#رمان_گل_محمدی5⃣
2⃣#پست۲۵بلند شدی و
#مردانه دستی به صورتت ڪشیدی....
🙈تو_یاعلــــــــے بچه ها
حانیه و حسین بلند شدند و من هم بلند شدم....
🙍🏼حانیه_واسه اربعین...
😃همانطورڪه عمامه ات را مرتب میڪردی لبخندی زدی
😊...
تو_عجله ڪار شیطونه خواهری برای سه نفر توڪاروان بلیط خریدم...
😌ناراحتـــــ
😞ــــــــ شدم....سه نفر؟ یعنی تو و حانیه و حسین؟ پس من چه؟
حانیه با خوشحاله گوشه ی عبایت را گرفت...
😄حانیه_یعنی روحانی ڪاروانمونی؟
حسین بشڪنی زد
👌🏼...
عینڪ آفتابی اش را روی چشمش گذاشت....
حسین_لیدررررررمون
😎حانیه_روحانی ڪاروانمونننن
😐حسین_لیدرمون
😎حانیه از حرص لب هایش را فشار میداد...
😑دست حانیه را گرفتی
تو_خواهریه منو اذیت نڪنـــــــ
☝️🏻ـــــا
یڪ لحظه به حانیه حسودیم شد...
حسین_اوه اوه ترسیدم
چادرمو جمع ڪردم
☹️من در جمعتان اضافی بودم
راه افتادم و از حرم خارج شدم...
در راسته مغازه ها با سرعت میرفتم....
دلم میخواست گم شوم...
😔چادر هی میخواست از سرم بیوفتد ولی نمیگذاشتم....
به درڪ...
😒چادر را برداشتم و در ڪیفم چپاندمش
نه نگاهم میکنی نه اعتنایی چرا خودم را زجر دهم...
😏گیره روسری ام را در آوردم و موهایم را ریختم بیرون...
ساق دست را ڪشیدم بیرون و انداختم داخل ڪیفم ....
آستین آی مانتو را تا آرنج زدم بالا...
حالا شدم خودم...
😎#شهرزاد_ایرانی🙋🏼ماشیـــــ
🚗ـــــــــنی جلوی پایم ترمز زد...
_بشین برسونمت خوشگله...
😉@Chadorihay_bartar ❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺🚫ڪپی بدون ذڪر منبع غیر اخلاقیه
🚫نویسنده: یه بنده خدا