🌺

#قسمت_نودیک
Канал
Логотип телеграм канала 🌺
@ChAdOrIhAy_BaRtArПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
#بسم_‌رب_الشـــهدا❤️

#از_راه_طلایـے_تا_عرش💛

#قسمت_نودیک


رفتیم خونه ...
فردا دانشگاه دارم باززز😭.
هعی خدا.خسته شدم😢.
خداکنه باز اون پسره گیر نده..ایندفعه دیگه امیرعباس نیست به دادم برسه😢😥.

رفتم دانشگاه.
سمیرا قرار بود شوهرش بیارتش.

اون پسره منو دید ولی چیزی نگفت فقط یکی نیشخند زد😐😕مشکل داره😕

منم محل ندادمو رفتم کلاس.
سمیرارو دیدم😍باهاش روبوسی کردم .

من:خوش میگذره؟!😜

سمیرا:😂عالی.

من:😒😒دیگه محل نمیدی.

سمیر:😳😳کجا محل ندادم؟؟
واا بسم الله مریم😳.

من:خب حالا چته شوخی کردم بابا😂

سمیر:دیوانه😒

من:😜❤️

بعد کلاس هم مستقیم رفتم خونه.
امشب قراره بریم خونه خاله.
چون فردا امیر عباس داره میره....💔.

کارارو انجام دادیم.
محمد و بابا اومدن رفتیم خونه خاله.
تا وارد خونه خاله شدیم مامان زد زیر گریه،اما اروم که خاله نفهمه،چون ناراحت میشه...
(شاید بگید خب این همه گریه و زاری نداره،اما شما خودتونو بزارید جای این خانواده،ببینید میتونید تحمل کنید این دوری رو،این نگرانی رو که هرلحظه ممکنه اتفاقی افتاده باشه...؟!!!)

با خاله گرم روبوسی کردم.🙃
ریحانه هم بغلش کردم.😍
چه عجب امیر عباس خونس😅.
باهاش سلام علیک کردم،
اصلا نگام نکرد سرش پایین بود خب حداقل روزای قبل یه لحظه نگاه میکرد...🤔.

امیر عباس:

اومد داخل.صداشو شنیدم که داشت با مامان و ریحانه سلام علیک میکرد.
نتونستم نگاش کنم...میترسیدم دلم بلرزه ،تصمیمم عوض شه...
پس موقع سلام ،سرمو انداختم پایین که نتونم ببینمش...🖤💔.
سخت بود اما..........
...
بعد چند دقیقه که پیششون بودم رفتم اتاقم...

مریم:
ریحانه:دانشگاه خوب بود؟

من:اره بد نبود.
خوبی؟!

-چه عرض کنم...

+خدابزرگه.🙃

-هوم😞.

-مریم.

واییی نکنه میخاد بگه چرا دیشب مسجد اینجور کردیییی.😱.

+بله،بزار برم اتاق الان میام.

راه افتادم سمت اتاق ریحانه.
میترسیدم بپرسه بعد من بمونم تو دوراهی🤦🏻‍♀.
الکی اومدم اتاق روسریمو درست کردم رفتم بیرون...😐

دیدم ریحانه تو اشپزخونه پیش مامان ایناست.
منم رفتم پیششون.

خاله:خواهر چیکار کنم اصلا حرف گوش نمیده😔

متوجه شدم که دارن درباره امیرعباس حرف میزنن.
وقتی دربارش حرف میزدن قلبم میریخت.دستم یخ کرده بود...
حس میکردم امیرعباس بره دیگه نمیاد.......😭.
سرمو پایین انداخته بودم گوش میکردم.
متوجه صدا ریحانه که اروم داشت اشک میریخت شدم.
سرمو بالا اوردم دستمو انداختم دور شونش....


بعد شام مردا داشتن درباره سوریه با امیرعباس حرف میزدن.
منم گفتم دیگه بریم چون نمیتونستم تحمل کنم...
با خاله اینا خدافظی کردیم .
با امیر عباس هم خدافظی کردیم...😔
فقط گفتم خدا پشت و پناهتون التماس دعا،خدافظ😔.
خدامیدونه چقدر سخت بود...
ایکاش نمیگفت...ایکاش نمیگفت😭


امیرعباس:
بعد رفتنشون،رفتم اتاق زدم زیر گریه😭اخه چرا خدا😭چرا الان باید عاشق بشم؟😭تو که میدونستی از اول هدفم رفتن به سوریه بود😭تو که میدونستی هدفم شهادت بود😭باشه خدا قبول...فقط کمک کن فراموشش کنم😔کمک کن یادش نیارم😭


ادامه دارد...

#نوسینده_بانو_‌میم‌_عَین

#‌کپی_باذکر_نام_نوسینده_‌جایزاست🍃🥀
@Chadorihay_bartar❤️🍃