🌺

#قسمت_بیست_سوم
Канал
Логотип телеграм канала 🌺
@ChAdOrIhAy_BaRtArПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
#هوالعشق

#معجزه_زندگی_من

#نویسنده_رز_سرخ

#قسمت_بیست_سوم
.
.
.
رفتم داخل کافه سمت میزی که همیشه میشینیم
دیدمشون
دوتایی نشستن
چه بلند بلندم میخندن😐😐

حلما_سلاممممم

نگین_به به سلام جیگر

سپیده_سلامممم حلی جووووون
_چشممون به جمال شما روشن شد😂😂

حلما_😂😂خو حالا گفتم یه مدت نبینید منو حلما خونتون کم شه الان ذوق مرگ شین😁😁😁😁

نگین_چندتا دیگه نوشابه باز کن برخودت😐😂

حلما_نه نوشابه ضرر داره دوغ خوبه😅😬😬

سپیده_ایییشش بشین بچه کم خودت رو تحویل بگیر یه ساعت منتظریم سفارش بدیم

حلما_باز تو خالی بستی گفتین 4نیم دیگه
الانم دقیقا 4:30دقیقس
به من چه میخواستی زودنیای☹️☹️

نگین_خب بچه ها چی میخورین بگین

حلما_ من بستنی شکلاتی😊😋😋😋

سپیده_من قلیون دوسیب😬😬با همین که حلی گفت

حلما_گفت چی میخوری نه میکشی😕😕😕
نگین_حلی تو نمیکشی؟

حلما_نوچ😐😐

نگین_اوکی

مشغول صحبتو کَل کَل بودیم باهم
سفارشارو اوردم
من شروع کردم به خوردن بستنیم😋☺️
سپیده و نگین هم مشغول قلیون کشیدن بودن

گوشی سپیده زنگ زد
یکم مشکوک حرف زد و آدرس جایی که بودیم رو به اونی که پشت خط بود داد

نگین_کجا بودن

سپیده_همین نزدیکیان الان میرسن

حلما_کیا😐😐😐

سپیده_دوتا از دوستام اینور بودن گفتم بیان ببینمشون😬

حلما_ آهان😐
_من فکر کردم خودمون سه تایم
باز سرخود کیو دعوت کردی تو😒😒

سپیده_خب حالا میان میبینیشون میشناسی توام😉

هیچی نگفتم و مشغول خوردن ادامه بستنیم شدم البته همراه با حرص
از این اخلاق سپیده متنفررررم
سرخود دوستای عتیقشو دعوت میکنه تو جمع ما
صد دفعه بهش گفتم بدم میاد از این کارش اما نمیفهمه😕😕
گوشیمو نگاه کردم ساعت 5 بود یکم دیگه میشنم دوستاش که اومدن میرم خونه😕😕

همینجوری که تو فکر بودم یه صدای مردونه از پشت سرم شنیدم که خیلی نزدیک بود صداش
دیدم سپیده بلند شد رو بهشون
برگشتم ببینم کیه😐😐این پسره اینجا چیکارر میکنه اهههه
احسان_سلام حلما خانوم

جوابش رو ندادم از عصبانیت سرخ شده بودم سپیده لعنتی
نگین و سپیده به احسان و دوستش دست دادن شروع کردن به احوال پرسی😒😒😒

نگین_حلما جون زبونتو موش خورد

حلما_نه هنوز دارمش😏😏

احسان_اجازه میدین بشینیم کنارتون؟

نگین_بعلههه بفرماید
بادوستش که نمیدونم اسمش چیه نشستن سر میز ما

نگین سمت چپم نشست بود سپیده سمت راستم
این پسره چندش دقیقا روبه رو من بود دوستشم کنارش😡😡😡
💟💟💟
@chadorihay_bartar
#داستان_شبانہ
#عاشقانہ_دو_مدافع
#قسمت_بیست_سوم

_با صداے سجادے از خاطراتم اومدم بیروݧ....
خانم محمدے
بہ خودم اومدم با تعجب داشت نگام میکرد
نگاهش کردم تا چشمام بہ چشماش افتاد نگاهشو دزدید سرشو انداخت پاییـݧ و گفت گوش دادید بہ حرفام
خجالت زده گفت راستش نہ تا یہ جاهاییشو گوش دادم اما...
لبخند زد و گفت خوب ایرادے نداره تا کجا گوش دادید

_باصدایے کہ انگار از تہ چاه میومد همونطور کہ سرم پاییـݧ بود گفتم:
داشتید میگفتید نمیتونستم نسبت بہ شما بے تفاوت باشم
پووووووفے کرد و آهے از تہ دل کشید و ادامہ داد:
بلہ نمیتونستم نسبت بہ شما بے تفاوت باشم خیلے خودمو کنترل میکردم.


