🌺

#داستان
Канал
Логотип телеграм канала 🌺
@ChAdOrIhAy_BaRtArПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
بسم الله الرحمان الرحیم

#داستان_کوتاه

"نا امیدان این داستان را از دست ندهید"

"بانوی مومنی" در یکی از خاطرات خود میگوید:
با جوانی بسیار "متدین" ازدواج کردم.

با "پدر و مادر" همسرم زندگی می‎کردیم.
همسرم نسبت به پدر و مادرش بسیار "مهربان و خوش اخلاق" بود.
خداوند پس از یک سال دختری به ما عطا کرد که اسم او را "اسماء" نهادیم.

"مسئولیت" همسرم به غرب عربستان انتقال یافت و یک هفته در اداره کار می‎کرد و یک هفته استراحت.

در حالی که دخترم پا در چهار سالگی نهاده بود همسرم هنگام بازگشت به خانه در ریاض در یک "سانحه رانندگی" به "کما" رفت و پس از مدتی پزشکان مغز و اعصاب ابراز کردند که ۹۵% از "مغزش" از کار افتاده است.

برخی از نزدیکان پس از "۵ سال" از گذشت این حادثه سخت به من پیشنهاد کردند که می‎توانید از شوهرت "جدا" شوی، اما این پیشنهاد را نپذیرفتم و مرتب به شوهرم در بیمارستان سر می‎زدم و جویای احوال او می‎شدم.
به "تربیت و پرورش" دخترم بسیار اهتمام می‎ورزیدم، بنابراین او را در "دارالتحفظ" ثبت نام کردم و در سن۱۰ سالگی تمام قرآن را حفظ کرد.

دخترم ۱۹ سالش شده بود و ۱۵ سال پس از "سانحه ای" که برای پیش آمده بود، زمانی که به اتفاق به "ملاقات پدرش" رفتیم، اصرار می‎ورزید که شب نزد پدرش بماند و پس از اصرار زیاد او و مخالفت من، سرانجام به پیشنهاد او تن دادم.

دخترم برای من "نقل" کرد که در کنار پدرم "سوره‎ی بقره" را از حفظ خواندم، سپس خواب من را فرا گرفت و خود را در خواب بسیار "خوشحال و مسرور" دیدم.
سپس برخاستم و تا توانستم "نماز شب" خواندم و پس از مدتی به خواب فرو رفتم.

کسی در خواب به من می‎گفت:
«چطور می‎خوابی در حالی که خدا بیدار است؟
"برخیز!"

اکنون وقت "قبول شدن دعاست،" پس دعاکن، خداوند دعاهایت را می‎پذیرد.»

با عجله رفتم "وضو" گرفتم، با چشمانی پر از اشک به صورت پدرم می‎نگریستم و اینچنین "با خدا" به "راز و نیاز" پرداختم:

* «یا حی یا قیوم، یا جبار، یا عظیم، یا رحمان یا رحیم...*

این پدر من و "بنده‎ای از بندگان توست" که چنین گرفتار شده است و ما نیز در مقابل این "مصیبت" آرام گرفته و به قضا و قدر تو راضی شده‎ایم.

خداوندا!
پدرم اکنون در "سایه‎ی رحمت" و "خواست توست."
خداوندا!
همانگونه که "ایوب" را شفا دادی، همانگونه که "موسی" را به آغوش مادرش برگرداندی، همانگونه که "یونس" را در شکم نهنگ و "ابراهیم" را در کوره‎ی آتش نجات دادی پدرم را نیز "شفا ده."
۶
خداوندا!
پزشکان ابراز داشته‎اند که هیچ "امیدی" به بازگشت او وجود ندارد، اما امیدواریم که "تو" او را به میان ما "باز گردانی.»"

قبل از اینکه "سپیده‎ی صبح" بدمد خواب بر چشمانم چیره شد و باز در خواب فرو رفتم، همینکه چشمانم گرم شدند، شنیدم که "صدای ضعیفی" من را صدا می‎زد و می‎گفت:

"تو کی هستی؟"
اینجا چکار می‎کنی؟

این صدا من را "بیدار" کرد و به طرف راست و چپ نگاه کردم.
آنچه که من را در "بهت و حیرت" فرو برد این بود که "صدای پدرم" بود!
با عجله و "شور و شوق و گریه و زاری" او را در "آغوش" گرفتم.

او من را پس زد و گفت:
دختر تو "محرم" من نیستی، مگر نمی‎دانی در آغوش گرفتن "نامحرم" حرام است؟

گفتم: من "اسماء، ""دخترت" هستم و با "عجله و شکر و شور و شوق" پزشک و پرستاران را باخبر کردم.

همه آمدند و چون پدرم را "باهوش" دیدند "شگفت‎زده" شدند و همه می‎گفتند:
"سبحان الله"
"این کار خداوند است که مرده را زنده می‎گرداند."

پدر اسماء پس از ۱۵ سال کما به هوش آمد، در باره‎ی آن "رویداد" تنها این را به یاد می‎آورد که قبل از سانحه خواستم توقف کنم و "نماز چاشتگاه" را به جا آورم و نمی‎دانم نماز چاشتگاه را خواندم یا نه.
بدینصورت "همسرم" پس از ۱۵ سال کما و از دست دادن ۹۵% از مغزش به آغوش خانواده‎ی ما "بازگشت" و خداوند پسری به ما "عطا" کرد و زندگی به "روال عادی" خود بازگشت.

* پس هرگز
از "رحم خدا" #ناامید_نشوید،
هرکاری نزد خدا آسان است.*
❤️چی شد چادری شدم❤️

#چی_شد_چادری_شدم؟
#داستان_چادری_شدن_من
#حلقه_سعادت


✍🏻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌺


سلام به همه چادریا به همه شهدایی ها به همه کسایی که تازه متولد شدن مثه خودم 😊راستش خانواده ام مذهبی ان دوآتیشه نه ولی محدودیت هایی داریم واسه خودمون که توگناه غرق نشیم؛بنده مخلص خدام نیستیم ولی دلمون فقط باخداآروم میگیره ؛مامانم خواهرام همشون چادری بودن ازهمون بچگی 💃دوستای خوبی نداشتم که بخوان منوراهنماییم کنن؛راستش تقریبا ٧ساله پیش شهرمام دیگه شده بود سرای گله سر ؛دختراهمه یه کوهان دیگه بالا سرشون داشتن منم 10سال داشتم تقریبا 👩منم موهابیرونو گله سرمیزدم سرم دوبرابر سره خودم 😂😑بارفیقا ست میکردیموموهاروازجلوفوکول میزدیم بیرون 👯بی چادر ؛بی نماز ؛بلیزوشلوار؛روزه نگیر؛😩نمازنمیخوندم وقتی مامانم میدید نمیخونم بااجبار منوسمته شیرآب میبرد تاوضوبگیرموبخونم منم که حرف زورحالیم نیس آخه ته تغاریم 😃بالاخره وضوبگیرو مامان هم یه حواسش به منویه حواسش به کاراش بودمنم ازفرصت سواستفاده میکردموباچادرم سره سجاده میخوابیدم به جااینکه نمازبخونم حالا وقتی مامانم نگام میکردالکی خم وراست میشدم 😶روزه ام میگفتم لاغرم ونحیفم نمتونم راستش خیلی لاغربودماااا ولی خوب دوستام بعضیاشون میگرفتن اگه روزه ام میگرفتم قبل ظهر روزمومیخوردم به حساب کله گونجشکی 😕🐦از9تا13سالگیم روزه نمیگرفتم؛تااینکه 14سالم شدو وارد پایه هفتم شدم مدرسه جدیدوماجراهای جدید؛مدیرمون مذهبی بودن ایشون میدیدن که منو چندتا ازدوستام درسته موهامون ازمغنعه بیرونه ولی واقعا قصدوغرض بدی نداریم پس کمکمون کردتاخوب شیم بدون اینکه باهامون صحبت کنه ماروتو جلسات توطرح صالحینا تونمایشگاه های شهدا شرکتمون میداد به حساب اینکه ما جز فعالان مدرسه ایم وخدایی هم بودیم ؛یه روز که نمایشگاه شهدا به پابود واوایل دهه فجرم بود ماتونمایشگاه بودیم همه اومده بودن برابازدید عالی بود ؛همه جارودیدمیزدیم تااینکه عکسه یه آقایی نظرموجلب کردبالبخنده ملیحش انگارکه سالهاست میشناسمش ...آشنای غريبه...ازدوستم پرسیدوم که اون کیه رفت جلوواسمشوخوند:شهیدحاج محمدابراهیم همت؛اسمشم قشنگ بود😊دلم به دلش نشست قول دادم به خودم که حتما زندگی نامه اش روبخونمو ببینم که چه کسیه تااینکه کتاباشوتهیه کردم خوندم ازاینترنت دنبالش کردم عاشق رفتارومنشش شدم امانمیدونستم چرا حس میکردم ماله من نیس دوسال درموردش تحقیق کردم از14تا16سالگیم زندگیم شده بود خوندن زندگی نامش برای هزارمین بار ؛تااینکه تصميم گرفتم برای اینکه باهاش بیشترخوبگیرم رفتارموبهش نزدیک ترکنم ؛اون گله سره مسخررو انداختم سطل آشغالی چادرموسرم دادم وبهش قول دادم هیچ وقته دیگه ازسرم نیوفته نمازام شده بود اول وقت مسجدی شدم روزه هامم ازوقتی 14سالم شد گرفتم دوردوستای بدوخط کشیدم وبامحجبه ها رفیق شدم اونقدر که یکی ازدوستام بادستای خودش میره تفحص شهدا خوش به حالش ؛همین طور راهه حاج ابراهیموادامه دادم تااینکه روز تولد16سالگیم تویه کانالی دیدم یه کلیپه صوتیه باعنوان اینکه :چطوردوست شهیدپیداکنیم؛منم بهش گوش کردم وآروم گرفتم وازتمام کارهای اشتباهم روی برگردوندم وازکارهای زشتم به درگاه خداتوبه کردم وازحاج همت برای پایدارموندن تواین راه کمک خواستم واز اون روز حضوره پربرکتش روتوزندگیم حس میکنم من مدیونشم چون بالبخندزیباش منوعاشق کرد عاشق خودم خدا خودش وچادرم 😊ولی بی لیاقتیم اون جایی دادمیزنه که تاحالا شلمچه دوکوهه هویزه و............. نخواستنم چرااا؟نمیدونم😩ولی توکلم به خداستو دستم تودستای رفیقم حاج همت 😊براااام دعاکنیدتوفیق پیداکنم منم 😭شاید خوب بودن عاشق بودن فقط کافی نیست باید جور دیگربود 😊😢
ب. ج(16سال و8ماه ام) 😂😁😀😊
❤️چی شد چادری شدم❤️

