت آقا پاسخ نامه میدن ؟

- بله داده بودن

+ نرگس لب تاپ از صندلی عقب بیار
یه سرچ تو گوگل  کن
نامه شهید علی خلیلی و رهبر معظم انقلاب
بعد برام بخونش

- باشه الان لب تاپ میارم
رمز لب تاپ چنده ؟

+ سال تولدت به اضافه سالی که جواب مثبت بهم دادی

مرتضی داد

+خب بسم الله بخون ببینم

متن نامه ای شهید علی خلیلی به رهبر معظم انقلاب


سلام


نامه شهید علی خلیلی به رهبر معظم انقلاب ۱۵ روز قبل از شهادت

اگر از احوالات این سرباز کوچکتان خواستار باشید، خوبم؛ دوستانم خیلی شلوغش میکنند.

یعنی در برابر جانبازی هایی که مدافعان این آب و خاک کرده اند، شاهرگ و حنجره و روده و معده

من عددی نیست که بخواهد ناز کند…

هر چند که دکترها بگویند جراحی لازم دارد و خطرناک است و ممکن است چیزی از من نماند…

من نگران مسائل خطرناک تر هستم…

من میترسم از ایمان چیزی نماند. آخر شنیده ام که پیامبر(ص)فرمودند:

اگر امر به معروف و نهی از منکر ترک شود، خداوند دعاها را نمی شنود و بلا نازل میکند.

من خواستم جلوی بلا را بگیرم.اما اینجا بعضی ها میگویند کار بدی کرده ام.

بعضی ها برای اینکه زورشان می آمد برای خرج بیمارستان کمک کنند .

میگفتند به تو چه ربطی داشت؟!!مملکت قانون و نیروی انتظامی دارد!

ولی آن شب اگر من جلو نمی رفتم، ناموس شیعه به تاراج میرفت ونیروی انتظامی خیلی دیر میرسید.

شاید هم اصلا نمی رسید…

یک آقای ریشوی تسبیح بدست وقتی فهمید من چکار کرده ام گفت :

پسرم تو چرا دخالت کردی؟ قطعا رهبر مملکت هم راضی نبود خودت را به خطر بیندازی!

من از دوستانم خواهش کردم که از او برای خرج بیمارستان کمک نگیرند،

ولی این سوال در ذهنم بوجود آمد که آقاجان واقعا شما راضی نیستید؟؟

آخر خودتان فرمودید:امر به معروف و نهی از منکر مثل نماز شب واجب است.

آقاجان! بخدا دردهایی که میکشم به اندازه ی این درد که نکند کاری بر خلاف رضایت شما انجام

داده باشم مرا اذیت نمیکند. مگر خودتان بارها علت قیام امام حسین(ع) را امر به معروف و از منکر

تشریح نفرمودید؟

مگر خودتان بارها نفرمودید که بهترین راه اصلاح جامعه تذکر لسانی است؟

یعنی تمام کسانی که مرا توبیخ کردند و ادعای انقلابی گری دارند حرف شمارا نمی فهمند؟؟

یعنی شما اینقدر بین ما غریب هستید؟؟

رهبرم!جان من و هزاران چون من فدای غربتت. بخدا که دردهای خودم در برابر درد های شما

فراموشم میشود که چگونه مرگ غیرت و جوانمردی را به سوگ مینشینید.

آقا جان! من و هزاران من در برابر درد های شما ساکت نمی نشینیم و اگر بارها شاهرگمان

را بزنند و هیچ ارگانی خرج مداوایمان را ندهد بازهم نمی گذاریم رگ غیرت و ایمان در کوچه های

شهرمان بخشکد.

نویسنده بانـــو.....ش

ادامه دارد⬅️⬅️

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
ڪانال مدافعان حـرم
بسم رب العشق #قسمت پنجاه وسوم #علمدار_عشق تو اتاقم مشغول بررسی یه تحقیق درسی بودم که گوشیم لرزید قفلش باز کردم دیدم مرتضی است +سلام  خانم گل زنگ زدم خونه مادرجون گفت حاج بابا نیستن برای شب هماهنگ کردم بیام با حاج بابا حرف بزنم جوابش دادم : ممنون…
بسم رب العشق

#قسمت پنجاه وچهارم

#علمدار_عشـق

- مرتضی کهف الشهدا چه شکلی ؟

+ ساداتم  انقدر بی تابی
صبرکن خانم گل
خودت میبنی

کهف الشهدا
تو منطقه ولنجک تهران بود
تا یه منطقه ای کهف الشهدا با ماشین رفتیم
اما از یه جای به بعد باید پیاده میشدیم
ماشین پارک کردیم و پیاده شدیم

