🌺

#قسمت_نودسه
Канал
Социальные сети
Другое
Персидский
Логотип телеграм канала 🌺
@Chadorihay_bartarПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
#بسم_‌رب_الشـــهدا❤️

#از_راه_طلایـے_تا_عرش💛

#قسمت_نودسه

تلفن خونه زنگ خورد ..
مامان رفت جواب بده.

مامان:واقعا؟!😍
خداروشکرررررر
چشمت روشن خواهرررر.
الهی قربونت برم.
باشه چشم مزاحم میشیم.
چشم عزیزدلم.
باشه مواظب خودت باش خداحافظ

من:مامان کی بود؟!

مامان:خاله بود میگفت امیرعباس داره میاد😍❤️

من:واقعا؟

مامان:اره😍فردا ناهار دیگه خونست.
مادر کاراتو انجام بده صبح زود بریم خونه خاله.

من:چشم.


واییی خدایا شکرت😍😍خداروشکر که داره برمیگرده...😍.
از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم😐😁😍😍.
دعا میکردم زودتر فردا صبح شه بریم خونه خاله...


امیر عباس:
بعد از تلفنی که به مامان زدم گفتم فردا میام ایران،خیلی خوشحال شد.
منم خوشحالم اما سخته بخام بچه هارو تنها بزارم اینجا...
از یه طرف هم...
از یه طرف هم خوشحالم که...
که....
مریمو میتونم ببینم😍😔
مدام چهرش جلو صورتم میاد.....،در حال جنگیم جلو چشممه...😔
نمیدونم....
نمیدونم.....
اما شاید.. که دلم واسش تنگ شده😔

علی:عباس به چی فکر میکنی داداش؟🤔

+جانم داداش.
هیچی .

-به سلامتی ان شاالله فردا میری؟!

+اگه خدا بخاد.

-خداروشکر
خوش بگذره داداش...

+قربونت.
زود برمیگردم...

-باش🙃.
....

با فرمان فرماندمون نشستم تو هواپیما،راهی ایران شدم...
دلم واس خانواده تنگ شده میخام هرچه زودتر ببینمشون😍...

بعد دو سه ساعتی هواپیما نشست.

مریم:
صبح ساعت هفت صبح مامان بلندم کرد که پاشو بریم دیر شد😐.
منم با خوشحالی بلند شدم صبحونه خوردیم رفتیم خونه خاله.

مامان و من :چشمت روشن😍

مامان:ان شاالله دامادش کنی😍

خاله و شوهر خاله و ریحانه جوابمونو دادن.❤️
خلاصه بعد از صحبت ها و خوشحالیمون زنگ خونه به صدا در اومد....
ماهم فکر کردیم شاید باباست که رفته بود مسجد خواست چیزی بگیره برگرده.. رفتم زنگو زدم در باز شد.مامان گفت برو با بابا کمک کن وسایل هارو بیار.منم گفتم باشه
رفتم پایین که با بابا کمک کنم .
دیدم تو نیومده گفتم شاید در هنوز باز نشده.
رفتم درو باز کردم تا سرمو بالا اوردم با چهره امیر عباس روبرو شدم....

اصلا یکه خوردم،نمیدونستم چی بگم😳😱
هم خوشحال شده بودم هم ناراحت.
خوشحال شدم چون دیدمش
ناراحت شدم چون لاغر شده بود😐
سر یه ثانیه قشنگ انالیز کردم😐

نه من حرفی زدم نه اون.
فقط بهم نگاه میکردیم....
شاید ۶ثانیه میشد که زل زده بودیم به هم....
نه من جونشو داشتم حرف بزنم نه اون انگار....
اصلا ثابقشو نداشت مستقیم به من نگاه کنه منم اصلا تو چشم هیچ مذکری زل نمیزنم...
اما....
هردو انگار....

😔

بلاخره دهن باز کرد
امیر عباس:س ..لام

میدونستم الان صدام میلرزه...
من:س ..لام.خ وش اومدید،رسیدن به خیر

-ممنونم.

+بفرمایید.

یکم رفتم اونور تا بتونه بیاد داخل

منم سریع درو بستم گفتم:
ما نمیدونستیم شمایید گفتیم باباس ،وگرنه بقیه میومدن درو باز میکردن.الان شمارو ببینن شکه میشن.
چند لحظه صبر کنید من بهشون بگم شما اومدید.

امیر:باشه مشکلی نیست😊

رفتم داخل که به مامان اینا بگم امیر عباس اومده...

امیرعباس:
خدامیدونه که با یهویی اومدنش چقدر شکه شدم خیلی بهش نگاه کردم اما...😔.
خدایا ببخش...💔😔.
اولین دیداری که بعداز سوریه کردم
مریم بود😍
خیلی خوشحال بودم...
که دیدمش ..
خداکنه بعد از این دیگه شوق دیدنش تو قلبم نباشه...😭

عجبی نیست که شُد پیر زلیخا در هجر

دوری از یار بلایی ست که من می دانم...😔


ادامه دارد...

#نوسینده_بانو_‌میم‌_عَین

#‌کپی_باذکر_نام_نوسینده_‌جایزاست🍃🥀
@Chadorihay_bartar❤️🍃