#چی_شد_چادری_شدم؟
#داستان_چادری_شدن_من
#حلقه_سعادت


✍🏻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌺


بسم الرب الزینب (س)
#راز _چادری_ شدنم_
#چادری_شدنم_از_دعای_خیره_مادره
سلام
ازبچگی عاشق امام رضا بودم 😍 ولی قسمتم نشده بود که برم حرم آقاجانم وهرکس که میرف حرم گریه میکردمو التماس دعا میگفتم ...
یه روز با خودم قرار گذاشتم که هرشب ساعت ۸شب به آقای خوبم سلام بدم اون موقع هم تلویزیون شبکه شما هرروز ساعت ۸این کارو‌میکرد منم همراهش بودم هرجا میرفتم یادم میموند که ساعت ۸سلام بدم...
خلاصه کم کم داشت به یکسال میرسید که این کارو انجام میدادمو خوشحال بودم ازکارمو هر روز بیشتر از روزقبل ذوق داشتم...
دقیقا رأس یکسال شد که آقا منو به همراه خانوادم طلبید شهرعشق😌
وقتی میخواستیم بریم من چادر نداشتم 😭😔😔 وخواهر بررگترم یه چادر داد بهم که سرکردم
وقتی رسیدیم مشهد من نگاهم به گنبد افتاد دلم لرزید شروع کردم به گریه کردن.. هم ازشوق وصال گریه میکردم هم از سر شرمندگی...😔😔
خلاصه تو کل چند روزی که مشهد بودم چادر خواهرمو سرمیکردم... یه روز گفتم بریم چادر بخریم همه خانوادم تعجب کردن خب من یه خانواده مذهبی داشتم وتنها من چادری نبودم😭😔 رفتیم چادر خریدم و همونجا با امام رضا علیه سلام عهد کردم که همیشه حجابمو داشته باشمو هیچ‌کجا چادرم از سرم نیفته ... وقتی برگشتیم صبح که خواستم برم مدرسه چادرمو اتو کردمو سرم کردم رفتم مدرسه داخل مدرسه شدم همه باتعجب نگاهم کردن همه میگفتن سرت نکن،اگه سرکنی دیگه نمیتونی دربیاریااا،هرکی یه حرفی زد تا نظرمو عوض کنه اما برام مهم نبود بی تفاوت بودم بن حرفاشون چون من عهد بسته بودمو باعشق سرم کردم چادرمو.... خیلیا مسخرم کردن هنوزم مسخره میکنن ولی مهم نیس
الانم خداروشکر چادریم 😍
ازوقتی چادری شدم زندگیم عوض شد😍هییتی شدم،کربلایی شدم خداروشکر ،زندگی خیلی خوبی دارم هنوز که هنوزه حتی تو دانشگاهم یه بار چادرمو از سرم درنیاوردم حتی مقابل مسخره ی استاد سرسختی کردمو خیلیا تو دانشگاه چادری شدن😍😍😍
هنوزم که هنوزه به یاد اولین مشهد رفتنم از شیشه ی قطار منتظر گنبد میمونم که ببینمش از همون موقع شدم کبوتر حرم و مشهد شد برام شهرعشق

چادری شدنم از دعای خیره مادره....
سرمایه محبت زهراست چادرم.....

به امید اینکه همه ی خانوم های بی حجاب به عشق لبخند رضایت مهدی فاطمه چادری بشوند😍😍
به شوق تبسم فاطمه سلام الله علیها زنده ام 😍
به قلم،دختری ازتبار سادات
❤️چی شد چادری شدم❤️

#چی_شد_چادری_شدم؟
#داستان_چادری_شدن_من
#حلقه_سعادت


✍🏻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌺

سلام

راستش من تا دوسال پیش اصلا از چادر خوشم نمیومد و دوست نداشتم هیچوقت چادری بشم و چون من مادرم چادریه و هر کسی بهم میگفت که میخوای چادری بشی با قاطعیت میگفتم نه.... اما یه روز با یکی از دوستام رفتیم یه هیئتی که فقط مخصوص خانوما بود اونجا دخترای هم سن و سال خودم خیلی زیاد بود و همشونم چادری بودن و محجبه راستش این دخترا رو که دیدم اصلا یه جوری شدم که چرا من چادر سرم نیست مثل بقیه و میتونم مثل همه این دخترا خانوم باشم بعد اون روز خیلی به این موضوع فکر کردم و تصمیم گرفتم چادری بشم اولاش همه مسخرم میکردن اما من همه جوره پاش وایستادم و الان دوساله چادرم سرمه و با همه وجودم بهش افتخار میکنم

#چادری ها_ زهرا را دارند🙂
❤️چی شد چادری شدم❤️

#چی_شد_چادری_شدم؟
#داستان_چادری_شدن_من
#حلقه_سعادت


✍🏻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌺

سلامراستش از بچگی دختر بدی نبودم خیلی هم خوب بودم چادر هم سر میکردم،اروم اروم بزرگ شدم بیشتر تو جامعه بودم از تیپای جوونا خیلی خوشم میومد به خاطر همین تصمیم گرفتم اینجوری تیپ بزنم که البتع مورد نارضایتی خانواده و برادرم هم بودم چادر رو هم فقط تو شهر خودمون و بخاطر خانواده سر میکردم بد شده بودم ولی هنوز هم خوبی داشتم هنوز هم مقید به خدا بودم ولی یه جورایی تحت تاثیر جامعه قرار گرفته بودم شایدم اقتضای سنیم بودتو همون مدت با یه دختری دوست شدم که خیلی بهش علاقه داشتم محجبه بود از من هم بزرگتر بود به هوای او یکم خودم تو فضای معنوی جا دادم ولی همه چیز اونجا اتفاق نیفتاد...چند ماه بعد همون دختر ویکی از دوستای دیگم اسم منو توی انتظامات یادواره شهید دانشگر نوشته بودن مام دلو زدیم به دریا و رفتیم تواون شب...اون شب یه اتفاقی افتاد شهید عباس دانشگر تو اون شب منو نجات داد ونزاشت وارد منجلاب گناه بشوم تو اون شب من بهش قول دادم که همه جا چادر سر کنم و کردم روز ها میگذشت و من بیشتر شهیدو میشناختم و قشنگ شده بود عضوی از زندگیم شده بود برادرم ،همدمم ورفیقم حالا بعد از 8ماه به جایی رسیدم که معنوی ترین زندگی رو دارم و یه برادر دارم که قد جونم دوسش دارم...میخواستم ختم کلام بگم که رفقا هم سنای من به خدا شهدا دروغ نیستن امسال عباس دانشگر معجزه ان فرشته ان ادم نیستن ...خواستم بگم لای تموم نوجوونیا وجوونیاتون یه دفه یاد خدا هم بیفتید...انشاءالله با خدا حالشو ببرید و حالتون خوب خوب باشه🌷🌷🌷
#ب_ر
❤️چی شد چادری شدم❤️

#چی_شد_چادری_شدم؟
#داستان_چادری_شدن_من
#حلقه_سعادت


✍🏻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌺

اول راهنمایی روتموم کرده بودم که با بسیج وحلقه صالحین آشناشدم.😊
هفته‌ای یه بار حلقه داشتیم و درمورد مسائل دینی واحکام بحث و گفتگو میکردیم. 👥
هربارکه تو حلقه شرکت میکردم برای جلسه بعد مشتاق‌تر میشدم. 😘
احساس میکردم وارد یه دنیای تازه‌ شدم...🔮

تو حلقه‌مون بعضی از بچه‌ها چادر سر میکردن؛ هروقت میدیدمشون دلم میخواست منم چادر داشته باشم.😔

خلاصه بعد از مدتی قضیه رو با مامانم درمیون گذاشتم و گفتم: "الا و بلا باس برام چادر بخرین." 😉

مامانم اولش راضی نمیشد، میگفت: "چادر، بزرگ نشونت میده."
ولی من اصلا قبول نمیکردم.✊🏻

مامانم خودش چادریه. آدم معتقدی هم هست ولی برای من قبول نمیکرد...😥

خلاصه کارم کشید به قهر😒 و گریه😭 و اعتصاب غذا🍝...