یه غاری که ۵ تاشهیدگمنام دفن شده بودن

به مزارشهدا نگاه کردم
- مرتضی یکی از شهدا که بالای مزارش عکس بالاسرشه

شهید مجید ابوطالبی
ماجراش چیه ؟

+ خانم گلم
چندماه پیش این شهید میره خواب مادرش
آدرس مزارش به مادرش میده
پیگری ها که انجام میشه
میبنند
واقعا درسته

بعداز چند ثانیه شروع کرد برام یه شعر زمزمه کردن
.
.
من دو کوهه را ندیده ام
عشق را کنار جزیره مجنون حس نکرده ام
روی خاک های معطر  طلائیه راه نرفته ام
من فکه را  ندیده ام
داستان آن دلیر مردان خدایی را از راوی نشنیده ام .
اما تا دلتان بخواهد کهف_الشهدا رفته ام و در کتاب ها خوانده ام
شنیده ام ک کهف حال و هوای فکه وطلائیه دارد
.
دلم میخواهد بروم از این شهر شلوغ پر دود
بروم شلمچه هویزه طلائیه فکه ..
بروم و غبار روبی کنم این دل پژمرده را .
کاش شهدا بخرند این دل خسته را .
چ_میجویی_عشق_اینجاست


.
دوای درد مرا هیچکس نمیداند ..
فقط بگو ب شهیدان دعا کنند مرا ..

تا تقریبا اذان ظهر تو کهف الشهدا بودیم
نماز ظهر خوندیم
با صدای گرفته گفتم : آقا
+ جانم
-میشه  بریم مزارشهدا
بعد بریم قزوین

+ آره حتما عزیزم
فقط شهید خاصی مدنظرته

- آره شهید علی خلیلی و ابراهیم هادی


نویسنده بانـــو....ش

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
ڪانال مدافعان حـرم
‌ بسم رب العشق #قسمت پنجاه ودوم علمدار_عشق مکالمه ام که تموم شد رفتم تو فکر ای بابا نکردیم ماهم میرفتیم خطبه عقدمون اونجا + نرگس سادات چی شد رفتی تو فکر - دوستم بود + متوجه شدم اما کجا خیلی دوست داری بری؟ - کهف الشهدای تهران میترسم حسرت به دل…
بسم رب العشق

#قسمت پنجاه وسوم

#علمدار_عشق

تو اتاقم مشغول بررسی یه تحقیق درسی بودم
که گوشیم لرزید
قفلش باز کردم
دیدم مرتضی است

+سلام  خانم گل
زنگ زدم خونه
مادرجون گفت حاج بابا نیستن
برای شب هماهنگ کردم
بیام با حاج بابا حرف بزنم

جوابش دادم : ممنون دستت درد نکنه
شام منتظریم

+ باشه چشم
فقط تو حرفی نزن
بذار خودم میگم

- چشم

+ دوست دارم ساداتم

- منم دوست دارم آقای
شب میبینمت
یاعلی

یاعلی

عزیزجون صدام کرد نرگس مادر بیا کارت دارم

- جانم عزیزجون
عزیزجون : آقامرتضی زنگ زده بود گفت شب میاد با آقاجون کار داره

- خب بیاد
مگه مرتضی لوله خروست مامان

عزیزجون: نرگس باهم دعواتون شده
- مامان ۱ ماه عقد کردیما
کدوم دعوا
حتما یه کاری داره دیگه

عزیزجون: گفتم شام بیاد

پس من برم حاضر

ساعت ۷ بود آقاجون از بیرون اومد
مادر: حاج آقا بشین برات چای بیارم
مرتضی داره میاد اینجا
گفت با شما کار داره

ساعت ۸ شب بود که صدای آیفون بلند شد

بدوبدو رفتم سمت آیفون
من باز میکنم

عزیزجون : مادر آروم

از پله ها با دو رفتم پایین

درکوچه باز کردم
- سلام آقای
خوش اومدی

+ ممنون خانم گل
این گل مال شماست

- مرسی بریم بالا

+ سلام مادرجان
عزیز: ممنون پسرم
بیا داخل

+ حاج بابا هستن؟
عزیز: آره پسرم بیا داخل

شام خوردیم

+ حاج بابا میخاستم اجازه نرگس سادات بگیرم
دو روز باهم بریم تهران

حاج بابا : پسرم اجازه نمیخاد
زنته باباجان هرجا میخاد برید صاحب اختیارید

+ ممنون شما بزرگوارید
پس ما فردا صبح راه میفتیم
اگه اجازه میدید
امشب نرگس ببرم خونمون
صبح از همونجا راه بیفتیم


حاج بابا: نرگس بابا برو حاضرشو
با شوهرت برو

صبح ساعت ۸ صبح رفتیم سمت تهران
ساعت ۱۰ بود که رسیدیم مرقد امام  خمینی
هم زیارت کردیم هم صبحونه خوردیم

