من که بلد نبودم آن چیزها را..
به من نگفته بودند
یادم نداده بودند
که هر دوستت دارمـی
باور کردنی نیست
هر آغوشـی امن نیست..
شنیده بودم
سلامِ گرگ بی طمع نیست
اما او مهربان بود..
هر بار که اسمش را صدا می زدم و
میگفت جان
بال در می آوردم..
توجه ندیده بودم
آمدنِ او به زندگی ام مثل شکلاتِ تلخ، لذتِ جدیدی داشت..
من تشنهء محبت بودم
مرا از عشق سیراب می کرد..
چه می دانستم پشت نقابِ همهء این عاشقانه هایش
چه خوابی برایم دیده..
با باورهایم جنگید
از مرزهایم عبور کرد
تن و روحم را صاحب شد و
زخمی ام کرد..
من دیگر "من" نیستم
دلتنگم
دل تنگِ سادگی ام
دل تنگِ باورهایم
دل تنگِ اعتقاداتم..
به او بگوئید
مرا به من پس بدهد
من "خودم" را می خواهم..
#مونا_محمدی