تـــــا اینکه بالاخره راضی شد برام چادر بخره.😇😇

از اون موقع تا الان که ۱۸سالمه یادم نمیاد بدون چادر جایی رفته باشم.😇😇

تا دلتونم بخواد طعن و کنایه شنیدم!!
ازصلوات گرفته تاکلاغ سیاه. 😌
ولی اصلابه هیچ وجه پشیمون نیستم.😊
کاری که من کردم باعث شد حتی خواهر بزرگتر از خودم هم مشتاق بشه چادر بپوشه.😇

من الان حافظ ۹جزء و قاری قرآن هستم.😇😇
تو مدرسه و فامیل همیشه با این که بهم "شیخ" و صدتا لقب دیگه دادن ولی بازم هم بیشتر از بقیه دخترای فامیل مورد احترام بزرگترااا هستم. 😎

من همه چیمو مدیون چادری هستم که ازمادرم زهرا(س) بهم ارث رسیده. 😘😘

دوستان گلم🎀
من وقتی خانمای بدحجاب رو توی خیابون میبینم دلم ریش میشه...
حرف هایی که پسرا بهشون میزنن به خاطر بدحجابی‌شون منو خُرد میکنه 😣😣 که چرا همجنس‌ها و خواهرای من این حرفا رو باید بشنون⁉️⁉️😔😔

وصیت همه‌ی شهدای ما رعایت حجاب بود ولی چرا ماها داریم خون اون شهدا رو هدر میدیم⁉️

چراداریم سیلی به صورت آقاامام زمان میزنیم⁉️

به این فکر کنیم که اون روزی که باهاشون روبرو بشیم آیا میتونیم سرمونو جلوش بالا بگیریم⁉️⁉️⁉️🤔

یاعلی
التماس دعا

#ارسالی_از: بانو معصومه عالی 🌸🌸


💟 @Chadorihay_bartar
Forwarded from 🌺
❤️ چی شد چادری شدم ❤️

#چی_شد_چادری_شدم؟
#داستان_چادری_شدن_من
#من_زیباترین_دختر_روسیه_هستم 👸


اسمم ماشا الیلیکینا است و در سال ۱۹۸۳ میلادی در شهر مسکو به دنیا آمده‌ام. 👼

من پس از به دست آوردن جایزه نفر اول مسابقه #زیباترین‌های_روسیه در سال ۲۰۰۱، به شهرت رسیدم. 👸🏆

من که در رشته گیتار از مدرسه موسیقی فارغ التحصیل شده بودم، سال بعد به عضویت گروه رقص و موسیقی فابریک درآمد. 🎤 💃💃 🎶

بعد از آن در دانشگاه ایالتی ادبیات مسکو به ادامه تحصیل پرداختم.🤓 📚

شهرتم در آن زمان به حدی رسیده بود که مجله ماکسیم (پرفروش‌ترین مجله مردان در روسیه و از پرفروش‌ترین مجلات در انگلستان) تصویری از من روی جلدش چاپ کرد. مجلات دیگر هم برای بالابردن فروش خود عکسهایم را یکی‌یکی روی جلدهایشان چاپ میکردند. 💃📸

اوضاع همینطور میگذشت تا سال ۲۰۰۷؛ 📆

ناگهان به من خبر دادند یکی از دوستانم که در شهر دیگری زندگی میکرد، به کما رفته.😱

وقتی دیدم کاری از دستم بر نمی‌آید، ناخودآگاه مشغول رازونیاز شدم و برای سلامتی او دعا کردم.🙏

فردای آن روز در کمال ناباوری دوستم که از حالت کما بیرون آمده بود با من تماس گرفت و گفت:"دیروز وقتی در حالت کما بودم، تو را دیدم که به من خیلی کمک میکردی." 😧📞

این اولین بار در عمرم بود که از خدا چیزی میخواستم. 🙏
این ماجرا باعث شد به واقعی بودن حقیقتی که پیامبران از آن خبر داده بودند پی ببرم. ✌️
این بود که اسلام -که کاملترین دین است- را برگزیدم.

بعد از آن تحول عجیب، من که به پنج زبان اروپایی از جمله سوئدی، فرانسوی و انگلیسیِ انگلستان تسلط دارم، در دانشگاهها و موسسات آموزش زبان روسیه
به تدریس آن زبانها مشغول شدم. 🎓👰

من پیش از این حتی به ذهنم خطور هم نمی‌کرد که روزی به حج بروم و از بهترین و گواراترین آب (آب زمزم) بنوشم...🕋 اما امروز من این فرصت را دارم که مقایسه کنم قبلا چه بودم و حالا چه هستم... 🤔
من اکنون با زندگی واقعی آشنا شده ام... 😍و دیگر موفقیت‌ها و درآمد سابق، آن جلوه‌ها را برایم ندارد و برعکس برایم بی‌ارزش و منفور شده است...


💠 https://telegram.me/joinchat/DvJ9EEA-V7075ERNrZbTCQ
#داستان
@chadorihay_bartar
دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می‌گشتم که مامان صدا زد : امیر جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر!
اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم.
مامان گفت خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم.

گفتم چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟
مامان گفت می‌دونی که بابا نون لواش دوست نداره.
گفتم صف سنگگ شلوغه. اگه نون می‌خواهید لواش می‌خرم.
مامان اصرار کرد سنگک بخر، قبول نکردم.
مامان عصبانی شد و گفت بس کن تنبلی نکن مامان حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا.
این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم. دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم من اصلا نونوایی نمیرم. هر کاری می‌خوای بکن!
@chadorihay_bartar
داشتم فکر می‌کردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک می‌کنم باز هم باید این حرف و کنایه‌ها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور میشه به جای نون برنج درسته کنه. این طوری بهترم هست.
با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی می‌افتم رو دنده لج و اصلا قبول نمی‌کنم. اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلا انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ده کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خسته‌اش کرده بود. اصلا حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی.
راستش پشیمون شدم. کاش اصلا با مامان جر و بحث نکرده بودم و خودم رفته بودم. هنوز هم فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمی‌کرد.

سعی کردم خودم رو بزنم به بی‌خیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصبابم خورد بود.
یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مامان مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود.
دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خورد می‌کرد. نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که می‌اومدم تصادف شده بود. مردم می‌گفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود.
گفتم نفهمیدی کی بود؟
گفت من اصلا جلو نرفتم.

دیگه خیلی نگران شدم. یاد خواب دیشبم افتادم. فکرم تا کجاها رفت.
سریع لباسامو پوشیدم و راه افتادم دنبال مامان. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم اما تا اونجا یک ساعت راه بود و بعید بود مامان اونجا رفته باشه هر طوری بود تا اونجا رفتم، وقتی رسیدم، نونوایی تعطیل بود.
تازه یادم افتاد که اول برج‌ها این نونوایی تعطیله.
دلم نمی‌خواست قبول کنم تصادفی که خواهرم می‌گفت به مامان ربط داره. اما انگار چاره‌ای نبود. به خونه برگشتم تا از خواهرم محل تصادف رو دقیق‌تر بپرسم.

دیگه دل تو دلم نبود. با یک عالمه غصه و نگرانی توی راه به مهربونی‌ها و فداکاری‌های مامانم فکر می‌کردم و از شدت حسرت که چرا به حرفش گوش نکردم می‌سوختم. هزار بار با خودم قرار گذاشتم که دیگه این اشتباه رو تکرار نکنم و همیشه به حرف مامانم گوش بدم وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و با تمام نگرانی که داشتم یک زنگ کشدار زدم.
منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که داد زد بلد نیستی درست زنگ بزنی؟!!
تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه .....

یه نقس عمیق کشیدم و گفتم الهی شکر و با خودم گفتم قول‌هایی که به خودت دادی یادت نره...
سخن روز : گنجی که در اعماق نامحدود شما حبس شده است ، در لحظه ای که خود نمی‌دانید ، کشف خواهد شد... جبران خلیل جبران
@chadorihay_bartar
داشته هایمان را غنیمت بدانیم...
ذکر صالحین

📚 #داستان آموزنده عاقبت عابد بدبخت بنى اسرائیل📚


💥#شیطان

عابد سخت کوش بنى اسرائیلى که دویست سال از عمر خود را در عبادت گذرانده بود، از خدا تقاضا کرد تا ابلیس را به او نشان دهد، ناگهان پیرى در برابر او ظاهر شد.
- تو کیستى ؟
- من #ابلیس هستم .
- چرا به سراغ من نیامدى تا مرا فریب دهى ؟
- بارها آمدم ولى در کمند من نیفتادى .
- چرا؟
چون عبادت تو خالصانه انجام مى گیرد و به خاطر خدا تمام لحظات عمر خود را، به عبادت مى گذرانى و فکر مى کنى که نکند که عزرائیل فرا رسد در حالى که در گناه و عصیان باشى ، لذا من نتوانستم تاکنون بر تو مسلط شوم و به خاطر همین اطاعت تا الان دویست سال از خدا عمر گرفتى و دویست سال دیگر نیز زنده خواهى بود.
ابلیس این را گفت و غایب گشت !
عابد به فکر فرو رفت و با خود گفت حالا که دویست سال مهلت دارم ، چرا خود را از کام جویى ها و لذات دنیوى محروم کنم ، صد سال را در عیش و نوش به سر مى برم و صد سال دیگر را در اطاعت و عبادت مى گذرانم ، پیرو این اندیشه ، دست از عبادت کشید و به دنیا روى آورد و کم کم خطاهاى فراوانى را مرتکب گشت ، ناگهان احساس کرد که عزرائیل به سراغ وى آمد.
به عزرائیل گفت : من دویست سال مهلت دارم .
عزرائیل گفت : آرى مهلت داشتى ، ولى بر اثر دورى از عبادت و غرق شدن در لذت جویى و انجام گناهان ، عمر تو کوتاه شد، و بدین وسیله عابد بیچاره عاقبت به شر شد.(1)

☀️پیامبر اکرم(صلی ‏الله‏ علیه‏ و‏آله و سلم) در این باره فرمودند:

مَوْتُ الاِْنْسانِ بِالذُّنوبِ اَکْثَرُ مِنْ مَوْتِهِ بِالاَْجَلِ وَ حَیاتُهُ بِالبِرِّ اَکْثَرُ مِنْ حَیاتِهِ بِالْعُمُرِ.

📚مرگ انسان‏ها در نتیجه گناهان، بیشتر از مرگ آنها در نتیجه فرا رسیدنِ اَجَل است و زنده ماندن انسان‏ها در نتیجه نیکی ‏هایشان، بیشتر از زندگی کردنشان به خاطر باقی بودنِ عمر است.(2)

اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً
#آثار_گناهان
#عواقب_گناهان
#داستان واقعی
#پر بازدید ترین متن تلنگر
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
ﺣﺠﺖ ﺍﻻﺳﻼﻡ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪ : ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﭘﯿﺶ ﺗﻮﯼ ﺗﻬﺮﺍﻥ، ﺗﻮﯼ ﺣﺴﯿﻨﯿﻪ ﺍﯼ ﻣﻨﺒﺮ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ، ﯾﻪ ﺟﻮﻭﻧﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺳﯽ ﺳﺎﻟﺶ بود .

ﮔﻔﺖ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ.

ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﻨﻮﯾﺲ،

ﮔﻔﺖ ﻧﻮﺷﺘﻨﯽ ﻧﯿﺴﺖ.

ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺒﯿﻦ ﻣﻨﻮ ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺭﯼ؟

ﮔﻔﺖ ﺁﺭﻩ.
@chadorihay_bartar
ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻦ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﺎ ﺟﻮﻭﻧﺎ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻢ، ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻧﺘﻮﻧﻪ ﺣﺮﻓﺸﻮ ﺑﻨﻮﯾﺴﻪ ﺑﻌﺪﺷﻢ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻪ ﺑﮕﻪ . ﯾﮏ ﻭ ﺩﻭ ﻭ ﺳﻪ ﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﮐﻦ ﻭ ﺑﻨﻮﯾﺲ .

ﮔﻔﺖ ﺑﺎﺷﻪ.

ﻓﺮﺩﺍﺷﺐ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ، ﯾﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ، ﻣﻦ ﺑﺮﺩﻡ ﺧﻮﻧﻪ، ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﻮﻧﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻮﻧﯿﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﻣﯿﮕﺸﺘﻢ . ﻓﺮﺩﺍﺷﺐ ﺍﻭﻣﺪ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ: ﭼﯽ ﺷﺪ؟ ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﻦ ﻧﻮﮐﺮﺗﻮﻧﻢ، ﻣﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﯾﻪ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻢ .

ﻭﻋﺪﻩ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ : ﻣﻨﻮ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﻣﯿﺒﯿﻨﯿﺪ ﺷﻤﺎ؟

ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻦ ﻧﻪ ﺭﻣﺎﻟﻢ ﻧﻪ ﺟﺎﺩﻭﮔﺮﻡ ﭼﯽ ﺑﮕﻢ؟

ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﻇﺎﻫﺮﯼ،

ﮔﻔﺘﻢ ﺑﭽﻪ ﻫﯿﺌﺘﯽ ﺯﺩ ﺯﯾﺮ ﮔﺮﯾﻪ ﮔﻔﺖ : ﺧﺎﮎ ﺗﻮ ﺳﺮ ﻣﻦ ﮐﻨﻨﺪ، ﺗﻮ ﺍﮔﺮ ﺑﺪﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﭼﻪ ﺟﻨﺎﯾﺎﺗﯽ ﮐﺮﺩﻡ، ﭼﻪ ﮔﻨﺎﻫﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩﻡ. ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺏ ﺧﻮﺑﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺑﮕﻢ ﺍﺯ ﮔﻨﺎﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭﻣﻮ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﮐﺘﮏ ﺯﺩﻡ، ﭘﺪﺭﻣﻮ ﺯﺩﻡ، ﺩﯾﮕﻪ ﻋﺮﻕ ﻭ ﺷﺮﺍﺏ ﻭ ﮐﺎﺭﺍﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﺷﻮ، ﺩﯾﮕﻪ ...

ﮔﻔﺘﻢ ﭘﺲ ﺍﻵﻥ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ!!!!!

ﮔﻔﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ ﺩﺳﺘﻤﻮ ﮔﺮﻓﺖ ﮔﻔﺖ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﻣﻦ ﺳﺮﻃﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﺳﺮﻃﺎﻧﯽ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟

ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟

ﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﺳﺮﻃﺎﻧﯽ ﻣﯿﮕﻦ ﮐﻪ ﻧﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﺣﺎﻟﯿﺸﻪ، ﻧﻪ ﻣﮑﺎﻥ، ﻧﻪ ﺷﺐ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ ﺣﺎﻟﯿﺸﻪ، ﻧﻪ ﺗﻮ ﺣﺴﯿﻨﯿﻪ، ﻧﻪ ﻣﮑﺎﻥ ﻣﯿﻔﻬﻤﻪ ﻣﻦ ﺳﺮﻃﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ،ﯾﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺠﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺭﻓﯿﻘﺎﻣﻮﻥ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ، ﻫﺮﮐﯽ ﻫﺮ ﮐﯽ ﺭﻭ ﺟﻮﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺠﺮﺩﯼ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﻣﻌﺼﯿﺖ ... ﺷﺐ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ ﻫﺮﭼﯽ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﺭﻓﯿﻘﺎﻡ، ﻫﯿﭽﮑﺪﻭﻡ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺮﺱ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ،ﻧﻪ ﻧﻤﺎﺯﯼ، ﻧﻪ ﺣﺴﯿﻨﯽ، ﻫﯿﭽﯽ ﻣﺎﺷﯿﻨﻮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺮﻡ ﯾﻪ ﺳﺮﮐﯽ، ﭼﯽ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻦ؟ ﮔﺸﺘﯽ ﺑﺰﻧﻢ،ﺗﻮ ﺭﺍﻩ ﮐﻪ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ، ﺩﺧﺘﺮﺧﺎﻧﻢ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﺣﺴﯿﻨﯿﻪ ﺧﻼﺻﻪ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺟﻠﻮ ﻭ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﻫﺮ ﻣﮑﺎﻓﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﺑﻮﺩ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻤﺖ ﻭ .... ـ ﺧﻼﺻﻪ، ﺑﺮﺩﻣﺶ ﺗﻮﯼ ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﻣﺠﺮﺩﯼ،ﺍﯾﻨﻢ ﻣﺜﻞ ﺑﯿﺪ ﻣﯿﻠﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﮕﻪ ﺗﻮ ﻏﯿﺮﺕ ﻧﺪﺍﺭﯼ؟ ﺁﺧﻪ ﺷﺐ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍﺳﺖ !!! ﺑﯿﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﺣﯿﺎ ﮐﻦ ! ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﮐﯿﻪ؟ ﺗﻮﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﯾﻪ ﻭﻗﺖ ﮔﻔﺘﺶ ﮐﻪ: ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺑﮑﺶ ﻣﻦ ﺍﻭﻻﺩ ﺯﻫﺮﺍﻡ، ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺣﯿﺎ ﮐﻦ !!! ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ، ﻣﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﺣﺴﯿﻨﯿﻪ ! ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻦ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺯﻫﺮﺍ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺸﻨﺎﺳﻢ، ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﭼﯿﺰ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﻢ : ﺟﻮﺍﻧﯽ،
@chadorihay_bartar
ﺟﻮﺍﻧﯽ ﮐﺮﺩﻥ

ﺟﻮﺍﻧﯽ، ﮔﻨﺎﻩ

ﺟﻮﺍﻧﯽ، ﺷﻬﻮﺕ

ﺍﯾﻨﺎﺭﻭ ﻫﻢ ﻫﯿﭻ ﺣﺎﻟﯿﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻤﻪ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﺍﮔﺮ ﻻﺕ ﻫﻢ ﻫﺴﺘﯽ، ﻏﯿﺮﺕ ﻻﺗﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﯾﺎ ﻧﻪ؟
@chadorihay_bartar
ﮔﻔﺖ : ﭼﻄﻮﺭ؟ ﺧﻮﺩﺕ ﺩﺍﺭﯼ ﻣﯿﮕﯽ ﻣﻦ ﺯﻣﯿﻦ ﺗﺎ ﺁﺳﻤﻮﻥ ﭘﺮ ﮔﻨﺎﻫﻢ ، ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﮐﺮﺩﯼ، ﺑﯿﺎ ﺍﻣﺸﺐ ﺭﻭ ﻣﺮﺩﻭﻧﮕﯽ ﻟﻮﺗﯽ ﻭﺍﺭ ﺑﻪ ﺣﺮﻣﺖ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺯﻫﺮﺍ ﮔﻨﺎﻩ ﻧﮑﻦ، ﺍﮔﻪ ﺩﺳﺘﺘﻮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺯﻫﺮﺍ ﻧﮕﺮﻓﺖ ﺑﺮﻭ ﻫﺮﮐﺎﺭﯼ ﺩﻟﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﮑﻦ ﻣﺎ ﻏﯿﺮﺗﯽ ﺷﺪﯾﻢ،ﻟﺒﺎﺳﺎﻣﻮ ﭘﻮﺷﯿﺪﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﯾﺎﻻ ﭼﺎﺩﺭﻭ ﺳﺮﺕ ﮐﻦ ﺑﺒﯿﻨﻢ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺗﻮ ﻋﻤﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻨﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺍﯾﻦ ﺯﻫﺮﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻪ ﻣﺎﺭﻭ ... ﯾﺎﻻ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺣﺴﯿﻨﯿﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﻩ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺍﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﮐﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ،ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭ ﮐﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭﻭ ﺯﺩ ﺑﻪ ﻫﻢ، ﺩﻡ ﺷﯿﺸﻪ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﺸﺎﺍﻟﻠﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺩﺳﺘﺘﻮ ﺑﮕﯿﺮﻩ، ﺧﺪﺍ ﺧﯿﺮﺕ ﺑﺪﻩ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﻣﻨﻮ ﻧﺒﺮﺩﯼ، ﺧﺪﺍ ﺧﯿﺮﺕ ﺑﺪﻩ ... ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﺣﺎﻻ ﺿﺪ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻭ .... ﺗﻮ ﺻﺤﺒﺖ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺒﺮﺩﻣﺶ ﺗﺎ ﺩﻡ ﺣﺴﯿﻨﯿﻪ، ﻫﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩ، ﻣﻨﻢ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻡ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﻪ ﺍﻣﺎ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﮕﻔﺖ:

ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﮔﻨﺎﻩ ﮐﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺳﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﻬﺪﯼ ﻣﯿﺰﻧﯽ، ﺁﺧﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻬﺪﯼ ﺭﻭ ﮐﺘﮏ ﻣﯿﺰﻧﯽ، ﻣﮕﻪ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﺎ ﺷﯿﻌﻪ ﺍﯾﻢ، ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﻟﺶ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ، ﺍﯾﻨﺎﺭﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ،ﻣﻨﻢ ﺳﻔﺖ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺭﻓﺖ، ﺁﻣﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﺩﺭﻡ، ﭘﺪﺭﻡ، ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻡ، ﺩﺍﺩﺍﺷﺎﻡ ﺍﯾﻨﺎ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﺣﺴﯿﻨﯿﻪ،ﺗﻮ ﺍﯾﻨﺎﻡ ﻓﻘﻂ ﻻﺕ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻧﻮ ﮐﻪ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺁﻧﻼﯾﻦ ﮐﺮﺑﻼ ﺭﺍ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﻩ ﺻﻔﺤﻪ ﯼ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺩﻭ ﺗﮑﻪ ﺷﺪﻩ، ﺗﮑﻪ ﯼ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺧﻮﺩ ﺑﯿﻦ ﺍﻟﺤﺮﻣﯿﻦ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﺿﺮﯾﺤﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﻩ، ﺗﮑﻪ ﺩﻭﻣﺶ، ﻗﺴﻤﺖ ﺩﻭﻡ ﺻﻔﺤﻪ ﯼ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﯾﻪ ﺗﻌﺰﯾﻪ ﻭ ﺷﺒﯿﻪ ﺧﻮﻧﯽ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩ، ﯾﻪ ﻣﺸﺖ ﻋﺮﺏ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻋﺮﺑﯽ، ﺧﺸﻦ، ﺑﺎ ﭼﭙﯽ ﻫﺎﯼ ﻗﺮﻣﺰ، ﯾﻪ ﻣﺸﺖ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻋﺮﺑﯽ ﺳﺒﺰ، ﺍﯾﻨﺎﺭﻭ ﺑﺎ ﺗﺎﺯﯾﺎﻧﻪ ﻣﯿﺰﺩﻧﺪ ﻭ ﺭﻭ ﺧﺎﮐﻬﺎ ﻣﯿﮑﺸﻮﻧﺪﻧﺪ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻋﻤﺮﻡ ﮔﺮﯾﻪ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ، ﯾﺎﺩ ﺣﺮﻑ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﺍﯼ ﯾﻪ ﻋﻤﺮﻩ ﺩﺍﺭﻡ ﺗﺎﺯﯾﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﻣﻬﺪﯼ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﭘﺎﯼ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺩﻟﻢ ﺷﮑﺴﺖ، ﮔﻔﺘﻢ ﺯﻫﺮﺍ ﺟﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﻣﻨﻮ ﺑﮕﯿﺮ ﺯﻫﺮﺍﺟﺎﻥ ﯾﻪ ﻋﻤﺮﻩ ﺩﺍﺭﻡ ﮔﻨﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻢ، ﺩﺳﺖ ﻣﻨﻮ ﺑﮕﯿﺮ ﻣﻦ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﮔﻨﺎﻩ ﮐﻨﻢ، ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﺴﯽ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻧﺒﻮﺩ، ﺩﯾﮕﻪ ﻫﺮﭼﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺑﻐﺾ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ، ﺩﺍﺩ ﻣﯿﺰﺩﻡ، ﻋﺮﺑﺪﻩ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪﻡ، ﺧﺠﺎﻟﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﮑﺸﯿﺪﻡ ﺩﯾﮕﻪ، ﮐﺴﯽ ﻧﺒﻮﺩ ﻧﺰﺩﯾﮑﺎﯼ ﺳﺤﺮ ﺑﻮﺩ، ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺍﺯ ﺣﺴﯿﻨﯿﻪ ﺁﻣﺪﻧﺪ،ﺗﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ، ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ، ﺗﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺮﺩ...
#داستان_شبانہ
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_پنجاه_هفت
.
.
بعد از پیاده شدݧ مریم شروع کرد بہ حرف زدݧ
یکم تتہ پتہ کرد
إم...چطورے بگم خیلے سختہ...
حرفشو قطع کردم،خوب بزارید مـݧ کمکتوݧ کنم راجب مریم میخواید حرف بزنید؟؟؟
إ بلہ .از کجا فهمیدید؟؟
خوب دیگہ...
راحت باشید آقاے محسنے علے سپرده هواتونو داشتہ باشم.
دم علے آقا هم گرم .راستش آبجے ،خانم سعادتے یا هموݧ مریم خانوم بہ پیشنهاد ازدواج مـݧ جواب منفے دادݧ .دلیلشو نمیدونم میشہ شما ازشوݧ بپرسید؟؟
بلہ حتما .دیگہ چے؟؟
دیگہ ایـݧ کہ مـݧ کہ خواهر ندارم شما لطف کنید در حقم خواهرے کنید،مـݧ...مـݧ... واقا بہ ایشوݧ علاقہ دارم.اگر هم تا حالا نرفتم جلو بخاطر کارهام بود .
خندیدم و گفتم:باشہ چشم،هرکارے از دستم بر بیاد انجام میدم ایشالا کہ همہ چے درست میشہ...
واقا نمیدونم چطورے ازتوݧ تشکر کنم.عروسیتوݧ حتما جبراݧ میکنم.
ممنوݧ شما لطف دارید ،بابت امروز هم باز ممنوݧ .
.
هوا تقریبا تاریک شده بود،احساس خستگے میکردم بعد از مدتها رفتہ بودم بیروݧ .
جعبہ ے کادو ها مخصوصا جعبہ ے بزرگ علے تو دستم سنگینے میکرد.
با زحمت کلید و از تو کیفم پیدا کردم و در و باز کردم
راهرو تاریک بود پله هارو رفتم بالا و در خونہ رو باز کردم ،چراغ هاے خونہ هم خاموش بود اولش نگراݧ شدم اما بعدش گفتم حتما رفتـݧ خونہ ے اردلاݧ .
کلید چراغو زدم .
باصداے اردلاݧ از ترس جیغے زدم و جعبہ ها از دستم افتاد
￿واااااے ݧ یہ تولد دیگہ
همہ بودݧ حتے خوانواده ے علے جمع شده بودݧ تا براے مـݧ تولد بگیرݧ
تولد ،تولد تولدت مبارک ...
باتعجب بہ جمعشوݧ نگاه میکردم کہ اردلاݧ هولم داد سمت مبل و نشوند
همہ اومدݧ بغلم کردݧ و تولدمو تبریک گفتـݧ.
لبخندے نمایشے رو لبم داشتم و ازشوݧ تشکر کردم.
راستش اصلا خوشحال نبودم،اونا میخواستـݧ در نبود علے خوشحالم کـنـݧ اما نمیدونستـݧ با ایـݧ کارشوݧ نبود علے و رو بیشتر احساس میکنم.
واے چقدر بد بود کہ علے تو اولیـݧ سال تولدم بعد از ازدواجموݧ پیشم نبود.اون شب نبودشو خیلے بیشتر احساس کردم
دوست داشتم زودتر تولد تموم بشہ تا برم تو اتاقم وجعبہ ے کادوے علے و باز کنم.
زماݧ خیلے دیر میگذشت .بالاخره بعد از بریدݧ کیک و باز کردݧ کادو ها ،خستگیرو بهونہ کردم و رفتم تو اتاقم .
نفس راحتے کشیدم و لباسامو عوض کردم
پرده ے اتاقو کشیدم و روبروے نور ماه نشستم ،چیزے تا ساعت ۱۰نمونده بود .
جعبہ رو با دقت و احتیاط گذاشتم جلوم .انگار داشتم جعبہ ے مهمات و جابہ جا میکردم
آروم درشو باز کردم بوے گل هاے یاس داخل جعبہ خورد تو صورتم.
آرامش خاصے بهم دست داد نا خدا گاه لبخندے رو صورتم نشست .
گل هارو کنار زدم یہ جعبہ ے کوچیک تر هم داخل جعبہ بود
درشو باز کردم یہ زنجیر وپلاک طلا
کہ پلاکش اسم خودم بود و روش با نگیـݧ هاے ریز زیادے تزئیـݧ شده بود
خیلے خوشگل بود
گردبند و انداختم تو گردنم خیلے احساس خوبے داشتم .
چند تا گل یاس از داخل جعبہ برداشتم کہ چشمم خورد بہ یہ کاغذ
برش داشتم و بازش کردم .یہ نامہ بود .
"یاهو"
سلام اسماء عزیزم ،منو ببخش کہ اولیـݧ سال تولدت پیشت نبودم قسمت ایـݧ بود کہ نباشم ،ولے بہ علے قول بده کہ ناراحت نباشے ،خیلے دوست دارم خانمم .مطمعـݧ باش هر لحظہ بیادتم .
مواظب خودت باش
"قربانت علے"
بغضم گرفت و اشکام جارے شد .
ساعت ۱۰بود طبق معمول هرشب،بہ ماه خیره شده بودم چهره ےوعلے و واسہ خودم تجسم میکردم ،اینکہ داره چیکار میکنہ و ب چے فکر میکنہ ولے مطمعـݧ بودم اونم داره بہ ماه نگاه میکنہ.
انقدر خستہ بودم کہ تو هموݧ حالت خوابم برد.
چند وقت گذشت ،مشکل محسنے و مریم هم حل شد و خیلے زود باهم ازدواج کردند.
یک ماه از رفتـݧ علے میگذشت .اردلاݧ هم دوهفتہ اے بود کہ رفتہ بود .قرار بود بلافاصلہ بعد از برگشتـݧ علے تدارکات عروسے رو بچینیم
دوره ے علے ۴۵روزه بود ۱۵روز تا اومدنش مونده بود .خیلے خوشحال بودم براے همیـݧ افتادم دنبال کارهام و خریدݧ جهزیہ

دوست داشتم علے هم باشہ و تو انتخاب وسایل خونموݧ نظر بدهو."خونموݧ"با گفتـݧ ایـݧ کلمہ یہ حس خوبے بهم دست میداد .حس مستقل شدݧ.حس تشکیل یہ زندگے واقعے باعلے
اصلا هرچیزے کہ اسم علے همراهش بود و با تمام وجودم دوست داشتم .
با ذوق سلیقہ ے خاصے یسرے از وسایل وخریدم
از جلوے مزوݧ هاے لباس عروس رد میشدم چند دیقہ جلوش وایمیسادم نگاه میکردم .اما لباس عروسو دیگہ باید باعلے میگرفتم .
اوݧ ۱۵‌روز خیلے دیر میگذشت
واسہ دیدنش روز شمارے میکردم ...

