میدانیم که دلیل خیزش این نبوده که فعالان دانشجویی تاریخ و سیاست خاورمیانه، تاریخ و الهیات اسلام و یهودیت و تأثیر شگرف روابط بینالملل بر منطقه را بهطور جدی مطالعه کردهاند.
شمار اندکی از دانشجویان در رشته تاریخ و امور جاری خاورمیانه، تاریخ و الهیات اسلامی یا تاریخ و الهیات یهود تحصیل کردهاند.
زیرا بسیاری از دانشجویانی که شعار «از رودخانه تا دریا، فلسطین از دست یهودیان آزاد خواهد شد» سر میدهند، حتی اسم آن رودخانه و دریا را نیز نمیدانند.
حتی معلوم نیست چه تعداد از آنها میتوانند اسرائیل یا غزه را روی نقشه پیدا کنند.
اگر پیوند با منطقه یا شناخت آن، علتِ حمایت هیجانی آنها از حماس نیست، پس چیست؟
یکی از عواملی که نقش آن انکارناپذیر است، لابی سازمانیافته مسلمانان است که بودجه خوبی هم دارد.
برای نمونه میتوان به
گروه دانشجویان حامی عدالت در فلسطین و دیگر گروههای مدافع فلسطین و اسلام اشاره کرد که در دانشگاههای سراسر کشور فعالیت دارند.
فعالیتهای حزبی و
لابیهای بیوقفه آنها بدون شک روی عقاید دانشجویان تأثیر گذاشته است.
با اینحال، اکثر دانشجویان خود را فلسطینی و مسلمان نمیدانند و مشارکت آنها در این پایگاهها تأثیر چندانی ندارد.
چیز دیگری باید در کار باشد.
ایدئولوژی غالب در دانشگاهها تا حد زیادی با برداشت چپ افراطی از «عدالت اجتماعی» گره خورده که بهطور کلی در مقولههای «تنوع، برابری، شمول» خلاصه میشود. این ایدئولوژی ساخته دست دانشجویان نیست، بلکه سیاستی است که از بالاترین سطوح دولت بایدن در آمریکا و دولت ترودو در کانادا به اجرا درآمده است. ایدئولوژی چپ از قبل در دانشگاهها وجود داشته اما پیادهسازی آن از جانب دولتها به آنها تحمیل شده است. اما بیشتر دانشگاهها تمایل چندانی به آن نشان ندادند، زیرا تقریباً تمام کارکنان دانشگاهی و مقامات اداری جزو نوه و نتیجههای فعالان انقلاب فرهنگی دهه ۱۹۶۰ بودند که یا خودشان مارکسیست بودند یا اینکه تحلیلها و سیاستهای مارکسیستی را دنبال میکردند.
«عدالت اجتماعی» از دل تحلیل تضاد طبقاتی مارکسیستی برآمده است.
براساس این دیدگاه، جامعه متشکل از افراد و گروههایی نیست که بر سر مکان و زمان در رقابت و همکاری باشند و روابط برحسب شرایط دگرگون شوند. بلکه تنها ارتباط مهم در جامعه بر پایه تضاد طبقاتی استوار است. طبقهای ستمگر و استثمارگر است و طبقهای دیگر قربانیِ استثمار و ستمدیده محسوب میشود.
مارکسیسم کلاسیک این تضاد طبقاتی را برحسب جایگاه اقتصادی تدوین کرد اما این چارچوب هرگز در آمریکای شمالی نهادینه نشد.
مارکسیسم نوین و اصلاحشده آمریکای شمالی را میتوان «#مارکسیسم_فرهنگی» نامید، چراکه طبقات را برحسب جنسیت، نژاد، گرایش جنسی، توانایی، قومیت و مذهب تعریف میکند.
آنچه حائز اهمیت است، این است که طبقات ستمگر و قربانی شناسایی شوند.
براساس مارکسیسم فرهنگی، مردان، طبقه استثمارگرِ «پدرسالار» را تشکیل میدهند و زنان جزو طبقه قربانی استثمارشده هستند. به همین ترتیب، سیاهپوستان، رنگینپوستان و بومیان جزو نژادهایی ستمدیده و تحت استثمار هستند و «سفیدپوستان» شرور که عمدتاً شامل آسیاییها و یهودیان میشوند، طبقه ستمگر را تشکیل میدهند. بهطور مشابه، دگرجنسگرایان «سیسجندر» (افرادی که جنسیت بدن مادرزادی خود را میپذیرند و هویت جنسیتی خود را مطابق با ویژگیهای جسمانیشان در نظر میگیرند) جزو سرکوبگران جامعه الجیبیتی🏳🌈🏳⚧ محسوب میشوند. طبقات ستمگر به اعمال تعصب روشمند و تبعیض در قبال طبقات قربانی متهم هستند. در این دیدگاه، تفاوتهای فردی موجود بین اعضای این بهاصطلاح «
طبقات» کنار زده میشوند.
شواهد چندانی برای دفاع از این دیدگاه وجود ندارد.
نهتنها قوانین حامی تعصب و تبعیض لغو شدهاند، بلکه قوانین جدیدی در راستای منع تعصب و تبعیض تصویب و اجرایی شدهاند و از مدتها پیش به شکل مکتوب درآمدهاند.
شواهد ادعایی فعالان، برآیند تحصیلات، درآمد و جایگاه شغلی متفاوت مردم هستند.
اگر هر دستهای بهطور کلی در سطح متوسط خود نباشد، آن را دال بر تعصب و تبعیض میدانند. سایر دلایل مربوط به نابرابریهای آماری- تفاوت در اولویتها و انتخابها، انگیزه، موفقیت و توانمندیها- نیز بهرغم شواهد گستردهای که از تأثیر این عوامل حکایت دارند، نادیده گرفته شده یا مردود تلقی میشوند. تأثیر فرهنگ منطقهای، محلی و قومی نیز بهطور کلی کنار گذاشته شده است.
«عدالت اجتماعی» به منزله این است که به «تنوع، برابری، شمول» که شاید در نگاه اول معنی متفاوتی داشته باشند، جامه عمل بپوشانیم. برای نمونه، «تنوع» صرفاً شامل حال اعضای طبقات ستمدیده میشود و مردان، سفیدپوستان و دگرجنسگرایان «سیسجندر» مستثنی شده و «مشمول» آن نمیشوند.