🌺

#قسمت_هفتاد_و_هفتم
Канал
Социальные сети
Другое
Персидский
Логотип телеграм канала 🌺
@Chadorihay_bartarПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_حورا🦋

#قسمت_هفتاد_و_هفتم

حورا فرم را پر کرد وجلوی استاد گذاشت.
استاد نگاهی به برگه انداخت و به حورا گفت:خب دخترم میتونی بری،فردا ۷صبح منتظرتم.

_ممنونم استاد خیلی لطف کردین با اجازتون خدانگهدار.

از مرکز خارج شد .
هوا گرفته و ابری بود.
اما حورا تصمیم گرفته بود پیاده برود
راهش را در پیش گرفت و رفت.
در طول راه به زندگی اش فکر کرد که چگونه یک شبه با آن حرف مهرزاد بهم ریخته بود.
به تنهایی اش فک کرد.
تا چند روز پیش فک میکرد دایی مهربانی دارد که دارد بی منت او را بزرگ میکند اما حالا... می دانست که از این خبر ها نبود.

غرق درافکارش بود که قطره های آبی روی چادرش را حس کرد.روبه اسمان کرد.. ابرهای سیاه بهم رسیده بودند و باران را به زمین هدیه کرده بودند.
آری انگار اسمان هم دلش به حال حورا سوخته بود.

_ خدا داره میگه بنده من رحمت من شامل تو هم میشه غصه نخور.

حورا لبخندی زد و دستانش را رو به آسمان گرفت.

_خدایا هیچ وقت از لطف و رحمت توناامید نشدم و نخواهم شد.
ولی وقتی بعضی چیزا و بعضی رفتارای اطرافیانم رو به خودم میبینم ازهمه چیز ناامید می شم.

*

_ مریم چرا اینجوری می کنی تو؟ بزار بهش بگم شاید بخواد بره.

_ غلط کرده بره. اصلا اونجا که جای حورا نیست با اون چادر چاخچونش. همینجام از سرش زیادیه.

_ مریم تو که میدونی حق انتخاب داره‌. ما خیلی بهش بد کردیم مریم بزار راحت زندگی کنه. مگه غیر اینه که از وصیت پدرش بی خبرش گذاشتیم؟!

_ اوووووه اون چندر غاز چی بود که گفتن داشته باشه؟

_ چندر غاز؟؟ هه خوبه والا اون همه پول بود. همش صرف تو و بچه ها شد و چی به حورا رسید؟ یک اتاق تاریک و دعواهای تو.

مریم خانم صدایش را بلند کرد و گفت: خوبه والا بخاطر یه دختر بی سر و پا با زنش اینجوری حرف میزنه. حقت بود با رئیست حرف نزنم تا تو رو اخراج کنه.

آقا رضا مدت ها بود داشت طعنه ها و زخم زبان های همسرش را تحمل می کرد اما به خاطر خودش هم که شده نباید با او بحث می کرد و صحبت را به دعوا می کشانید بنابراین سکوت کرد و به اتاقش رفت.

دعوت نامه حورا را که از طرف خانواده پدریش به دست او رسیده بود را از روی میز برداشت.
عموی بزرگش از حورا حواسته بود تا پیش آن ها برود اما رضا بی معرفتی میدانست این که حورا را بعد آن همه سختی و عذاب رها کند.
کاش میتوانست دعوت نامه را به او بدهد.

#نویسنده_زهرا_بانو
@Chadorihaye_bartar
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