_خانم محمدے
ایـݧ شهید شماست دیگہ
ینے منظورم اینہ کہ هر هفتہ میاید سر ایـݧ قبر
سرمو بہ نشانہ ے تایید تکوݧ دادم
با دست بہ چند تا قبر اونطرفتر اشاره کردو گفت اونم شهید منہ منم هر هفتہ میام پیشش
اتفاقا هر هفتہ هم شما رو میبینم چند بار خواستم بیام جلو و باهتوݧ حرف بزنم اما نشد.

_هفتہ ے پیش میدونستم کہ بخاطر خواستگارے چهارشنبہ میاید منم اومدم،حتے اومدم جلو کہ باهاتوݧ صحبت کنم اما شما تا متوجہ شدید یکے داره میاد سمتتوݧ رفتید
خانم محمدے شما هرچیزے کہ مـݧ از همسر آیندم انتظار دارم رو دارید تا اینجا متوجہ شدم اعتقادات و عقیدموݧ هم بہ هم میخوره ما باهم میتونیم زیر سایہ ے امام زمان خوشبخت باشیم

_البتہ اگہ شما هم قبول کنید ...
خیلے داشت تند میرفت
خندم گرفت و گفتم:
اجازه بدید آقاے سجادے شما براے خودتوݧ بریدید و دوختید مـݧ هنوز جواب خیلے از سوالاتامو نگرفتم علاوه بر اوݧ شما از کجا میدونید مـݧ چیز هایے کہ شما میخواید و دارم همیشہ اوݧ چیزے کہ فکر میکنید و میبینید درست نیست
جدا از اوݧ مـݧ هم براے خودم معیار هایے دارم از کجا میدونید شما همشو دارید
اخم هاش رفت تو هم وبا ناراحتے گفت:
معذرت میخوام اسماء خانم
اولیـݧ بار بود کہ اسممو صدا میکرد
یجورے شدم.
انگار اولیـݧ بار بود کہ صداشو میشنیدم
لپام قرمز شد از خجالت سرمو انداختم پاییـݧ حالا خوبہ قربوݧ صدقم نرفتہ بوووود عجب بی جنبہ اے بودماااااا😂😂😂

_متوجہ حالتے کہ بهم دست داده بود شد و پرسید چیزے شدهخودمو کنترل کردم کہ صدام نلرزه و گفتم ݧ چیزے نشده

_دستشو گذاشت رو دهنش کہ معلوم نشہ داره میخنده😂و گفت:
خوب تا الاݧ مـݧ حرف زدم حالا شما بگید
سرفہ اے کردم تا اومدم حرف بزنم گوشیم زنگ خورد...
کاملا فراموش کرده بودم ماماݧ زنگ زده بود
گوشے هنوز دست سجادے بود
گوشے و گرفت طرفم
گوشے و ازش گرفتم جواب دادم

_ماماݧ اجازه نداد حرف بزنم
الو
اسماء
معلوم هست کجایےچرا جواب نمیدےنمیگے،نگراݧ میشمچرا انقد تو بی فکرے😡
انقد بلند حرف میزد کہ سجادے صداشو میشنید...
بلند شدم رفتم اونور تر
سلام ماماݧ جاݧ ببخشید دستم بند بود نمیتونستم جواب بدم آنتـݧ هم نداشتم
مگہ کجایےکہ آنتـݧ ندارے
بهشت زهرا.
چے بهشت زهرا چیکار میکنےبرداشتت بردتت اونجا چیکار
اومدم جواب بدم کہ آنتـݧ رفت و قطع شد😂

داستان ادامه داره😁بنظرتون بعدش چی میشه😂


@chadorihay_bartar
#داستان_شبانہ
#عاشقانہ_دو_مدافع
#قسمت_بیست_سوم

_با صداے سجادے از خاطراتم اومدم بیروݧ....
خانم محمدے
بہ خودم اومدم با تعجب داشت نگام میکرد
نگاهش کردم تا چشمام بہ چشماش افتاد نگاهشو دزدید سرشو انداخت پاییـݧ و گفت گوش دادید بہ حرفام
خجالت زده گفت راستش نہ تا یہ جاهاییشو گوش دادم اما...
لبخند زد و گفت خوب ایرادے نداره تا کجا گوش دادید

_باصدایے کہ انگار از تہ چاه میومد همونطور کہ سرم پاییـݧ بود گفتم:
داشتید میگفتید نمیتونستم نسبت بہ شما بے تفاوت باشم
پووووووفے کرد و آهے از تہ دل کشید و ادامہ داد:
بلہ نمیتونستم نسبت بہ شما بے تفاوت باشم خیلے خودمو کنترل میکردم.


