🍁 @hami121 🍁 #یه_جا_مونده #قسمت_هفدهمیک ماه گذشته...
آقاسید باز هم اومد خواستگاری
نه یه بار
نه دو بار
چندین بار...
اما
بابام راضی نمیشد...
😐نمیدونستم چکار کنم
روانی شده بودم.
نه ناهار میخوردم نه شام.
کسی درو اتاق و کوبید.
+بیا تو
مامان درو باز کردو اومد داخل.
😒رومو برگردندم.
یک ماهه که باهاشون قهرم!
🙄_پاشو دخترم پاشو ناهارتو برات آوردم.
چیزی نگفتم و پتو رو کشیدم رو سرم.
_پاشو دختر نازم...پاشو عروس خانوم.
😍چشام زیر تاریکی پتو درشت شد.
بابا راضی شده؟
واقعا؟
نههه
این
امکان نداره...
😐_پاشو مامانم پاشو یه چیزی بخور
شب که آقادوماد بیاد جون داشته باشی عزیزم.
😍پتو رو زدم کنارو پاشدم.
+بابا راضی شد؟
😳مامان خنده ای کردوبا دو دلی گفت:
_حالا تو پاشو...
تو دلم قند آب میکردن...
🙁سینی غذا رو کشیدم جلومو
شروع کردم به خوردن.
نمیدونم کی این مسخره بازیو راه انداخت که قهر کنی غذانخوری...مُردم این یه ماه بس که سوسولی غذا خوردم
😂😂کلی به خودم رسیدم،حسابی سر حال شده بودم.
بابا درو باز کرد.
دل تو دلم نبود...
اول از همه
آقاداماد اومد داخل
😍که بازهم صورتش با سبد گل پوشیده شده بود.
🙃خنده ام گرفت.
باذوق به صورت پوشیده شده اش نگاه کردم.
سبد گل اومد پایین...
نه....
ماتم برد...
😐#امکان_نداره ...
😭😭نویسنده:
#باران_صبوری 🍁 @hami121 🍁