🌺

#قسمت_پایانی
Канал
Логотип телеграм канала 🌺
@ChAdOrIhAy_BaRtArПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_پایانی

✍🏻چشم باز می کنم و به نوری که از لابه لای پرده ی حریر اتاق سرک می کشد، لبخند می زنم. به گچ بری های دور لوستر نگاه می کنم و نفس عمیقی می کشم.دست روی پیشانی ام می گذارم،از تب و تاب افتاده سرمای بدی که چند شب پیش بعد از زیارت خوردم.
کش و قوسی به تن خسته ام می دهم و می نشینم.
صدای فرشته که برای اولین بار غر میزد از مریضیه بی موقعم هنوز توی گوشم زنگ می زند
مهربانیش را دوست داشته و دارم. حتی از تهران هم قوت دل است حالم هنوز خیلی خوب نشده و ضعف دارم،کاش خانواده حاج رضا وقت بهتری را برای آمدن انتخاب کرده بودند.هرچند خدارو شکر بابا تا فردا مرخص می شود وقتی برای ملاقاتش رفته بودم بیمارستان،با اینکه بخاطر سرماخوردگی نتوانستم وارد اتاق بشوم و فقط از پشت پنجره خیره اش شده بودم،برایم لبخند زد برای آنکه ویروسم را نگیرد مجبور شدم تلفنی حرف بزنم، می ترسیدم از اینکه چه چیزهایی بشنونم.اما او فقط با لبخند گفته بود:
برای رفتن راهی که انتخاب کردی مثل کوه پشتتم باباجون،بهزاد باید خودش حساب کتاب دلش رو به دست بگیره، بهش فکر نکن.غصه ی گناه های قبل از این رو هم نخور،خدا بخشنده تر از من و بقیه ست تو توبه کن و دست کمک دراز کن. دعا می کنم که هرچی خیره پیش بیاد برات،نگران قلب ریپ زده ی منم نباش. دکتر هنوز بهش امید داره، زود مرخص میشم.
دوستت دارم باباجونم
کمی سکوت کرد و ادامه داد:
_از دل افسانه دربیار ،نذار
چشم هرچی شما بگین
و اشکی که کنار صدای خروسک گرفته ام بیرون پریده بود
قربون دخترم برم،الان این صداتو بذارم پای کدوم ویروس؟
مردانه خندید و به سرفه افتاد.
+مواظب خودت باش که خوب بشی بابا خیلی بهتون نیاز دارم
_هنوز خیلی کارا هست که باید انجام بدم دختر، نترس اونیکه مهمونه من نیستم و انقدر بعد از همین یک تماس حالم خوب شده بود که بعد از چند شب سر راحت به زمین گذاشتم.باورم نمی شود که زندگی رویِ خوش نشانم بدهد اما به قول لاله برای خدا که کاری ندارد راست و ریس کردن همه چیز.
حالا به این فکر می کنم که کلی کار نکرده دارم .اتاقم را چند روزی هست که مرتبه نکردم. کتاب ها و سوغاتی های شهاب روی زمین ریخته،همه چیز باید به روال عادی برگردد!
پارچه را بر می دارم و روی تک صندلی اتاق می نشینم.برای سر کردنش ذوق دارم.یاد چادری می افتم که فرشته خیلی دوستش داشت.
می گفت سوغاتی مادر محمد از کربلاست چه عاشقانه های شیرینی داشت!ناگهان انگار یک سطل آب سرد می ریزند روی سرم.
چادرسفارش محمد به مادرش برای ابراز علاقه به دختری که دوستش داشت بود!
"پاشو پناه خانوم،ناز پیش از موعد نکن که من یکی حسودیم میشه ها!.راستی اون پارچه چادری رو پسندیدی؟ سوغات مامان از کربلا بوده برای دردونه ش خیلی دلم میخواد توی سرت ببینمش. مطمئنم برازندته !"
این چادر سوغات زهرا خانم از کربلا بوده برای شهاب!پس چرا برای من فرستادند؟!
چقدر گیجم! تازه می فهمم معنی حرف های دوپهلوی فرشته را از پشت تلفن دیشب که زنگ زده بود کلی خوشحال بود و مدام از آمدنشان می گفت
می روم توی پذیرایی ،از بوی خوش غذایی که پیچیده معلوم است افسانه هست نشسته روی زمین، کنار چرخ خیاطی و چیزی می دوزد.
سنگینی نگاهم را که حس می کند سرش را بالا می آورد، چهره اش خسته تر از همیشه هست چقدر از روزهای اولی که عروس این خانه شده بود پیرتر شده چیزی نمی پرسم اما خودش همانطور که سوزن شکسته ی چرخ را عوض می کند می گوید:
بابات گفت مهمون داریم...
می نشینم مقابلش روی زمین و آفتاب پهن شده تا نیمه های فرش،گرمم می کند.همینطور که سرِ نخ را با نوک زبانش تر می کندادامه می دهد
چند وقته برای سالن می خواستم پرده ی جدید بدوزم اما دل و دماغشو نداشتم. بابات سفارش کرده همه چیز خوب باشه پارچه چادری را روی زمین می گذارم که نگاهش نرم می لغزد روی آن و نفس عمیقی می کشد:
بچه که بودی همه ذوقت چرخوندن این چرخ بود پیر شدیم!
دستم را روی دستش می گذارم و دستهایمان کم کم خیس می شود.توی عطر پیراهن گلدارش نفس نفس می زنم و بغض چند ساله ام می شکند، حرفی نمی زند،چیزی نمی گویم اما انگار همین سکوت هزار معنی و مفهوم دارد برای خودش..
سرم را می بوسد و از روی زانوهایش بلندم می کند هنوز نگاه شرمزده ام پایین مانده که حس می کنم خم می شود و لحظه ای بعد با صدای بسم الله گفتنش بین حریر نازکی گم می شوم به پنجره ی بدون پرده نگاه می کنم و به پرنده هایی که روی درخت زبان گنجشک حیاط غوغا کرده اند.
مبارکت باشه،ان شالله به خیر و خوشی و زیارت باشه
زیر حریر چادر تازه ام لبخند می زنم و دلم غنج می زند برای تمام لحظه های خوش پیش رو و زیرلب زمزمه می کنم:
به خود پناهم ده
که در پناه تو آواز رازها جاری ست
و در کنار تو بوی بهار می آید
به خود پناهم ده ...