.
.
.
.
نویسنده:
#خانوم_علے_آبادے


@chadorihay_bartar


روایت وداستانهای شهدا
ره شد لباسم ول کـݧ میگم
اوݧ بازوبند واسہ یکے از رفیقام بود کہ شهید شد.
ازم خواستہ بود کہ اگہ شهید شد اوݧ بازو بندو همراه با حلقش ، برسونم بہ خانومش
وقتے شهید شد بازو بندشو تونستم از رو لباسش بردارم اما حلقش...
آهےکشید و گفت .انگشتش قطع شده بود پیداش نکردم.

بازو بندو دادم بہ خانومش و از اینکہ نتونستم حلقشو بیارم کلے شرمندش شدم
همیـݧ دیگہ تموم شد
بے هیچ حرفے بلند شدم و رفتم کنار علے نشستم .
سرمو گذاشتم رو شونشو تو دلم گفتم:هیچ وقت نمیزارم برے
چقدر آدم خودخواهے بودم...

مـݧ نمیتونم مث زهرا باشم ،نمیتونم مثل خانم مصطفے باشم ،نمیتونم خودمو بزارم جاے خانوم دوست اردلاݧ،
یہ صدایےتو گوشم میگفت:نمیخواے یا نمیتونے؟؟؟
آره نمیخوام ،نمیخوام بدݧ علے و تیکہ تیکہ برام بیارݧ نمیخوام بقیہ ے عمرمو با ے قبر و یہ انگشتر زندگے کنم ،نمیخوااام
دوباره اوݧ صدا اومد سراغم:پس بقیہ چطورے میتونـݧ ؟؟؟
اوناهم نمیخواݧ اونا هم دوست ندارݧ...
اما...
اماچے؟؟؟
خودت برو دنبالش ...
با تکوݧ هاے علے از خواب بیدارشدم
اسماء ؟؟؟اسماء جاݧ رسیدیم پاشو ...
چشامو باز کردم ،هوا تاریک شده بود از اتوبوس پیاده شدیم
باد شدیدے میوزیدو چادرمو بہ بازے گرفتہ بود
لب مرز خیلے شلوغ بود ...




#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_چهل_هشتم
.
.
.
.باد شدیدے میوزیدو چادرمو بہ بازے گرفتہ بود.
لب مرز خیلے شلوغ بود...
همہ از اتوبوس ها پیاده شده بودݧ و ساک بدست میرفتـݧ بہ سمت ایستگاه بازرسے
تا چشم کار میکرد آدم بود ،آدمهایے کہ بہ عشق امام حسیـݧ با پاے پیاده قصد سفر کرده بودݧ ،اونم چہ سفرے
شلوغے براشوݧ معنایے نداشت حاضر بودݧ تا صبح هم شده وایســݧ ،آدما مهربوݧ شده بودݧ و باهم خوب بودݧ
عشق ابے عبدللہ چہ کرده با دلهاشوݧ ؟؟؟
یہ گوشہ وایساده بودم و بہ آدمها و کارهاشوݧ نگا میکردم باد همچناݧ میوزید و چادرمو بالا و پاییـݧ میبرد
علے کنارم وایسادو آروم دستشو گذاشت رو شونم :بہ چے نگاه میکنے خانومم؟؟؟
یکمے بهش نزدیک شدم با لبخند گفتم :بہ آدما ،چہ عوض شدݧ علے
علے آهے کشیدو گفت:صحبت اهل بیت کہ میاد وسط حاضرے جونتم بدے هییی روزگار ...
اردلاݧ و زهرا هم اومدݧ کنار ما وایسادݧ
اردلاݧ زد بہ شونہ ے علے و گفت:إهم ببخشید مزاحم خلوتتوݧ میشما،اما حاجے ساکاتونو نمیخواید بردارید؟؟؟؟
علے دستشو گذاشت رو کمرشو گفت:دوتا کولہ پشتیہ دیگہ
خوب مـݧ هم نگفتم دویستاست کہ
نکنہ انتظار دارے مـݧ برات بیارم؟؟
هہ هہ ݧ بابا شوخے کردم حواسم هست الاݧ میرم میارم

زدم بہ بازوے اردلاݧ و گفتم :داداش خیلے آقاے مارو اذیت میکنیا...
صداشو کلفت کردو گفت: پس داماد شده براے چے؟؟
دستم وگذاشتم رو کمرم و گفتم :باشہ باشہ منم میتونم خواهر شوهر خوبے باشماااااا
خیلہ خوب حالا تو هم بیاید بریم تو صف
داداش شما برید مـݧ وایمیسم باعلے میام .
چند دیقہ بعد علے اومد
از داخل ساک چفیہ ے مشکیشو درآوردم و بستم دور گردنش
زل زده بود تو چشمامو نگاهم میکرد
چیہ علے ؟؟؟جرا زل زدے بہ مـݧ؟؟
اسماء چرا چشمات غم داره ؟؟؟چشماے خوشگل اسماء مـݧ چرا باید اشک داشتہ باشہ؟؟از چے نگرانے؟؟؟
بازهم از چشمام خوند،اصلا نباید در ایـݧ مواقع نگاهش میکردم.
بحثو عوض کردم ،یکےاز ساک هارو برداشتم و گفتم بیا بریم دیر شد.
دستم و گرفت و مانع رفتنم شد
منو نگاه کــݧ اسماء نمیخواے بگے چرا تو خودتے؟؟چرا نگرانے؟
ببیـݧ هیچکے نیست پیشموݧ
بغضم گرفت و اشکام دوباره بہ صورتم هجوم آوردݧ
نمیتونستم بهش بگم کہ میترسم یہ روزے از دستش بدم .چوݧ میدونستم یہ روزے میره.با رضایت منم میره.
یقیـݧ داشتم داره میره پیش آقا کہ ازش بخواد لیاقت نوکرے خواهرشو بهش بده.
با چفیش اشکام و پاک کردو گفت :باشہ نگو ،فقط گریہ نکـݧ میدونے کہ اشکات و دوست ندارم
بریم ...
یک ساعت تو صف وایساده بودیم...

پاسپورتهامونو تحویل دادیم و از مرز رد شدیم
دوباره سوار اتوبوس شدیم
هوا تقریبا روشـݧ شده بود.بہ جایے رسیدیم کہ همہ داشتـݧ پیاده میرفتـݧ
تموم ایـݧ مدت و سکوت کرده بودم و داشتم فکر میکردم
ازاتوبوس پیاده شدیم
بہ علے کمک کردم وکولہ پشتے و انداخت رو دوشش
هوا یکمے سرد بود
چفیہ رو ،رو گردنش سفت کردم و زیپ کاپشنشو کشیدم بالا
لبخندے زدو تشکر کرد بعد هم از جیبش یہ سربند درآوردو داد دستم .
اسماء ایـݧ سربندو برام میبندے؟؟
نگاهے بہ سربند انداختم روش نوشتہ بود:"لبیک یا زینب"
لبخندے تلخے زدم ،میدونستم ایـݧ شروع هموݧ چیزے کہ ازش میترسیدم.

سربندو براش بستم،ناخدا گاه آهے کشیدم کہ باعث شد علے برگرده سمتم
چیشد اسماء ؟؟؟
ابروهامو دادم بالا و گفتم هیچے بیا بریم اردلاݧ و زهرا رفتـݧ .
بعد از مدت زیادے پیاده روے رسیدیم نجف دست در دست رفتم زیارت حس خوبے داشتم
اما ایـݧ حس با رسیدݧ بہ کربلا بہ ترس تبدیل شد .
وارد حرم شدیم....




#داستان عاشقانه دومدافع
#قسمت چهل ونه


واردحرم شدیم
حس عجیبی داشتم سرگردون توبین الحرمین وایساده بودیم نمی دونستی
❤️💞💛❤️💞💛❤️💞💛
#داستان_شبانہ
#عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_سی_هفتم

_خوب دیگہ ، با اجازتوݧ ما عروسموݧ رو ببریم...
علے هم کنار مـݧ وایساده بود و سرش رو انداختہ بود پاییـݧ
ماماݧ هم لبخند زدو گفت خواهش میکنم دختر خودتونہ
از بابا خجالت میکشیدم و نگاهش نمیکردم

_پدر مادر علے و خواهرش با ماشیـݧ خودشوݧ رفتـݧ
ماهم با ماشیـݧ علے
در ماشیـݧ رو برام باز کرد و گفت بفرمایید اسماء خانم
لبخند زدم و نشستم
خودش هم نشست و همینطورے چند دیقہ بهم زل زده بود
دستم و جلوے صورتش تکوݧ دادم و گفتم:بہ چے نگاه میکنید
لبخند زدو گفت:بہ همسرم.ایرادے داره
دستم و گرفتم جلوے دهنم و گفتم.ݧچہ ایرادے ولے یجورے نگاه میکنید کہ انگار تا حالا منو ندیدید
خوب ندیدم دیگہ
چشمهام گردو شد و گفتم:ندید
خندید و گفت دروغ چرا ولے ݧ انقدر دقیق
خوب حالا میخواید حرکت کنیممامانینا رفتـݧ ها...

_خوب برݧ ما کہ خونہ نمیریم.
پس کجا میریم
امروز پنجشنبست ها فراموش کردے
زدم رو دستم و گفتم:
وااااے آره فراموش کرده بودم
بہ خودش اشاره کردو گفت:معلوم نیست کے باعث شده فراموش کنے حتما خیلے هم برات مهم بوده...
خندیدم و گفتم بلہ بلہ خیلے
جلوے گل فروشے وایسادو دوتا دستہ گل یاس گرفت.

_إ علے آقا چرا دوتا دستہ گل گرفتید
دستش و گذاشت رو قلبش و گفت آخ...
إ وااا چیشد
اسممو اینطورے صدا میکنے نمیگے قلبم وایمیسہ
إ خوبہ بگم آقاے سجادے
هموݧ علے خوبہ ایـݧ دستہ گلم گرفتم براے عروسم

_رسیدیم بهشت زهرا
رفتیم بہ سمت قطعہ سرداراݧ بے پلاک
مثل همیشہ دوتا قبرو شستیم و گلهار گذاشتیم روش
اسماء
بلہ
میدونے از شهیدت خواستم کہ تو رو بهم بده
خوب چرا از شهید خودتوݧ نخواستید
از اونم خواستم ولے میخواستم شهیدت پارتے بازے کنہ برام
خندیدم و گفت ایشالا کہ خیره.

