#قصه_شب_کودکانه 🌙⭐️#گل_خندان#قسمت_اولیکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. مرد ماهی گیری بود که سالی به دوازده ماه تور می انداخت و ماهی شکار می کرد و از فروش آنها گذران می کرد. روزی تورش را به دریا انداخت. کمی صبر کرد دید تور سنگین شده. با خوش حالی آن را بالا کشید. قورباغه درشتی توی تور نشسته بود و با چشمان دریده اش به روی ماهی گیر نگاه می کرد. ماهی گیر غورباقه را پرت کرد به دریا. باز تور انداخت. باز همان قورباغه به تورش خورد. باز همان قورباغه به تورش خورد. با خود گفت که حتما امروز قسمت ما همین است دیگر. آنوقت قورباغه را برداشت به خانه اش برد و ول کرد توی حیاط. ماهی گیر آن شب گرسنه خوابید و فردا صبح زود رفت پی کار و کاسبیش. اما عصر که خسته و کوفته به خانه برگشت، دید خانه آب و جارو شده، چایی دم کشیده و شام حاضر است. خیلی تعجب کرد اما هرچه قدر فکر کرد راه به جایی نبرد. شامش را خورد و خوابید فردا عصر هم که از کار برگشت دید مثل دیروز همه جا تر و تمیز است و غذا حاضر. باز هرچه قدر فکر کرد راه به جایی نبرد. قورباغه توی حیاط برای خودش ول می گشت. روز سوم ماهی گیر به کنار دریا نرفت. پشت پرده قایم شد که ته و توی قضیه را در بیاورد. نزدیک های ظهر دید قورباغه پوستش را انداخت و شد یک دختر خوشگل بعد چادرش را به کمرش زد و بنا کرد خانه را آب و جارو کردن، در این موقع ماهی گیر از پشت پرده بیرون آمد و گفت: تو را قسم می دهم به آن که من و تو را خلق کرده، دیگر توی جلد قورباغه نرو. دختر جلد قورباغه را دور انداخت و زن ماهیگیر شد. مدتی گذشت. روزی پادشاه با وزیرش به شکار آمده بود. نزدیک های خانه ماهی گیر که رسیدند، چشم پادشاه به زن ماهی گیر افتاد و یک دل نه صد دل عاشق او شد. آنوقت به وزیر گفت: وزیر مردم، تدبیر چیست؟ وزیر گفت: قبله عالم به سلامت، این زن شوهر دارد. باید بهانه ای پیدا کنیم ماهی گیر را بکشیم آن وقت تو می توانی زن او را بگیری و به مراد دلت برسی. پادشاه رفت به دربار و امر کرد که ماهی گیر را حاضر کنند. ماهی گیر آمد. پادشاه گفت: ماهی گیر، شنیدم تو جوان رشید و شجاعی هستی. از تو می خواهم که هرچه زودتر یک سله انگور تازه چین که برگ هنوز روی خوشه ها باشد، برایم بیاوری. این را هم بدان که اگر تا فردا انگور را حاضر نکنی کشته خواهی شد. ماهیگیر گرفته و غمگین به خانه برگشت. زنش پرسید: پسر عمو چرا اینقدر گرفته ای؟ ماهی گیر ماجرا را به او گفت و آخر سر گفت که نمی دانم پادشاه از جان من چه می خواهد و من را از کجا شناخته. زنش لبخندی زد و گفت: این که غصه ندارد. هیچ به دلت نیاور. همین حالا پاشو برو به کنار دریا، همان جایی که من را گرفتی، و بگو «ای خواهر، ای
گل خندان! ایگل های
خندان! اگر خوابی بیدار شو، خواهر اگر بیداری، حرف بزن خواهر! خواهرت گفت یک سله انگور تازه چین بده.» ماهی گیر یک راست آمد به کنار دریا. هیچ باورش نمی شد که دریای شور بتواند برایش انگور تازه تحویل بدهد. به خودش می گفت عجب گیر افتادیم. آخر توی دریا انگور کجا بود؟ دریا آرام بود و داشت به روی آسمان می خندید. ماهی گیر خواهی نخواهی حرف های زنش را تکرار کرد. ناگهان دید دریا موج زد و آب دوشقه شد و از توی آن دختر جوانی بیرون آمد عین زن خودش با یک سله انگور تاز در دست. ماهی گیر تا چشمش به انگور افتاد ازخوش حالی فریادی کشید و سله را از دختر قاپید و دوید به طرف قصرپادشاه. پادشاه از دیدن انگور تعجب کرد و به روی وزیر نگاه کرد. وزیر هم با تعجب به روی پادشاه نگاه کرد و گفت: قبله عالم به سلامت، شاید ماهی گیر انگورها را از گلخانه خریده یا خودش توی خانه اش یک جوری نگاه داشته بوده باید از او چیزی بخواهیم که نتواند تهیه کند. پادشاه دوباره ماهی گیر را به نزدش خواند و همان طوری که وزیر یاد داده بود گفت: انگورهایت خیلی خوب بود. خوشم آمد. معلوم می شود که همان طوری که من گفته بودم جوان زرنگ و شجاعی هستی. حالا برایت هزار توپ پارچه می دهم باید تا فردا صبح برای تمام قشون من لباس بدوزی تحویل بدهی والا امر می کنم تو را بکشند. باز ماهی گیر با سگرمه های درهم به خانه آمد. زنش پرسید: باز چه خبری شده، پسر عمو؟ ماهی گیر جواب داد: این دفعه پادشاه گفته که تا فردا صبح برای همه قشونش لباس دوخته تحویل بدهم. زن گفت: هیچ غصه نخور. این که کاری ندارد.
🐢🐬⛵️ادامه دارد...
@hami121💐🕊#بــرمـــدارخــرد 💎