مرتضی تو راه گفت ناهار بریم دربند

- کجاست من تاحالا نرفتم

+ یه جایی گردشی
بعدش  میرم موزه عبرت

- اونجا کجاست ؟

+ یه زندان که برای دوران شاهه
کمیته ضد خرابکاری
خیلی ازشهدا و سران کشور
تو اون زندان شنکجه شدن

- واقعا؟
+ آره
حالا میریم خودت میبنی

تا برسیم موزه عبرت ۱ ساعتی طول کیشد
وای پس گذشت سالها هنوز
هنوز زندان بوی خون میداد

شب رفتیم هتل

صبح ب سمت کهف الشهدا  رفتیم


نویسنده بانــــو ......ش

ادامه دارد⬅️⬅️

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
ڪانال مدافعان حـرم
بسم رب العشق #قسمت پنجاه ویکم #علمدار_عشق مجری : خب یه نیم ساعتی ما این پرده ها بندازیم تا سن برای برنامه ویژهمون حاضر بشه پشت سن یه اتاق فرمان بود که به سن باز میشه بچه ها سفره عقد پهن کردن وسط سن عاقدهم اومدن بالا مرتضی تو اتاق بود منو که…
‌ بسم رب العشق

#قسمت پنجاه ودوم

علمدار_عشق


مکالمه ام که تموم شد رفتم تو فکر
ای بابا نکردیم ماهم میرفتیم خطبه عقدمون اونجا

+ نرگس سادات چی شد رفتی تو فکر

- دوستم بود
+ متوجه شدم
اما کجا خیلی دوست داری بری؟

- کهف الشهدای تهران
میترسم حسرت به دل بمونم

+ نرگس
تو‌کهف الشهدا دوست داری بری
به من نگفته بودی؟

- روم نشد
+ خانم گلم
عزیزم
من و شما
الان
ازهمه بهم نزدیکتریم
هروقت چیزی خاستی بگو‌
یا میتونم همون موقعه انجام میدم برات
یانه میمونه برای بعد
اما نذار حرف تودلت بمونه

- باشه چشم
من خیلی دوست دارم برم کهف الشهدا
+ امشب میام خونتون با حاج باباحرف میزنم
فردا پس فردا بریم

- آخجون

+ اوج هیجانت با آخجون خالی میکنی یعنی ؟

- پس چیکارکنم

+ تشکرات همسری

- یعنی چی؟
دیدم لپشو آورد جلو
گفت تشکر کن

منم هنگ موندم

از خجالت داشتم آب میشدم

+نرگس تا تشکر نکنی
نمیریما

هیچی نگفتم
نیم ساعت گذشته بود
اما مرتضی نمیرفت
- آقا دیرشدا
مادرجون نگران میشن

+ تشکر کن بریم

لب به دندون گرفتم
خیلی سریع و کوتاه تشکر کردم

صدای خنده اش فضای ماشین برداشت
کی فکرش میکنه
پسر محجوب و سر به زیر دانشگاه
انقدر شیطون باشه


نویسنده بانــــو ......ش

ادامه دارد⬅️⬅️

🌐 🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
ڪانال مدافعان حـرم
بسم رب العشق #قسمت پنجاه #علمدار_عشق از مرتضی خواستم چفیه ای که چندسال پیش از آقا یادگاری گرفته بود بندازه گردنش خودمم اون چفیه که آقا با نامه فرستاده بودن بعنوان روسری سرم کردم فاطمه و زهرا خواهرای آقامرتضی تو‌حسینه منتظر بودن سخنرانیم تموم شد برم…
بسم رب العشق

#قسمت پنجاه ویکم

#علمدار_عشق


مجری : خب یه نیم ساعتی ما این پرده ها بندازیم
تا سن برای برنامه ویژهمون حاضر بشه

پشت سن یه اتاق فرمان بود که به سن باز میشه

بچه ها سفره عقد پهن کردن وسط سن

عاقدهم اومدن بالا

مرتضی تو اتاق بود

منو که با چفیه دید
گفت : چه خوشگل شدی ساداتم

- میدونستی مرتضی ۳ دقیقه دیگه
عقدموقتمون تموم میشه
بهت نامحرم میشیم

+ ساداتم چه شیطون شده
بجاش ۵ دقیقه دیگه تا ابد محرمم میشی
مجری اومدگفت :  بچه ها بیاید بشین
بعد پرده ها جمع کنیم