یہ ماه از محرم شدنموݧ میگذشت و هروز بیشتر عاشقش میشدم
علے خوابیده بود.کنارش نشستہ بودم و نگاهش میکردم
بہ ایـݧ فکر میکردم چطور تونستم بہ همیـݧ سرعت عاشقش بشم.

_واے کہ تو چقد خوبے علے
دستم گذاشتہ بودم زیر چونمو بهش خیره شده بودم
یکم سر جاش تکوݧ خورد و چشماشو باز کرد
و با لبخند و صداے خش دار گفت:سلام خانم کے اومدے
سلام نیم ساعتہ
إ پس چرا بیدارم نکردے
آخہ دلم نیومد...

_آخ علے بہ فداے دلت حالا دستمو بگیر بلندم کـݧ ببینم
دستشو گرفتم و با تمام قدرت کشیدم سمت خودم
علے نمیتونم خیلے سنگینے
إ پس مـنم بیدار نمیشم
باشہ بیدار نشو منم الاݧ میرم خونمو خدافظ
دستم و گرفت و گفت کجادلت میاد برے
سرمو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم
باشہ باشہ بلند میشم تو فقط حرف از رفتـݧ نزݧ بخدا قلبم میگره
دوتاموݧ زدیم زیر خنده

_در اتاق علے بہ صدا در اومد فاطمہ بود
داداش زنداداش ماماݧ معصومہ میگہ بیاید پاییـݧ شام.

_علے دستش و گذاشت رو شکمشو گفت آخ کہ چقد گشنمہ بریم
دستشو گرفتمو گفتم بدو پس
از پلہ ها اومدیم پاییـݧ
باباے علے کہ بهش میگفتم بابا رضا اومده بود خونہ
رفتم سمتش
سلام بابا رضا خستہ نباشے
پیشونیمو بوسید و گفت
سلامت باشے دختر گلم
با اجازتوݧ مـݧ برم کمک ماماݧ معصومہ
فاطمہ دستم رو گرفت و گفت:کجااااا
مـݧ خودم همہ چیو آماده کردم شما بشیـݧ آقاتوݧ فردا نگہ از خانومم کار کشیدید

_دوتاموݧ زدیم زیر خنده
علے انگشتش و بہ نشونہ ے تحدید بہ سمت فاطمہ تکوݧ دادو گفت:باشہ عیب نداره نوبت توهم میرسہ
فاطمہ از خجالت صورت سفیدش قرمز شدو رفت آشپزخونہ
بابا رضا و اردلاݧ زدݧ زیر خنده
آروم زدم بہ پهلوے اردلاݧ و گفتم خبریه

ادامه دارد ....
@chadorihay_bartar
❤️💞💛❤️💞💛❤️💞💛
#داستان_شبانہ
#عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_سی_ششم

_علے جلوے محضر منتظر وایساده بود...
بابا جلوے محضر پارک کردو از موݧ خواست پیاده شیم
علے با دیدݧ ما دستشو گذاشت روسینشو همونطور کہ لبخند بہ لب داشت بہ نشونہ سلام خم شد

_اردلاݧ خندید و گفت ببیـݧ چہ پاچہ خوارے میکنہ هیچے نشده
محکم زدم بہ بازوش و بهش اخم کردم.
اردلاݧ دستم و گرفت و از ماشیـݧ پیاده شدیم
ماماݧ و بابا شونہ بہ شونہ ے هم وارد محضر شدـݧ
منو اردلاݧ هم با هم علے هم پشت ما
با ورود ما بہ داخل محضر  همہ صلوات فرستادند

_فاطمہ خواهر علے اومد و دستم از دست اردلاݧ کشید و برد سمت  سفره ے عقد
دختره با مزه اے بود صورت گرد و سفید با چشماے مشکے،درست مثل چشماے علے داشت.

_مادرش هم چادر مشکیمو از سرم برداشت و چادر سفید حریرے کہ بہ گفتہ ے خودش براے زݧ علے از مکہ آورده بود و سرم کرد و روصندلے نشوند

_هیچ کسي حواسش بہ علے کہ جلوے در سر بہ زیر وایساده بود نبود
عاقد علے و صدا کرد
آقا داماد بفرمایید بشینید همہ حواسشوݧ بہ عروس خانومہ یکے هم هواے دامادو داشتہ باشہ

_با خجالت رو صندلے کنارے مـݧ نشست
باورم نمیشد همہ چے خیلے زود گذشت و مـݧ الاݧ کنار علے نشستہ بودم و تا چند دیقہ ے دیگہ شرعا همسرش میشدم
استرس تموم جونم و گرفتہ بود.


_دستام میلرزید و احساس ضعف داشتم
عاقد از بزرگ تر ها اجازه گرفت کہ خطبہ عقد و  جارے کنہ
علے قرآن و گرفت سمتم و در گوشم گفت:
بخونید استرستوݧ کمتر میشہ
قرآن رو باز کردم

_"بسمِ اللہ الرحمـݧ ارحیم"
یــــس_والقرآن الکریم...
آیہ هاے قرآن و تو گوشم میپیچید احساس آرامش کردم
تو حال و هواے خودم بودم کہ با صداے حاج اقا بہ خودم اومدم

_براے بار آخر میپرسم
خانم اسماء محمدے فرزند حسیـݧ آیا وکیلم شما را بہ عقد آقاے علے سجادے فرزند محمد با مهریہ معلوم در بیاورمآیا وکیلم
همہ سکوت کرده بودند و چشمشوݧ بہ دهـݧ مـݧ بود
چشمامو بستم
خدایا بہ امید تو
_سعے کردم صدام نلرزه و خودمو کنترل کنم
با اجازه ے آقا امام زماݧ،پدر مادرم و بقیہ ے بزرگتر ها
"بلہ"

_صداے صلوات و دست باهم قاطے شد و همہ خوشحال بودݧ
علے اومد نزدیک و در گوشم گفت:مبارکہ خانوم
از زیر چادر حریر نگاهش کردم
خوشحالے و تو چهرش میدیدم.
حالا نوبت علے بود کہ باید بلہ میگفت.
با توکل بہ خدا و اجازه ے پدر مادرم و پدر مادر عروس خانوم و بزرگتر هاے جمع
"بلہ"

_فاطمہ انگشتر نشونو داد بہ علے و اشاره کرد بہ مـݧ
دستاے علے میلرزید و عرق کرد دست منو گرفت و انگشترو دستم کرد
سرشو آورد بالا و چادرمو  کشید عقب  و خیره بہ صورتم نگاه کرد
حواسش بہ جمع نبود همہ شروع کردݧ بہ دست زدݧ و خندید.
دستشو فشار دادم و آروم گفتم:
زشتہ همہ دارݧ نگاهموݧ میکنـ.

_متوجہ حالت خودش شد و سرشو انداخت پاییـݧ
مامانینا یکے یکے اومدݧ با ما روبوسے کردݧ و براموݧ آرزوے خوشبختے میکردݧ
اردلان دستم و گرفت و در گوشم گفت
دیدے ترس نداشت خواهر کوچولو
دیگہ نوبتے هم باشہ نوبت داداشہ
خندیدم و گفتم:انشا اللہ
علے و رو در آغوش کشید و چند ضربہ بہ شونش زدو گفت خوشبخت باشید

_بعد از محضر رفتم سمت ماماݧ اینا کہ برگردیم خونہ
مادر علے دستم رو گرفت و رو بہ مامانینا گفت
خوب دیگہ با اجازتوݧ ما عروسموݧ رو میبریم...

داستان ادامه دارد...

@chadorihay_bartar
❤️💞💛❤️💞💛❤️💞💛
#داستان_شبانہ
#عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_سی_پنجم

_غرق در افکارم بودم که یدفعه
بابا وارد اتاق شد
بہ احترامش بلند شدم
إ اسماء بابا هنوز آماده نشدے
از بابا خجالت میکشیدیم سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم_الاݧ آماده میشم
باشہ حالا بیا بشیـݧ کارت دارم

_چشم
اسماء جاݧ بابا اگہ تا الاݧ نیومدم پیشت و درمورد انتخابے کردے نظرے بدم یا باهات حرف بزنم واسہ ایـݧ بود کہ اطمیناݧ داشتم دخترے کہ مـݧ تربیت کردم عاقلانہ تصمیم میگره و خوانوادشو روسفید میکنہ.

_الاݧ میخوام بهت بگم بابا مـݧ تا آخر پشتتم اصلا نگراݧ نباش
مامانتم همینطور
دستمو گرفت و گفت:
چقد زود بزرگ شدے بابا

_بغضم گرفت و بغلش کردم و زدم زیر گریہ نمیدونم اشک شوق بود  یا اشک غم
اشکامو پاک کرد و گفت إ اسماء مـݧ فکر کردم بزرگ شدے دارے مث بچہ ها گریہ میکنے

_پاشو پاشو آماده شو الاݧ از راه میرسـ...
کمدمو باز کردم  یہ مانتوے سفید با روسرے گل بهے کہ مامان بزرگ از مکہ آورده بودو سر کردم

_با یہ چادر سفید با گلهاے ریز صورتے
زنگ خونہ بہ صدا در اومد از پنجره بیرونو نگاه کردم
علے با ماماݧ و باباش و خواهرش جلوے در وایساده بودݧ
یہ کت و شلوار مشکی با یہ پیرهن سفید تنش بود

_یہ دستہ گل یاس بزرگ هم دستش بود
سرشو آورد بالا و بہ سمت پنجره نگاه کرد سریع پرده رو انداختم و اومدم اینور
صداے یا اللہ هاے آقایوݧ و میشنیدم

_استرس داشتم نمیتونستم از اتاق برم بیروݧ
ماماݧ همراه با ماماݧ بزرگ اومدݧ تو اتاق
مامان:بزرگ بغلم کردو برام "لا حول ولاقوه الاباللہ" میخوند

_ماماݧ هم دستمو گرفت و فشرد و با چشماش تحسیـنم میکرد
وارد حال شدم و سلام دادم.
علے زیر زیرکے نگاهم میکرد

