#بسم_رب_الشـــهدا❤️#از_راه_طلایـے_تا_عرش💛#قسمت_هشتادسهیه روز از روزی که رفتیم بیرون با بچه ها میگذره،امروز دانشگاه هم داریم.
فردا عقد سمیراست. گفت امروز دانشگاه نمیاد...
باید خودم تنها برم
🤦🏻♀😢.
صبحانه رو همراه با خانواده خوردم.
رفتم اتاق که لباسامو بپوشم...
یه تاکسی گرفتم رفتم دانشگاه.
امروز امیر عباس دانشگاه نداشت.
🤔.
تو حیاط دانشگاه چند تا از دخترا کلاس بودن،رفتم پیششون یکم حرف زدیم،سراغ سمیرا رو گرفتن گفتم که فردا عقدشه نمیتونه بیاد،اینا هم خوشحال شدن ،مبارک باد گفتن
😍.
مشغول صحبت بودیم.
دیدم وای باز اون پسره داره میاد طرفمون.
😭.
خواستم پاشم واقعا دیگه برم حراست اطلاع بدم که گفت:
سلام خانوما چطورید
😌.
هیچ کس از دخترا حرفی نزد.
منم چیزی نگفتم.
یکی از دخترا که اسمش گندم بود گفت:علیک سلام.بله؟!!
پسره:جااانم.اومدم احوال بگیرم.
یه نگاه به من کرد گفت:
به به مریم خانوم،خوبی،چه خبر؟!
😉😌اقا بسیجیه خوبه؟!
اقا بسیجیه
😳😳😳امیرعباسو میگهههه!!!
😳😡.
داشتم لب باز میکردم که بگم به شما چه،
که یه صدا منو میخکوب کرد.
-من عالیم ،شما چطوری؟!
سرمو بالا اوردم که با چهره امیر عباس روبرو شدم
😳.
بسم الله.
😐این اینجا چیکار میکرد.
😳دانشگاه هم امروز نداشت
😳.
پسره گفت:اوه خودش اومد
🤔.
امیرعباس:مگه نگفتم مزاحم نشووووو هاااان! چه مرگته هی میای سد راهش میشی؟
😡😡😡.
وااااای صدای امیرعباس بالا رفت.
الان از حراست میان
😱😭.
پسره:گیریم ازش خوشم اومده میخام برم خاستگاریش.
به شما ربطی داره؟!
نکنه دوست پسرشی
🤔.
تا این حرفو زد امیر عباس زد توگوشش
😱.
من
😭ولش کن خاهش میکنم.
امیرعباس داد زد گفت:
امیر عباس:مریم تو بروووو.
😡😡+نه امیرعباس نزنش
😭ولش کن الان از حراست میان.
همه جمع شده بودن نگاه میکردن به جای اینکه جدا گفتن،
😏.
واییی از حراست اومدن
😭.
بردنشون .
منم موندم هاجو واج
🤦🏻♀.
اولین باره تکی اسممو گفت
😐.
منم بهش گفتم امیرعباس
😐🤦🏻♀.
بچه ها یه چیزایی رو باهم پچ پچ میکردن
😐.
نگاشون میکردم دیگه حرف نمیزدن.
۴تا از دخترا اومدن پیشم گفتن:
این پسره خیلی چیز بود مثل اینکه.
دفعه های پیش هم دیدم مزاحمتون میشد.
یه بار انگار همین پسره جلوشو گرفت،ولی گوش نکرد
🤔.
درسته همین اقا بود؟!
من:بله.
😞دختره:اشنایید؟!
من:
😐😐بله.
دختر:دوستت داره؟!
😊.
من:
😳😂😳واااا.
نه بابا.
😳😂پسرخالمه
😐.
دختر:
😐واقعا؟!
من:اره والا
😂.
رفتم کلاس.
اصلا درسو متوجه نشدم.خواستم
فقط ببینم ماجرا چیشد.
استاد خسته نباشید گفت.
منم سریع درو باز کردم رفتم بیرون.
بچه ها زدن زیر خنده
😐حق هم دارن.جلوتر از استاد رفتم بیرون
🤦🏻♀.
رفتم حیاط دانشگاه دیدم نیست.
رفتم حراست،ببینم هنوز اونجاست یا نه.
یواش از راه در نگاه کردم دیدم نیست
🤦🏻♀😭.
حتما رفته
😭الان کجا ببینمش
😭هاج واج رفتم بیرون.
تصمیم گرفتم برم دریا...
تنها بودم اما رفتم...
🚶♀.
ساعت۱۰نیم بود.
وقت دارم پس.
الانم دریا خلوته.
🤦🏻♀#نوسینده_بانو_میم_عَین
#کپی_باذکر_نام_نوسینده_جایزاست🍃🥀@Chadorihay_bartar❤️🍃