_خانم محمدے
ایـݧ شهید شماست دیگہ
ینے منظورم اینہ کہ هر هفتہ میاید سر ایـݧ قبر
سرمو بہ نشانہ ے تایید تکوݧ دادم
با دست بہ چند تا قبر اونطرفتر اشاره کردو گفت اونم شهید منہ منم هر هفتہ میام پیشش
اتفاقا هر هفتہ هم شما رو میبینم چند بار خواستم بیام جلو و باهتوݧ حرف بزنم اما نشد.

_هفتہ ے پیش میدونستم کہ بخاطر خواستگارے چهارشنبہ میاید منم اومدم،حتے اومدم جلو کہ باهاتوݧ صحبت کنم اما شما تا متوجہ شدید یکے داره میاد سمتتوݧ رفتید
خانم محمدے شما هرچیزے کہ مـݧ از همسر آیندم انتظار دارم رو دارید تا اینجا متوجہ شدم اعتقادات و عقیدموݧ هم بہ هم میخوره ما باهم میتونیم زیر سایہ ے امام زمان خوشبخت باشیم

_البتہ اگہ شما هم قبول کنید ...
خیلے داشت تند میرفت
خندم گرفت و گفتم:
اجازه بدید آقاے سجادے شما براے خودتوݧ بریدید و دوختید مـݧ هنوز جواب خیلے از سوالاتامو نگرفتم علاوه بر اوݧ شما از کجا میدونید مـݧ چیز هایے کہ شما میخواید و دارم همیشہ اوݧ چیزے کہ فکر میکنید و میبینید درست نیست
جدا از اوݧ مـݧ هم براے خودم معیار هایے دارم از کجا میدونید شما همشو دارید
اخم هاش رفت تو هم وبا ناراحتے گفت:
معذرت میخوام اسماء خانم
اولیـݧ بار بود کہ اسممو صدا میکرد
یجورے شدم.
انگار اولیـݧ بار بود کہ صداشو میشنیدم
لپام قرمز شد از خجالت سرمو انداختم پاییـݧ حالا خوبہ قربوݧ صدقم نرفتہ بوووود عجب بی جنبہ اے بودماااااا😂😂😂

_متوجہ حالتے کہ بهم دست داده بود شد و پرسید چیزے شدهخودمو کنترل کردم کہ صدام نلرزه و گفتم ݧ چیزے نشده

_دستشو گذاشت رو دهنش کہ معلوم نشہ داره میخنده😂و گفت:
خوب تا الاݧ مـݧ حرف زدم حالا شما بگید
سرفہ اے کردم تا اومدم حرف بزنم گوشیم زنگ خورد...
کاملا فراموش کرده بودم ماماݧ زنگ زده بود
گوشے هنوز دست سجادے بود
گوشے و گرفت طرفم
گوشے و ازش گرفتم جواب دادم

_ماماݧ اجازه نداد حرف بزنم
الو
اسماء
معلوم هست کجایےچرا جواب نمیدےنمیگے،نگراݧ میشمچرا انقد تو بی فکرے😡
انقد بلند حرف میزد کہ سجادے صداشو میشنید...
بلند شدم رفتم اونور تر
سلام ماماݧ جاݧ ببخشید دستم بند بود نمیتونستم جواب بدم آنتـݧ هم نداشتم
مگہ کجایےکہ آنتـݧ ندارے
بهشت زهرا.
چے بهشت زهرا چیکار میکنےبرداشتت بردتت اونجا چیکار
اومدم جواب بدم کہ آنتـݧ رفت و قطع شد😂

@chadorihay_bartar
#ناتمام_من 🌸

#قسمت_بیست_سوم


توی آشپزخانه سنگر گرفته بودم و چشمم به بخارهایی بود که از سماور روی پنجره می نشست . عطر چای تازه دم لاهیجان برخلاف همیشه آزارم می داد. دلواپسی چنگ انداخته بود بر جانم .این اولین باری نبود که در چنین شرایطی بودم اما حالا حس می کردم همه چیز بازتاب خواسته های خودم است،انگار او را از چند ماه پیش در یک عمل انجام شده قرار داده و امشب شبی بود که خودم رقم زده بودم.این فکر و خیال های ریز ریز، مدام از تو مرا می خورد و پاهایم را سست تر از قبل می کرد.
تنها صدایی که از جمع شنیده نمی شد صدای او بود و بیشترین متکلم وحده اخبار گوی بیست و سی بود.دلم می خواست یا نمی خواست که با او روبرو شوم؟نمیدانم...چقدر دلهره کشیده بودم که به این دلهره برسم اما حالا...

