🔴 دربارۀ «بیدولتی»✍️ سالار سیفالدینی
هنگامی که بحرانِ قانون اساسی پروس، اوج گرفت و ناپلئون بخشهای مهمی از آلمان را ضمیمه کرد، هگل جوان مقالهای نوشت که هیچگاه منتشر نشد، تا زمانیکه صد سال بعد کشف و منتشر گردید.
این مقالۀ هگل چنین آغاز شد:
Deutchland ist kein staat mehr.
«آلمان، دیگر یک دولت نیست». هگل در این مقاله با اشاره به زوالِ نظمِ حقوقیِ پروس نوشت: «زوال یک دولت پیش از هر چیز، زمانی مشخص میشود، که همهچیز در تضاد با قوانین در جریان باشد».
او در این رساله با توجه به بحرانِ جنگِ پروس و فرانسه چنین نوشت:
«سلامتِ یک دولت، آنگونه که در جنگ نمایان میشود در سکونِ صلح، نمایان نمیشود. دولت، پدر خانواده است که صرفاً امور عادی را از اتباعش میخواهد. اما در جنگ است که استواری رابطۀ اجزا با کل [دولت] ظاهر میشود و معلوم میگردد که او چه مقدار از امور را تدبیر کرده است که بتواند از آنها [مردم] چیزی [در حین جنگ] طلب کند و نیز آنها تا چه اندازه به درستی میتوانند این امور را دقیق و از روی رغبت انجام دهند...».
موضوعِ دولت بودن یا نبودن را مفصلاً در
کتاب امر ملی توضیح دادهام، اما هگل در فلسفۀ حقوق، کاملترین تعبیر را از دولت به مثابه واقعیتِ مؤثر ایدۀ اخلاقی انجام داده است. از نظر او دولتِ هخامنشی اولین دولتی است که به این ایده «واقعیت مؤثر» نزدیک میشود. یعنی دولتی که امرِ خاص را در کنار امرِ عام قرار میدهد، کثرتها و به ویژه کثرتهای مغلوب را منحل نمیکند بلکه آن را درونِ خود، ادغام میکند و سنتزی جدید از آنها ارایه میدهد. سپس به یونان و رم و در نهایت اروپا اشاره میکند. هگل در توصیف جغرافیای ایران هخامنشی میگوید:
«از دیدگاه سیاسی، ایران زادگاه نخستین رایش راستین و دولتی کامل است که از عناصر ناهمگن فراهم میآید. در اینجا نژادی یگانه، مردمان بسیار را در بر میگیرد،ولی این مردم، فردیتِ خود را در پرتو دولِت یگانه، نگه میدارند».
اصل برای هگل، چه در دولت هخامنشی چه در یونان و رم و چه در اروپا، برآوردن وحدتی از درون کثرتها است و چون ایرانیان چنین کرده بودند، معتقد بود تاریخ جهان (که همان تاریخ دولتهاست) با هخامنشیان آغاز میشود. برای مثال کورش هخامنشی، پادشاه لیدی را پس از مغلوب شدن نکُشت بلکه مشاور خود کرد. داریوش بزرگ از معماری آشور، خط ایلام و زبان آرامی استفاده کرده و به جای اینکه ملل مغلوب را به طور کامل منحل و نابود کند، دستاوردهای فرهنگیشان را استفاده کرد یا الهام گرفت اما موجودی جدید از آنها به وجود آورد که همان جدید در قدیمی است که هگل شیفتۀ آن بود.
هگل در عین حال که فیلسوفِ زوال است یعنی مانند ابنخلدون انحطاط جوامع را توضیح میدهد، فیلسوف تأسیس نیز هست، آنچه را که او تأسیس کرد، نظریۀ استعلایی تاسیس دولت به مثابه واقعیت مؤثر است. این نوع واقعیت اشاره به هر واقعیتی ندارد، زیرا در آلمانی از مصدر اثرگذاشتن مشتق شده است.
کار مهمی که هگل جوان در آن تاریخ انجام داد، این بود که در حین بحران حقوقی و اشغال پروس، به جای لعن و نفرین عامل خارجی، وضعیت آلمان را از درون تحلیل کرد. یعنی همان راهی که ماکیاوللی هنگام اشغال فلورانس برگزید.
از درون چنین تحلیلی بود که آلمان قدرتمند به تدریج شکل گرفت و به شکوفایی رسید. در میدان فلسفی و نظری آن دوران ابتدا دانشگاه برلین به عنوان دانشگاه جدید رایش، «آلمان را موضوع خود قرار داد» به طوری که هگل، فیشته و شلینگ به عنوان مدیران آن انتخاب شدند تا وضع آلمان را مطالعه کنند و راه توسعه آن را پیدا کنند.
در نهایت با ظهور بیسمارک، آلمان متحد به عنوان یک دولت مقتدر و صنعتی در صحنۀ جهان ظاهر شد. ظهور این دولت مقتدر توسعهگرا، از درون وضعِ بیدولتی که حدود ۵٠ سال قبل هگل با سرزنش از آن حرف میزد، مقداری به این واقعیت برمیگشت که پس از شکست از فرانسه و ظهور بجران، آلمان موضوع دانشگاه برلین شد. اگر بیسمارک و ویلهلم از درون زوال و انحطاط سالهای اولیۀ قرن نوزده، دولت مقتدری به وجود آوردند، به این دلیل بود که بر مبنای هگل تکیه کرده بودند و خود هگل نیز بر مبنای جدید در قدیم (هم سنت ارسطویی و هم سنت فلسفی جدید اروپا که در نهایت ماهیتی جدید داشت)
ایستاده بود.
هنگامی که هگل به عنوان فیلسوف ملی آلمان نوشت: «آزادی فرد تنها درون یک دولتِ متحد معنا پیدا میکند» ، بسیاری تصور یک دولت ضدِّ آزادی و مستبد را در ذهنِ خود مجسم کردند. اما فلاسفۀ بنیانگذار آلمان متحد، با همین فلسفۀ حقوق چنان کشوری بنا کردند که به زودی علاوه بر صنعت با دموکراسی و حقوق فردی و مدنی نیز شناخته شد و امروز بسیاری آرزوی اقامت در آن دارند.
@IranDel_Channel💢