#یواشکی با من حرف بزن!
گوش دادن
به صدای ممتد زنگوله
هادنگ و دنگ و دنگ
باریدن باران
بر شیروانیهای حلبی
چک چک چک
وزن شیرینی داشت
و گاه چون رقص تند دخترکی
در ایوانی چوبی بود
نمایی خیالانگیز
از پیشروی مه در گیسوان جنگل
و گلاویز شدن باد
هو هو هو
با مه
خلق تصویری زیبا بود
صداهای اطرافم
مرا متوقف میکرد
گوشم بیشتر از چشمم
درگیر بود و شعر
موسیقی دلانگیزی بود
که با کشف تصاویری ناب
تلفیق میشد
با کمی سن درک میکردم
که کسی در ماوراء
میخواهد با وزن خاصی
با من سخن بگوید
اشیاء و طبیعت
چون اشخاص به من
نزدیک میشدند و
در گوشم زمزمه میکردند
و من
شروع کردم به نوشتن
بیشتر نگاه کردم
عمیق
خیلی عمیق
تا جایی که
دیگر خود شی دیده نمیشد
بیشتر شنیدم
تا جایی که
دیگر خود صدا شنیده نمیشد
و شعر
یک سینی بود
آرام آرام
چیزهایی را که به هم ربط داشت
در آن گرد میآوردم
و بعد به خودم تعارف میکردم
دیگر تشنگی و گرسنگی
معنایی نداشت
سکون واژهای غریب بود
و من چون جویباری بیتاب
سمت دریا میرفتم
حالا کمی شاعرم
با کلمات بازی میکنم
قایم باشک
یا گرگم به هوا
هنگام نوشتن گاهی
آنها را وارونه میکنم
به در میگویم ، که دیوار بشنود
و شعری که هر دم
به تاخت میآید
میآید و
یال خیال من را میگیرد
مرا به سرزمین رویاها
پرتاپ میکند...
#یادداشتها#مهتاب_میرقاسمی