یه #موتور گازی داشت که هرروز #صبح و عصر سوارش میشد و #باش میومد #مدرسه و برمیگشت .
یه روز #عصر که پشت همین #موتور نشسته بود و #میرفت ، رسید به چراغ قرمز . #ترمز زد و ایستاد . # یه نگاه به دور و برش کرد و #موتور رو زد رو جک و #رفت بالای موتور و فریاد زد :
هرکی آقا مجید و نمیشناخت #غش غش #میخندید و متلک مینداخت و #هرکیم میشناخت مات و #مبهوت نگاهش میکرد که این #مجید #چش شُدِه ؟! # قاطی کرده چرا ؟ ! خلاصه #چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و #رفتن و آشناها اومدن #سراغ مجید که آقااا #مجید ؟ چطور شد یهو ؟ #حالتون خوب بود که ! مجید یه نگاهی به #رفقاش انداخت و گفت : "مگه #متوجه نشدید ؟ #پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که #عروس توش بی حجاب #نشسته بود و آدمای #دورش#نگاهش میکردن . من دیدم تو روز #روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه . به #خودم گفتم #چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه . #دیدم این بهترین کاره !" همین!