#الگو#روز_پرستار#شهیده_مریم_فرهانیانیکی از پرستارها آمد داخل اتاق و به مریم گفت: آن نوجوان بسیجی دوباره نمیگذارد کسی پانسمانش را عوض کند
😠مریم به طرف بخش ۳ رفت.
یک نوجوان کم سن و سال بسیجی که بدنش بر اثر آتشسوزی یک تانک به شدت سوخته بود. روی تخت ناله میکرد و نمیگذاشت کسی پانسمانش را عوض کند.
مریم نزدیک رفت و نشست روی صندلی کنار تخت و به مجروح نوجوان نگاه کرد و گفت:
-اسمت چیه برادر؟
نوجوان بیآنکه چشم از پنجره بردارد گفت:
-حسین نیکزاد
- اتفاقا من هم یک برادر به سن و سال تو دارم که اسمش حسین است. کدام جبهه مجروح شدی؟
- دارخُوِین
- ببین برادر نیکزاد، مگر تو داوطلبانه به جبهه نیامدی؟
- بله
- میدانی که تو این بیمارستان عدهای نامحرم(جاسوس) هستند که خبرهای داخل بیمارستان را به بیرون میفرستند؟ میدانی اگر به بیرون خبر برسد که یک نوجوان بسیجی اینجاست که میترسد و نمیگذارد پانسمان بدنش را عوض کنند، چه میشود؟ آنوقت دوستان بسیجیِ تو روحیهشان ضعیف میشود و دشمن شاد میشود؟ تو که دوست نداری اینطور بشود؟ دوست داری؟
🤔حسین، برگشت و مظلومانه به مریم نگاه کرد. ۱۳ ساله بود و تازه پشت لبش کرک بوری جوانه زده بود. با چشمان خیس و معصوم گفت:
🤕- آخر خیلی درد دارد. شما که نمیدانید. انگاری پوست آدم را یکهویی غلفتی میکنند. خیلی درد دارد.
😫- میدانم برادر، اما مطمئنم وقتی میخواستی جبهه بیایی فکر همهچیز را کردهای. جنگ که جای خوشگذرانی نیست. تو که دوست نداری خانوادهات تو را با بدن زخمی و سوخته ببینند؟ پس طاقت بیار. فوقش یکی دو هفته درد میکشی. عوضش با بدنی سالم دوباره به جنگ دشمن میروی. حالا اجازه میدهی زخمهایت را پانسمان کنیم؟
حسین لب گزید. بعد گفت:
- فقط به شرطی که شما هم باشید.
☝️🏻مریم لبخند زنان گفت:
- باشد. قبول است.
☺️دقایقی بعد درحالی که حسین نیکزاد از شدت درد تکهای پارچه را گاز میگرفت و اشک و عرق صورتش را خیس کرده بود، پانسمانش عوض میشد.
😩مریم چندبار از دیدن درد کشیدن حسین طاقت نیاورد. بیرون رفت و گریست و دوباره برگشت.
😭😭حسین خسته و عرقکرده بود.
مریم با پارچهای خیس صورت حسین را پاک کرد.
حسین با لحنی دردآلود گفت:
- پس قول دادید که همیشه موقع پانسمان بالای سرم باشید...
- حتماً، حتماً.
#پرستار_شهید#شهیده_مریم_فرهانیان📚کتاب "داستان مریم"/ص۲۴-۲۵
💟 @Chadorihay_bartar