گورستان چقدر دور است. و آن سالهای مرگ چقدر دورتر. کودک با قدمهای مصمم روی آسفالت سخت، پشت به گورستان سفید و سبز به پیش میرود. سایهاش دنبالش میکند. زندگی همچنان در پیش است و فردا پیش روی او. کودک، با همه آن ماجراها فاصله عظیم دارد. با نژاد پرستیها و نفرتهایی که جنگ را برانگیخت، با سربازان جوانانی که در پناهگاههای ساحلی پناه گرفته بودند و بیهیچ تردیدی، جوانان دیگری را که از قایقها پیاده میشدند به گلوله میبستند. از پدرش میپرسد: بابا، چقدر اینجا صلیب هست؟ پدر، داستان بروتانی و نرماندی و سربازانی که از راه رسیدند و نازیها و جنگی که به پا شد؛ داستان ِ آدمهای خوب و آدم های بد را تعریف میکند. و درنهایت داستان قهرمانانی که اینجا خاک شدهاند و به خاطر آنها است که ما آزادی داریم. کودک چیز زیادی از حرفهای او نمیفهمد. فقط اینکه: برای هر صلیبی که میبیند یک نفر هم زیر خاک هست که ده ها سال پیش آنجا گذاشتهاند؛ میفهمد روزی سربازانی به ساحلهای این محل حمله کردند و سربازان دیگری که به آنها شلیک کردند، درست شبیه بازیهای کامپیوتری هستند که همیشه می بیند. و حالا آنها که تیر خوردند و مردند، اینجا زیر زمین خوابیداند. دوست ندارد به صلیبها و سبزی اطرافشان نگاه کند. ردیفها یکسان و کسلکننده هستد. برعکس آسفالت را دوست دارد. و راه را و اینکه میتواند اینجا بی واهمه بازی کند. و از همه مهمتر اینکه این جاده آنقدر زیباست و چقدر دراز . اینجا میتواند تا دلش میخواهد بدود . پدر و مادر دوست دارند او را باز به دیدار صلیبها ببرند. اما او دوست دارد همین جا بازی کند. چشمهایش به اطراف مینگرند در آرزوی یک اسباب بازی، یک کتاب نقاشی یا به خصوص یک سرسره است. هیچ چیز نیست. جنگ کار بزرگان است. کار مردان است. برای همین هم از آن خوشش نمیآید و نمیخواهد بداند آدمهای خوب کدامشان بودهاند و آدمهای بد کدام. به دوربین میخندد و چیزی حواسش را به خود جذب کرده است: کاپشن تنش نمی گذارد سرما را حس کند و برعکس آفتاب روشن و آسمان آبی را دوست دارد. گورستان به دور از او و در آشفتگی آن چیزهایی که اتفاق افتادهاند. آرام هستند . گورها به آهستگی با یکدیگر پچپچ میکنند. آسمان را نشان میدهد و سبزی خوش بوی اطرافشان را و از خاطرت آن صبح زود دردناک و پُرخون و سرسام آور با صداهای ضجه آنها که گلوله میخوردند و آنها که دست و پایشان قطع میشد و به گوشهای پرتاب، یا یکدیگر حرف میزنند. کودک با اطمینان خاطر به آنها پشت کرده و حرفهایشان برایش جالب نیست. میخواهد این قدم زدن زودتر به پایان برسد و دوباره سوار ماشین شوند و به شهرشان بازگردند: عروسکهایش، اسباببازیهایش را خیلی بیشتر از این همه سبزی و سفیدی این گورستان دوست دارد: تفنگ پلاستیکیاش را در دست میگیرد با دهانش صدای شلیک در می آورد. صلیبهای سفید چمنهای سبز آسمان آبی و کودک خوشبخت.
نورماندی، گورستان سربازان کشته شده در جنگ جهانی دوم در نبرد علیه فاشیسم ردیف صلیبهای سفید، گویای نظم طراحی این گورستان است. سبزی چمنها. هوای نمناک. درد روزهای ورود به نرماندی و شلیکهای گوشخراش که قلبها را از هم میشکافتند و زندگیها را بر باد می دادند. غروب 6 ژوئن، اجساد بیشماری جمع شدند. تکههای بینهایتی از بدنهای پارهپاره. زندگی چقدر میتواند زشت باشد. و بوی مرگ چه کشنده است. زندگی چه زیباست و چقدر انسان میتواند برای آزادی و زیبایی فداکاری کند. دریا، آرام است. صدای امواج. فروپاشیشان روی شنهای ساحل. قرنهاست این حرکت رفت و بازگشت را میکنند. جلو میآیند و به عقب باز میگردند. اما این بار رنگ ِ سبز ِ آبها با سرخی ِ رنگ ِ خون در آمیخته. گاه تکههای بدنها، تکههای لباس سربازان با هم در میآمیزند و شادی همه دوستیها و اندوه همه دشمنیها را نیز با خود به دریا میکشند و برای همیشه در اعماق خود پنهان میکنند. حال هشتاد سال گذشته است و ردیف این صلیبها، نظمشان فواصل آرام و یکسان میانشان، و شاید بیشتر از هرچیز، درخت سبزی، با ریشه محکمی در خاک و برگهایی که زمستان فرو ریختهشان و در میانشان دیده میشود، گویی همه میخواهند نظم انسانی را با نظام طبیعی درهم آمیزند. شاخههای درخت دستانشان را آویزان کردهاند تا شاید بتوانند مرهمی بر صلیبهای سنگین باشند. آن زیر چه کسانی در خواب ابدی هستند؟ چه آرزوها که برای همه داشتیم. دستهایشان را به یکدیگر گره زدهاند. و چشم انداز، آسمان آبی و ابرهای پراکندهاش را میبینند. امروز گورستان آرام است. گوشهایم را بیشتر تیز میکنم و حالا میتوانم صدای نفرتانگیز گلولههای مرگبار را بشنوم. فریادها. فریادهای مرگ و نیستی و نومیدی. چهرههای سفید شده از ترس و لبهای ترک برداشته از آب شور و هوای سرد صبحگاه دریایی را. میتوان در اینجا مرد و در انتظار تشریفات سیاستمداران بود که امروز و فردا از راه میرسند. موسیقی نظامی مینوازند و سخنان ِ وطنپرستانهای در ستایش همه مردگان بر زبان خواهند آورد. اینجا گورستانی است. در قلب بروتانی زیبا. نیویورک، شیکاگو، میسیسیپی... چه آرزوهایی دوری. هرگز آنجا را نخواهیم دید. و در این خانههای سرد، هرسال انتظارخواهیم کشید تا سیاستمداران به دیدارمان بیایند و مثل همیشه بر بالای سرمان، به مردن ما، افتخار کنند. صلیبها آرامند و سفید. خطوط منظماند و زیبا. از هر گوری به هر گوری، میتوان با قدمهای آرام بر روی چمن نمناک و مطبوع قدم برداشت. این قدمهای لذت بخش اما، یاد شنهای ساحلی که پاهایمان در آنها فرو میرفتند و وحشت و ترسی که پیش از خوردن نخستین گلوله داشتیم در ما زنده میکنند. درد. خون . و مرگ و سخنرانیهای پرشور ِ وطن دوستی و جمعیتهای کنجکاو و موسیقی نظامی بیروح و بازماندگانی که هر سال و هرسال از تعدادشان کاسته میشود. پیرمردها در ردیفی کنار هم نشستهاند و آن روز هراسناک را به یاد میآورند. فریادهای درد و نیستی را. آنچه در قلبهایشان به آنها آرامش میداد اینکه به نبرد شیطان آمدهاند. شیطان آنجا نبود، اما گلولههای داغ، باز هم استخوانها را میشکافتند. مردان بر زمین میافتادند و یا اگر شانس بزرگی داشتند، میتوانستند میان مرگها و گلولهها، و خون و آتش، جایی برای خود بیابند. و حال، هشتاد سال بعد میان این گورها ایستادهایم. و تصور میکنیم که اگر آن روز صبح، این مردان تن به تدبیرهایی که میدانستند آنها را خواهد کشت نمی دادند چه چیزی برای دیگران تغییر میکرد؟. پرچم فاشیسم، از بالای سر اجساد سربازان آلمانی پایین کشیده شد. و آخرین سربازان نازی کشته شدند. اما جنگ هنوز هم همان اندازه نفرت انگیز است.
جادهای در بروتانی فرانسه. نمناک. سرد. همچون چهره دردناک مادران و همسران و دخترانی که پسران و مردان و پدران خود را از دست دادند. در انتهای این جاده مرگ در انتظار ما است. مرگ بر چشماندازی سبز و آبی و زیبا. شیشهها سردند و اشکهای گرم روی آنها برسطحی یخ زده، فرو میریزند. حبابهایی اینجا و آنجا، تصویر جاده را بیشکلتر و رویاییتر کرده است. یک رویا؟ یک کابوس؟ هشتاد سال پیش بود. همین نزدیکی. کنار امواج خروشان اقیانوس. سربازان از کشتیهای بزرگ درون قایقهای نظامی انباشت شده بودند، میترسیدند میدانستند که شاید آخرین لحظات عمرشان را میگذرانند. اما شجاع بودند و میدانستند که عمرشان تلف نشده و مرگ فاشیسم را ولو برای مدتی به همراه خواهد داشت. و وقتی به ساحل میرسیدند: درهای روبرویشان باز میشد و گلولههای گرم نازیها در انتظارشان بود. میدانستند میمیرند. و هزاران تن از آنها مردند. به سرعت از آبهای سرد و موجهای گزنده میگذشتند و قدم برشنهای نرم میگذاشتند. چند قدم به پیش میرفتند و گلولهها سینه و مغزهایشان را سوراخ میکردند وخون فواره میزد.همه فریاد میکشیدند. همه جا بوی مرگ میداد. همه جا مرگ حاضر بود. ساعت 3 بامداد ِ روز ِ 6 ژوئن 1944، نورماندی با صدهاهزار سرباز آلمانی همچنان در اشغال بود و در سواحل آن بیش از سیهزار تن، در پناهگاههای سنگین، آماده بودند تا تازه واردین را به گلوله ببندند. شوری ِ گزنده آبهای سرد. لباسهای سنگین و بیش از صد و پنجاه هزار سرباز ِ نیروهای متفقین که بر این ساحلهای مرگبار پیاده میشدند تا به جنگ نژادپرستی بروند. غروب آن روز هزاران کشته بر جای مانده بود. اجسادی سوراخسوراخ شده. تکههای بدن: پارههایی خونین که سرنوشت انسانی را نشان میدادند. شیشه یخ زده است. و آسمان همچنان میبارد. جاده را نمیبینم. سبزی درختان، زندگی را برایم تداعی میکند. آسفالت خاکستری، مرگ را. ابهام. تنها واژهای که به ذهنم میرسد. بزودی مرگ را ولو در زیباترین شکلش شاهد خواهم بود. خشونت انسانها را که قالبهای زیبا به خود گرفته است. زندگی زیباست. مرگ، نیز. و گورستانهایی که در آنها، سفیدی صلیبها، سبزی چمنها و آبی آسمان با یکدیگر در آمیختهاند. میتوان ساعتها بر این شیشه غمگرفته خیره ماند و در نهایت با آسمان همدردی کرد و همراش گریست.