.
اولین پیشنهادش سینما بود
بین راه بستنی قیفی می خوردیم
و شیرینیِ خنده هایمان را عکس می گرفتیم
دست هایش، ریشه دوانده بود در پوستم
من ،فراموش کرده بودم خودم را
و او مرا دوباره به یادم آورد
متولد شدم و اینبار نه در آبان
در بهمنِ پوشیده از برف
گفت بیا شعر بگوییم
"شب، عجیب بوی تو را می دهد "
"بخند که خنده های تو آبروی من است "
کم کم تمام جیب هایش
و بند بند دلش ،شعر شد
و من که آرام آرام
موهایم ، فقط عشق می بافت
فرشِ خوشبختی، تخته به تخته
ترنج و انار و سیب
شمعدانی و گلاب و گندم
گفت :قرارمان ، شالیزار
قهوه خوردیم کنج کافه ی نشا
و فالی که کاش هرگز نمی گرفتم
تهِ فنجان
ماری کمین کرده
که نیش زد
و همه ی قرار هامان کنسل شد
اولین حرف هایش را خوب به یاد دارم که میگفت :
تو اگر مال من بِشَوی
روزی شَوَم که هرگز شب نشود
و خوبی شَوَم که هرگز بد نشود...!
#درد ، افتاده بر جانم
نخ تنهایی ام را می دوزم به زلفِ ماه
و پنجره ی اتاق را می بندم به هَراس
پاییز در راه است
باید از پلکان فصل ها تنهایی بالا بروم
گاهی
#عشق چه زود می میرد
#معصومه_سیاه_پشت .