با صدای مادر از افکارم بیرون پریدم:
_فاطمه ،چند تا چای خوش رنگ بریز بیار ،مراقب باش تو سینی نریزی ها

وقتی سکوت عمیق و بی حرکتیم را دید، گوشه ی چادرش را به دهان گرفت و به سمت سماور رفت و در حالی که قوری را از روی آن برمی داشت گفت:

_اصلا نمی خواد .خودم می ریزم.معلوم نیست تو امروز چت شده که همش مثل آدم های گنگ فقط نگاه می کنی.
و همانطور که با دقت رنگ چای فنجان های کریستال را تست می کرد ، گفت :

_تو رو خدا یکم آبرو داری کن و درست حسابی بیا اونور.اون چادر رو هم از تو دستت در بیار دوباره مثل شلخته ها نبیننت.
چادرش را مرتب کرد و ادامه داد:
_بردار پشت سر من بیار تا یخ نکرده

و به سمت سالن رفت که گفتم:
_ صبر کن مامان .من سینی چایی نمیارم.
_یعنی چی؟
_مگه نگفتی معارفه؟خب دیگه ... هر وقت خواستگاری رسمی بود چشم.
_رسمه ها .چیز جدیدی نیست.مگه اوندفعه...
_ایندفعه فرق داره ، تو رو خدا !
_قسم نده بچه !به خدا آدم تو کار شما جوونا می مونه.برعکس شده .عوض اینکه منه مادر به تو بگم چکار کنی...لا اله الا الله...

عادت داشتم به ایراد گرفتن های مادرانه اش ... بسم اله گفتم و دنبالش راه افتادم.انگار می ترسیدم سرم را بالا بگیرم.چیزی روی قلبم سنگینی می کرد.سلام آرامی گفتم و جواب آرامتری از او شنیدم،اما مادرش مثل دو سه روز پیش احوالپرسی گرمی کرد.
دو نفری آمده بودند.روی مبل تکی نشستم بدون اینکه درست و حسابی حواسم باشد که او کجا نشسته. می ترسیدم از رو در رو شدن ، واهمه داشتم از همه چیز.
_دستتون درد نکنه.منتظر بودیم عروس خانوم بیاره چایی رو!
می دانستم خانواده بعدا بخاطر این جمله ی مادر حمید، حسابی از خجالتم در می آیند اما فعلا مهم نبود.عروس گفتن غلیظش خوشحالم نکرد.چه مرگم بود؟نمی دانستم ...
مثل همه ی اینجور مراسم ها صحبت از آب و هوا و اقتصاد بود و چون اخبار هم پخش می شد خبرها را هم تحلیل می کردند.
انگار تنها ما دو نفر ساکت بودیم.کم کم می فهمیدم چرا انقدر بدحالم. من خجالت زده بودم و حس کسی را داشتم که غرورش به دست خودش زیر پا افتاده !
کاش زمان به عقب بر می گشت .یا نه...خیلی جلوتر از اینها بود .آن موقع خیلی چیزها ممکن بود فرق کند اما تقدیر...
_فاطمه جان
نگاهم سمت مادرش کش آمد.
_حالا که حاج آقا اجازه دادن، پاشید دوکلوم هم با هم حرف بزنید.اینجا که هر دوتا ساکتید آخه .
شوکه نشدم.خیلی ها جلسه ی اول هم تنهایی حرف می زدند.
دسته ی مبل را گرفتم و بلند شدم .هنوز نگاهش نکرده بودم.مادر تا کنار در اتاق همراهیمان کرد و رفت.هول شدم.تعارف نزده روی تک صندلی اتاق نشستم و تازه یادم افتاد او میهمان است.بلند شدم و گفتم:
_ ببخشید حواسم نبود.بفرمایید
و نگاهش کردم.
تکیده شده بود ، یا به چشم من که چند ماهی بود ندیده بودمش اینطور می آمد ؟
گفت :
_سلام
دوباره سلام کردم .
_بفرمایید من همینجا می شینم
و نشست روی موکت زمین .
_حداقل ...
_همینجا خوبه ،ممنونم
بیشتر تعارف نکردم و روی صندلی نشستم... منتظر بودم تا خودش سکوت را بشکند .

اما انگار عادت کرده بود همیشه اول من نطق کنم ! صدایم را صاف کردم و گفتم :
_زیارت قبول
_دعاگوی شما بودم
و باز هم سکوت کرد و رکاب انگشتر آشنایش را چرخ داد... خیلی سوال داشتم اما من هم ساکت شدم و حالا فقط تیک و تاک های ساعت رومیزی کوچکم فضای اتاق را پر کرده بود .

ادامه دارد ...

#داستان_دنباله_دار
#الهه_الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید

@Chadorihay_bartar