#پایان

📝نویسنده: الهام تیموری


@chadorihay_bartar
#هوالعشق❤️
#ترنم_عاشقانه
#قسمت_پایانی ترنم عاشقانه

همونجور که با عجله داشتم بند کفشامو میبستم یه جیغ بنفش کشیدم و گفتم: محمدددددد😁 دیر شد بیا😣
محمد کفشاشو پوشید و گفت: الهی فدات شم خانومم اومدم چرا این قدر عجله میکنی آخه😬
_محمد مراسم تموم شد زود باااااش بیااااااا😡
محمد با خنده دستمو گرفت و بوسید و گفت: بشین بریم فرمانده😊
وقتی به محل اجرا رسیدیم فوق العاده شلوغ بود😬
_وای محمد... بنظرت میتونیم حامدو ببینیم😔
محمد: معلومه که میتونیم ببینیم عزیزدلِ محمد😍
_آخه تو این شلوغی چجوری ببینیم...😔
محمد: من حتی بهت قول میدم باهاش عکسم بگیریم. خوبه زندگیم؟
_راس میگی محمدم😍
محمد: معلومه که راس میگم خانمم😘
_ممنون آقایی❤️
از ماشین پیاده شدیم و به بدبختی از بین جمعیت عبور کردیم و رفتیم داخل تا مراسم شروع شه... جمعیت فوق العلاده زیاد بود... حامد روی سن اومد من و محمد همزمان لبخند زدیم😊
یکی یکی آهنگ هایی که میخوند برای من و محمد و پر از خاطره بود و باهاش همخونی میکردیم... به خودم که اومدم چشمام خیس اشک بود😭
محمد چشمامو بوسید و باهم از سالن بیرون رفتیم.
به پیشنهاد محمد توی ماشین نشستیم تا دور حامد خلوت شه و سوار ماشین شه که بره😁
تقریبا یک ساعت طول کشید و حامد سوار ماشین شد و حرکت کرد.
محمد پشت ماشینش راه افتاد.
یکم که دور شدیم حامد با صدای بوق ممتد محمد بغل پارک کرد و ماهم پشت سرش😍
با هیجان هردو از ماشین پایین اومدیم و به طرف ماشینش رفتیم.
_سلام آقای زمانی
محمد: سلام آقا حامد
حامد: سلام وای سکته کردم گفتم معلوم نیس چیشده یه ماشین از موقع حرکت دنبالمه😁 داشتم اشهد میخوندم گفتم الانه که ترورم کنن😄
من و محمد خندیدیم و از قرار عاشقانمون به حامد گفتیم.
حامد: خب زوج عاشق افتخار یه عکس به ما میدید؟
محمد: بابا شما بخدا مردمی ترین خواننده دنیایی داداش 😍
من و محمد کنار حامد وایسادیم و یه رهگذر ازمون عکس گرفت📸
حامد با کلی شوخی و خنده روی یه برگه نوشت:
*تقدیم به زوج عاشق ایستاده
آقامحمدجواد و فائزه خانم
~ حامد زمانی*

