💐🍃🌿🌸🍃🌼🍃🌺🍂🌿🍂🌸📙 #رمان💥 #پناه◀️ #قسمت_هفتاد_و_سوم✍🏻از دور می بینمش،سرش را پایین انداخته
و بسته ای در دست دارد.انگار صد سال از ندیدنش گذشته،لبخند می زنم
و ناخوداگاه چادرم را جلوتر می کشم.
نمی فهمم استرس دارم یا خوشحالم، دفعه ی اولی نیست که با یک پسر قرار دارم !اما این بار همه چیز فرق می کند...
پیراهن سفید با راه های باریک آبی پوشیده
و شلوار پارچه ای سورمه ای رنگ.ساده
و موقر!
هیچ وقت تصور هم نمی کردم که از یک پسر مذهبی خوشم بیاید
و به این حال
و روز بیفتم...تقدیر چه کارها که نمی کند!
به ساعت مچی ش نگاه می کند
و بعد هم به اطرافش...من را ندیده؟!تعجب می کنم وقتی از کنارم می گذرد بی آنکه آشنایی بدهد!قبل از اینکه دورتر بشود صدایش می زنم:
_آقا شهاب؟
برمی گردد
و با دیدنم انگار چیز باورنکردنی باشم چندبار پلک می زند
و بعد می گوید:
+شمایین؟
_سلام.بله
تازه می فهمم که بخاطر چادر
و حجابم نشناخته!به زمین نگاه می کند
و می گوید:
+سلام،شرمنده متوجه نشدم
_خواهش می کنم
چند ثانیه مکث می کند
و بعد بسته را به سمتم دراز می کند.
+امانتی،خدمت شما
انگار او هم دست پاچه شده!حتی فراموش کرده که احوالپرسی بکند
_دستتون درد نکنه .باعث زحمت شما هم شدم
+اختیار دارین،چندتا کتابه
و سی دی
و یه چیزایی که فرشته خودش خبر داره فقط بسته را می گیرم
و برای پرسیدن سوالم این پا
و آن پا می کنم... پیش دستی می کند
و می گوید:
_اگر امری نیست...
چه عجله ای دارد برای رفتن،درست برعکس من!
+این کتابا هم مثل همون قبلیاست که تهران بهم داده بودین؟
_چندتا از کتابای شهید مطهری
و یکی از اساتید خوب ارزشیه
و یکی دوتا رمان دفاع مقدسی
+یادتون اوندفعه چی گفتین؟
_در مورده؟
+کتابا...گفتین بخونمو اگه سوالی بود بپرسم
_بود؟
+زیاد!
واقعیت را گفته ام...موبایلش زنگ می خورد؛با یک عذرخواهی کوتاه قطعش می کند.
_فکر می کنم هرچی بیشتر بخونید بهتره
+
و سوالام بیشتر میشه
_اما لابلای متن
و سطر هر کتابی به جواب های کوتاه
و بلند خوبی هم می رسین
+توجیه می کنه اما من دلیل می خوام برای بعضی از اتفاقای جدید
_چه اتفاقی؟
+مثلا..خب مثلا همین چادر
به گوشه چادرم نگاه می کند
و با لبخند می گوید:
_خودتون بگید،چی بوده دلیلش؟
هول می شوم!سوالم را دوباره از خودم می پرسد...بگویم بخاطر تو؟!بخاطر خانواده ی مذهبیت؟لبم را تر می کنم
و جواب می دهم
+با امام رضا بعد از چندسال یه عهد
و شرطی کردم
و نتیجش فعلا شده این
_خیره
+بود که برام معجزه کرد حتما
_من به اعتقاد معتقدم
گیج می شوم
و می پرسم:
+چی؟
_خیلی خوبه که یه منبع نور
و معجزه ای باشه
و آدم در جوارش زندگی کنه... باهاش عهد ببنده
و جواب بگیره
و اتفاق های مثبت براش بیفته.چی بهتر از این؟
+بله اما همشم همین نیست!
_من بهتون اطمینان میدم که این اتفاق از هرجا
و به هردلیلی که بوده خیره.
دلم می ریزد...دلیلش تو بودی
و بی خبری!خیری
و بی خبر بودم؟سکوت می کنم.هزار حرف نگفته دارم اما می ترسم از اینکه کلامی بگویم
و آبروی تازه جمع کرده ام را به باد بدهم...
حتما می فهمد خوددرگیری دارم که می گوید:
_آدم های زیادی رو با شرایط شما دیدم پناه خانوم با جنبه های مختلف.رک بگم باید شاکر خدا باشید که امروز تو این نقطه ایستادین
+چه نقطه ای؟چون من خونم مشهده
و جلوی در حرم وایسادم؟
جدی پرسیدم اما او ناگهانی می خندد. حتی خنده اش هم حساب شده
و با متانت است...کوتاه
و نه با بی قیدی کسانی مثل پارسا!سریع صدایش را صاف می کند
و با لحنی که هنوز ته مایه خنده دارد می گوید:
_نه!اون که صد البته جای خود داره...اما منظورم نظر کردن خداست
و اینکه به نسبت ،خیلی زود راهتون رو دارید توکل بر خدا پیدا می کنید.با ارزشه!
+آهان،آره اما آرزو داشتم تو این شرایط پیش زهرا خانوم یا فرشته می بودم که حداقل از راهنمایی هاشون استفاده کنم
_حاج خانوم سلام رسوندن
و گفتن در خونه خودتون به روی خانواده
و شما بازه،شماره تلفن فرشته
و بقیه رو هم که دارین.هر موقع نیازی بود خوشحال میشن حتما که کمکی بکنن
+زهرا خانوم از راه دورم انرژی مثبت می فرسته.مرسی
_ان شاالله که براتون اتفاق های پیش بینی نشده خوبی همچنان بیفته.
جمله اش را چندبار توی سرم تکرار
و هر بار هزار
و یک برداشت جدید می کنم!
_با اجازه من باید مرخص بشم،دوستان منتظرن
وا می روم.به این زودی!؟فقط
و به سختی می گویم:
+خواهش می کنم
_سلام برسونید به خانواده
+سلامت باشید
_زیارتتون هم قبول
+خیلی ممنونم.خدانگهدار
_یا علی
رفتنش را نگاهش می کنم
و آهسته می گویم:
+یاعلی
📝نویسنده: الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
@chadorihay_bartar