#رمان_گل_محمدی 1⃣#پست1 در راهرو فرودگاه چشم گرداندم...درست جهت مخالف نیویورک
😕...همه درحال حرف زدن و رفت و آمد بودند...
سرم در میان این همه سروصدا در حال انفجار بود
🙁...با تنفر به مردم نگاهی انداختم حالشان رقت انگیز بود...باورم نمیشد حرفای پدربزگم درست باشد...این مردمی که سرشان تا گردن در گوشی است تروریستند؟؟؟
از فکرم پوزخندی گوشه لبم آمد...
😏با قدم هایی استوار به سمت گیت رفتم تا چمدانم را تحویل بگیرم...اعتماد به نفسم بالا رفته بود...احساس کردم سرم سبک شده...آه...
🙄 باز این روسری دست و پاگیر افتاده...
کلافه دوباره روی سرم انداختمش ...نمیفهمم برای یک بهایی چه اجبار به روسری است...حتما باید آداب دین خودرا به ما تلقین کنند؟
😏این ها هم همدین همان گروهک...نامش چه بود؟؟؟ آه...داعش...همدین همانهایند...
چمدان خودم را تحویل گرفتم...
از فرودگاه بیرون آمدم...
ناگهان کسی چمدانم را از دستم گرفت...
با عصبانیت داد زدم...
😠من_خدای من اون چمدون منه!!!
مرد برق گرفته نگاهم کرد...
😳مرد_مگه دربست نمیخواید؟؟؟
خوشحال از آنکه آن مرد درماندگی ام را فهمیده دنبالش راه افتادم...
🙂@Chadorihay_bartar ❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺🚫ڪپی بدون ذڪر منبع غیر اخلاقیه
🚫نویسنده: یه بنده خدا