رفتیم بالا
به سفره عقدم نگاه کردم از چفیه بود

پرده ها که جمع شد
همه حاضرین تو سالن
جیغ ،دست،سوت زدن

مجری : اینم برنامه ویژه مون
به افتخارشون یه دست خوشگل بزنید

ساعت نشون مرتضی دادم
- ۳ دقیقه تموم شد
+۲ دقیقه یعنی مونده

عاقد بعداز خوندن متن عربی خطبه عقد دائم گفت : سرکارخانم
نرگس سادات موسوی
آیا وکیلم شما را با مهریه ۵ سکه بهار آزادی
یک دست آینه و شمعدان
و یک سفر کربلای معلی
عقد دائم آقای مرتضی کرمی دربیاورم ؟


- با استناد از آقا صاحب الزمان و با اجازه پدر و مادرم و بزرگترها بله

عاقد : به میمنت و مبارکی
آقای مرتضی کرمی وکیلم ؟

+ بله
تا بله گفتم دخترا هلهله کردن
پسرا سوت میزدن

مبارکتون باشه

+ هول بار اول بله گفتی
- خودتی
گل خشکیده و نقل بود که از هر طرف سرم کشیده میشود

مجری: لطفا این میکروفون بدید دست آقای داماد
خب آقای داماد مبارک باشه
الان با عروس خانم کجا میرید

+ مزارشهدای گمنام دانشگاه

باهم رفتم سرمزارشهدای گمنام

ترم چهارم دانشگاه با محرمیت ما شروع شد

دوهفته از شروع ترم میگذره

تو ماشین مرتضی بودیم داشتیم
میرفتیم خونشون

گوشیم زنگ خورد

فاطمه صالحی بود
بچه تهران بود
اما دانشجوی دانشگاه ما
از بچه های بسیج

گوشی جواب دادم
- الو سلام فاطمه جان خوبی؟

- مبارکت باشه
ان شاالله به پای هم پیر بشید

- واقعا چه جای قشنگی
من تا حالا نرفتم
خوش به سعادتون
رفتی دعا کن
منم یه بار برم
حسرت به دل نمونم


- بزرگیت میرسونم

- یاعلی
خداحافظ


نویسنده : بانــــو.... ش

ادامه دارد⬅️⬅️

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
ڪانال مدافعان حـرم
بسم رب العشق #قسمت چهل  ونهم #علمدار_عشق مرتضی قراربود ۹ صبح بیاد داشتم تو کمدم دنبال لباسی میگشتم که هم شیک باشه هم جلف نباشه چون‌مرتضی به سبک و رنگ لباس خیلی حساس بود رو گوشیم میس انداخت با هیجان از خونه خارج شدم از ماشین پیداشد اومد سمتم یه شاخه…
بسم رب العشق

#قسمت پنجاه

#علمدار_عشق

از مرتضی خواستم چفیه ای که چندسال پیش از آقا یادگاری گرفته بود
بندازه گردنش

خودمم اون چفیه که آقا با نامه فرستاده بودن
بعنوان روسری سرم کردم
فاطمه و زهرا خواهرای آقامرتضی تو‌حسینه منتظر بودن
سخنرانیم تموم شد برم
چادر عقدمو سر کنم

برنامه با تلاوت چند آیه از سوره نور شروع شد
بعدپخش سرودملی
مجری شروع کرد به صحبت
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز دورهم جمع شدیم
تا از بانوی محجبه و نخبه دانشگاهمون تقدیرکنیم

با گفتن این حرف مرتضی دستم فشار داد گفت بهت افتخارمیکنم ساداتم

تائیر و سرود برگزار شد

مجری: دعوت میکنم از مهمان ویژه برنامه مون
خواهربسیجی
سرکارخانم
نرگس سادات موسوی
با یه صلوات ایشان دعوت کنید تشریف بیارن بالا

-بسم الله الرحمن الرحیم
ای زن از فاطمه اینگونه خطاب است
ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب

سلام خدمت همه بزرگواران

امروز که تو این جایگاه قرارگرفتم تااز عشقم به والاترین پوشش جهان چادر بگم
خواهرای عزیزم
یه روزی حتی فکرشم نمیکردم عاشق چادربشم
اما باعنایت شهدا همه چیز بدست آوردم
بعدازشهدا باید خواهری تشکر کنم که منو تو این راه قرارداد
خانم زهرا کرمی
من امروز از عنایت شهدا علاوه بر نخبه بودن محجبه هم هستم
امیدوارم یک روزی تمام بانوان سرزمینم حجاب فاطمی برسر بذارند

ممنونم که به حرفام گوش دادید

مجری : خواهر موسوی خیلی ممنونم ازتون

بایه صلوات محمدی بدرقه شون کنید

اما حالا یه برنامه خیــــــــــــلی ویژه داریم

نویسنده بانــــو ....ش

ادامه دارد⬅️⬅️

🌐 @Iran_Iran
🇮🇷 http://telegram.me/Iran_Iran
Ещё