همراه با شهدا باشید.
@chsdorihay_bartae
#ناتمام_من 🌸


#قسمت_پایانی



مادرش در آغوشم می کشد ،می گویم:
_رفتم امامزاده مادرجون ،نذر کردم .یعنی خوب میشه ؟
با صدای مهربان همیشگی اش می گوید :
_قربون چشمهای خیست برم عروس گلم ، ان شاالله با دعا و پرستاری نازنینی مثل تو خوب میشه .
_ان شاالله
_خسته ای ، برو خونه من هستم عزیزم
_نه ،من که رفتنی نیستم اما شما ...
_پس باهم می مونیم
و مثل هر شب به توافق می رسیم ...
به مادر زنگ می زنم تا از نگرانی درش بیاورم ، کلی گلایه می کند و سعی می کنم شکایت هایش را به جان بخرم . حق دارد ،این روزها همه چیز را فراموش کرده ام ...
صدای بوق دستگاه ها تنها صوت اینجاست . خسته ام ،روی صندلی های سبز و سرد می نشینم و فقط یک لحظه پلک هایم را که گرم خواب شده روی هم می گذارم .
با حمید ایستاده ایم وسط حیاط خانه ی سمیه . می دانم که حالش خوب نبوده و حالا جلوی من لبخند می زند ،هول می شوم و با ذوق دستش را می گیرم .
_خوبی حمید ؟
_خوبم فاطمه جان
_مردمو زنده شدم صدبار ،چرا از اون تخته لعنتی دل نمی کندی آخه ؟می دونی چند روزه صداتو نشنیدم؟ نگفتی من دق می کنم ؟
_خدا نکنه
نگاهم به درختهای بی برگ و باری که به سر شاخه هایشان سربندهایی گره خورده و بعد به دیگ حلیم کنار حیاط می افتد ،تعجب می کنم .
_اینا چیه ؟ ببینم، بازم حلیم و نذری ؟! اونم الان ؟
_این نذری ها نمکش حقه
قبل از اینکه بپرسم یعنی چه ، از سر و صدا بیدار می شوم .روی صندلی خوابم برده ... حمید چقدر سرحال بود ! کاش می فهمیدم تعبیر خوابم را . حواسم را جمع رفت و آمدها می کنم ...
توی اتاق حمید این همه دکتر و پرستار چه می کنند ؟! به هول و ولا می افتم و از ترس خوابی که دیده ام وا می روم . دستم را روی سرم می گذارم ، نکند ... احساس عجز می کنم ،انگار به آخر دنیا رسیده ام. جان می کنم تا بلند شوم و هنوز سرپا بند نشده سست شده و روی صندلی می افتم دوباره ...
کاش کسی بیاید و بیدارم کند از این کابوس های تمام نشدنی ... گریه ی مادرش که به شیشه ی اتاق نگاه می کند ، بند دلم را پاره می کند . می ترسم از خیره شدن به چهره ی پرستارها ، از اینکه جمله ی کذایی معروفشان را در اینجور وقتها بشنوم تنم مور مور می شود ...
امام حسین را صدا می زنم و حضرت زهرا را ... حتما اتفاقی افتاده ، وگرنه این اوضاع چه معنی می دهد؟ حمید را با دعا می خواهم پس بگیرم از خدا .
بغضم می ترکد و برای اولین بار وسط راهروی بیمارستان بی ارده و با صدای بلند زیر گریه می کنم .
صدای تق و تق پاشنه های کفشی نزدیک و نزدیکتر می شود .تن لرزانی بغلم می کند و می گوید:
_ فاطمه جان ،حمیدم ،حمیدت ....
به هق هق می افتد و ادامه می دهد :
_نذرت قبول شد مادر ، نذرت قبول شد ...

و سرم را می بوسد . صدایش توی مغز سکته زده ام پیچ و تاب می خورد تا بفهمم منظورش چیست ؟ نذرم قبول شد؟ نذرم چه بود ؟سلامتی ؟ مدافع حرم ماندنش؟ برگشتنش؟ رضایت دادن به ضاربی که پشیمان بود؟! ... خدایا کدام را قبول کرده بودی که حمید برگشته ؟! چشمم می افتد به در نیمه باز کیفم روی زمین و پاکت نمک نذری که زن داده بود ... نمکش حقه ! نذر نمکم ؟... سربندهای گره خورده ؟ ... خدایا شکرت .
نذرم قبول ... به چهره ی خندان مادرش زل می زنم و بی اراده قبل از هر کاری و حتی دیدن حمید، سرم را روی سنگ های سرد می گذارم و می گویم
"شکرا لله ،حمدا لله ، شکرا لله."

پایان 🌸

#الهه_الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید

@Chadorihay_bartar