💐🍃🌿🌸🍃🌼🍃🌺🍂🌿🍂🌸📙 #رمان💥 #پناه◀️ #قسمت_بیست_و_هفتم✍بعد از دورهمی پارک ملت انقدر هنگامه اصرار به مهمانی رفتنم کرده که خودم هم مشتاق شده ام .
چند روزی هست که از فرشته بی خبرم
و طوری بی سر
و صدا می روم
و می آیم که با هیچ کدامشان روبه رو نشوم !
هرچند این تنهایی خیلی هم ساده نیست ، اما دیگر نمی خواهم با افکارم به خاطر هیچکسی کنار بیایم ...
امشب مهمانی هنگامه است
و بعد از تحمل چند روز تنهایی
و چندین روز دلتنگی برای دوری از پدر
و برادرم ، خوشحالم که قرار شده حال
و هوایی عوض کنم ...
هنوز نمی دانم جو مهمانی چطور است
و چه لباس یا تیپی مناسب تر است اما باید مثل همیشه خوش پوش بنظر بیایم
رنگ لاکم را با صورتی مانتوی کوتاهی که بیشتر شبیه به کت هست
و شالم ست می کنم .
کیف
و کفش سفیدم را هم که اصلا بخاطر مراسم خریده بودم انتخاب می کنم موهایم را باز می گذارم
و شال را پهن می کنم روی سرم ، از خوب بودن آرایش
و همه چیز که مطمئن می شوم به کیان زنگ می زنم
و خبر می دهم که آماده شدم .
به قول خودش مسیر خانه هنگامه بدقلق است
و خدا تومان پول کرایه ی آژانس می شود نیم ساعت نشده پیام می دهد که سر کوچه منتظر است . خودم خواستم که دم در نیاید ، از ترس خانواده حاج رضا
و همسایه ها !
سوار می شوم
و نفسم را فوت می کنم بیرون، شکر خدا که کسی نبود !
با دیدنم سوتی می زند
و می گوید :
_شما ؟!
+لوس نشو دیر شده هنگامه ده بار گفت هفت اینجا باش الان
بیست دقیقه به هفت شده ما هنوز نرفتیم
_ببخشیدا می خواستی دو ساعت طول ندی حاضر شدنت رو
+استرس دارم کیان
_چرا ؟
+خب نمی دونم مراسمشون چجوریه
_باز تو داهاتی بازی درآوردی ؟
ناراحت می شوم اما می گذارم به پای شوخ بودنش ! سریع موضعم را عوض می کنم
+اولا داهاتی خودتی ، دوما منظورم اینه که زشت نیست دست خالی برم ؟ کاش حداقل یه دسته گلی چیزی می خریدم آهان ! ازین نظر نگران نباش بچه ها خاکی تر از این حرفان ، ولی اگه دوست داری یه سبد گل بخر
+آره اینجوری بهتره
کلافه از توی ترافیک ماندن
و طول کشیدن خرید یک سبد گل ناقابل بالاخره می رسیم . نگاهی به برج مقابلم می کنم
و از کیان که قفل فرمان می زند می پرسم :
_چند طبقست ؟
+برجه دیگه
_طبقه چندمن ؟
+نهم
_خونه ی باباشه ؟
+نه ... ارث باباشه
_عجب ! چرا داری خودتو می کشی ؟ اینجا که دزد نداره با اینهمه دک
و پز
+هیچ وقت گول ظاهر هیچ چیزی رو نخور ! کار از محکم کاری عب نمی کنه
_اوه بله ! از تو بعیده این توصیه های عمیق من که میگم گول ظاهر رو نخور
_باشه حالا ول کن دیگه
+عجله داری ؟
_آره دوست ندارم دیر برسم
+اتفاق خاصی نمیفته نترس
_حالا عجله به درک ، آخه کی پژوی قراضه ی تو رو می بره کیان ؟
+اتفاقا نیست بین اینهمه ماشین مدل بالا تکه ، بیشتر تو چشمه تموم شد بریم که سپردمش به خدا
خنده ام می گیرد ، دست هایم یخ کرده
و مطمئن نیستم که انقدر ها هم که کیان می گوید خاکی باشند با این وضع زندگی !توی آینه ی آسانسور دوباره خودم را چک می کنم
و برای پرت شدن حواسم سلفی دوتایی می گیرم ...
صدای موزیک نسبتا تندی در سالن پیچیده ، کیان زنگ می زند
و بعد هم چشمکی به من ...
هنگامه در را باز می کند
و من هری قلبم می ریزد !
📝نویسنده: الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
🍃🌺 @hami121❣
🌸🌿🍂🍃🌺🍂💐🍃🌿🌸🍃🌼