_از استرس عرق کرده بودو پاهاشو تکوݧ میداد
مادرش و خواهرش بلند شدند اومدند سمتم و بغلم کردند
پدرش هم با لبخند نگاهم میکرد

_بزرگتر ها مشغول تعییـݧ مهریہ و مراسم بودند
مهریہ مـݧ همونطور کہ قبلا بہ مادرم گفتہ بودم یک جلد قرآن چندشاخہ نبات و ۱۴سکہ بهار آزادے بود
سفر کربلا و مکہ هم بہ خواست خوانواده ے علے جزو مهریم شد

_همہ چے خیلے خوب پیش رفت و قرار شد فردا خطبہ ے محرمیت خونده بشہ تا اینکہ بعدا مراسم عقد رو تعییـݧ کنــ.
بعد از رفتنشوݧ هر کسے مشغول نظر دادݧ راجب علے و خوانوادش شد
بے توجہ بہ حرفهاے دیگراݧ دست گل و برداشتم گذاشتم تو اتاقم

_مث همیشہ اتاق پر شد از بوے گل یاس شد
احساس آرامش خاصے داشتم .
ساعت ۸ و نیم صبح بود مامانینا آماده جلوے در منتظر مـݧ بودݧ تا بریم محضر
چادرم و سر کردم و رفتم جلوے در
اردلاݧ در حال غر زدݧ بود:
اسماء بدو دیگہ دیر شد الاݧ میوفتیم تو ترافیک
دستشو گرفتم کشوندمش سمت ماشیـݧ و گفتم:ایشالا قسمت شما
خندید و گفت :ایشالا ایشالاـ

_علے جلوے محضر منتظر وایساده بود...

👀داستان ادامه دارد😰🏃🏻


@chadorihay_bartar
❤️💞💛❤️💞💛❤️💞💛
#داستان_شبانہ
#عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_سی_چهارم

_اردلا اومد تو اتاقمو گفت...
اسماء پاشو بریم بیروݧ
با بی حوصلگے گفتم کار دارم نمیتونم بیام
روسریمو بازور سرم کرد و چادرمم گرفت دستش و با زور هلم داد بیروݧ

_صداشو کلفت کردو گفت وقتے داداش بزرگترت یہ چیزے میگہ باید بگے چشم
با دادو بیداد هام نتونستم جلوشو بگیرم
خوب حداقل وایسا آماده شم
باشہ تو ماشیـݧ منتظرم زودباش

_سرمو تکیہ داده بودم بہ پنجره و با چشم ماشیـݧ هایے رو کہ با سرعت ازموݧ رد میشدݧ و دنبال میکردم
با صداے اردلاݧ بہ خودم اومدم.
اسماء تو چتہمثلا فردا بلہ برونتہ باید خوشحال باشے.چرا انقد پکرے

_نکنہ از تصمیمت پشیمونےهنوز دیر نشده ها
آهے کشیدم و گفتم.چیزے نیست
نمیخواے حرف بزنے
کجا دارے میرے اردلابرگرد خونہ حوصلہ ندارم.

_داشتم میرفتم کهف و الشهدا باشہ حالا کہ دوست ندارے برمیگردم الاݧ
صاف نشستم و گفتم.ݧ ݧ

_برو کهف و دوست داشتم آرامش خاصے داشت.
نیم ساعت داخل کهف بودم
خیلے آروم شدم تو ایـݧ یہ هفتہ همش استرس و نگرانے داشتم هم بخاطر جوابے کہ بہ سجادے دادم هم بے خیالے ماما.
اردلاݧ اومد کنارم نشست:اسماء میدونم استرس دارے واسہ فردا

_آهے کشیدم و گفتم.نمیدونے اردلاݧ مـݧ تو وضعیت بدیم یکم میترسم بہ کمک ماماݧ احتیاج دارم اما...
اینطورے نگو اسماء باور کـݧ ماماݧ بہ فکرتہ..
بیخیال بہ هر حال ممنوݧ بابت امشب واقا احتیاج داشتم..

یک ساعت بہ اومدݧ سجادے مونده بود...

_خونہ شلوغ بود ماماݧ بزرگترهاے فامیلو دعوت کرده بود
همہ مشغول حرف زدݧوباهم بودݧ
ماماݧ هم اینورو و اونور میدویید کہ چیزے کم و کسر نباشہ

_از شلوغے خونہ بہ سکوت اتاقم پناه بردم
روتخت ولو شدم و چشمامو بستم
تمام اتفاقاتے کہ تو این چند سال برام افتاده بودو مرور کردم یاد اولیـݧ روزے کہ سجادے اومد تو اتاقم افتادم و لبخند بہ لبم نشست
سجادے ݧحالا دیگہ باید بگم علے
درستہ کہ از آینده میترسم اما احساس میکنم با علے میتونم ایـݧ ترس و از بیـݧ ببرم
غرق در افکارم بودم کہ یدفعه....

داستان ادامه دارد✌️...صبور باشید😊

@chadorihay_bartar
❤️💞💛❤️💞💛❤️💞💛
#داستان_شبانہ
#عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_سی_سوم

_بعد از یک هفتہ کلنجار رفتـݧ باخودم بالاخره جواب سجادے رو دادم
با مریم داشتیم وارد دانشگاه میشدیم کہ سجادے و محسنے و دیدیم
تا ما رو دیدݧ وایسادݧو همونطورے کہ بہ زمیـݧ نگاه میکردند سلام دادݧ
مریم کہ ایـݧ رفتار براش غیر عادے بود با تعجب داشت بهشوݧ نگاه میکرد
خندم گرفت و در،گوشش گفتم:

_اونطورے نگا نکـݧ الاݧ فک میکنن خلے ها
جواب سلامشونو دادیم
داشتند وارد دانشگاه میشدند کہ صداش کردم
آقاے سجادے
با تعجب برگشت سمتم و گفت بلهبامنید
بلہ باشمام اگہ میشہ چند لحظہ صبر کنید .یہ عرض کوچیک داشتم خدمتتوݧ

_بلہ بلہ حتما
بعد هم بہ محسنے اشاره کرد کہ تو برو تو
مریم هم همراه محسنے رفت داخل
خوب بفرمایید در خدمتم خانم محمدے
راستش آقاے سجادے مـݧ فکرامو کردم
خیلے سخت بود تصمیم گیرے اما خوب نمیتونستم شما رو منتظر نگہ دارم

_سجادے کہ از استرس همینطور با سوویچ ماشیـݧ بازے میکرد پرید وسط حرفمو گفت:
خانم محمدے اگہ بعد از یک هفتہ فکر کردݧ جوابتوݧ منفیہ خواهش میکنم بیشتر فکر کنید
مـݧ تا هر زمانے کہ بگید صبر میکنم

_خندیدم و گفتم:مطمعنید صبر میکنیدشما همیـݧ الاݧ هم صبر نکردید مـݧ حرفمو کامل بزنم
معذرت میخوام خانم محمدے
در هر صورت مـݧ مخالفتے ندارم
سرشو آورد بالا و با هیجاݧ گفت جدے میگید خانم محمدے
بلہ کاملا

_پس اجازه هست ما دوباره خدمت برسیم با خوانواده
اینو دیگہ باید از خوانوادم بپرسید با اجازتوݧ
وارد کلاس شدم و رفتم پیش مریم نشستم اما سجادے نیومد
مریم زد بہ شونم و گفت:إ اسماء سجادے کو پس
نمیدونم والا پشت سرم بود
چے بهش گفتے مگہ
هیچے جواب خواستگاریشو دادم.

_حتما جواب منفے دادے بہ جووݧ مردم رفتہ یہ بلایے سر خودش بیاره
بازوشو فشار دادم و با خنده گفتم نخیر اتفاقا برعکس
إ خرشدے بالاخرهپس فکر کنم ذوق مرگ شده.اسماء شیرینے یادت نره ها
باشہ بابا کشتے تو منو بعدشم هنوز خبرے نیست کہ

_وارد خونہ شدم کہ ماماݧ صدام کرد
اسماااااء
سلام جانم
بیا کارت دارم
باشہ ماماݧ بزار لباسامو...
نذاشت حرفم تموم بشہ

_همیـݧ الاݧ بیا..
بلہ ماماݧ
مادر سجادے زنگ زده بود.تو ازجوابے کہ بہ سجادے دادے مطمعنے
مگہ براے شما مهمہ ماما
چپ چپ نگاهم کرد و گفت ایـݧ حرفت یعنے چے

_خب راست میگم دیگہ ماماݧ همش فکرت پیش اردلانہ تو ایـݧ یہ هفتہ ۴ بار رفتے با مادر زهرا حرف زدے تا بالاخره راضیشوݧ کنے اما یہ بار از مـݧ پرسیدے میخواے چیکار کنے نظرت چیہ

_اسماء مـݧ منتظر بودم خودت بیاے باهام حرف بزنے و ازم کمک بخواے ترسیدم اگہ چیزے بگم مثل دفعہ ے قبل...
حرفشو قطع کردم و گفتم ماماݧ خواهش میکنم از گذشتہ چیزے نگو

_باشہ دخترم.مگہ میشہ تو برام مهم نباشے
مگہ میشہ حالا کہ قراره مهم تریـݧ تصمیم زندگیتو بگیرے بہ فکرت نباشم بعدشم تو عاقل تر از ایـݧ حرفایے مطمعـݧ بودم تصمیم درستے میگیرے

_باشہ ماماݧ مـݧ خستم میرم بخوابم
وایسااا.مـݧ بهشوݧ گفتم با پدرت حرف میزنم بعد بهشوݧ خبر میدم الاݧ هم بابا و اردلاݧ رفتـݧ واسہ تحقیق
تو دلم گفتم چہ عجب و رفتم تو اتاقم

_اردلاݧ و بابا تحقیق هاشونو کرده بودند و راضے بودن و قرار شده بود سجادے خوانوادش آخر هفتہ بیاݧ براے گذاشتـݧ قرار مدار عقد.
یک شب قبل از بلہ بروݧ اردلاݧ اومد تو اتاقمو گفت...

داستان ادامه دارد....😇


@chadorihay_bartar
❤️💞💛❤️💞💛❤️💞💛
#داستان_شبانہ
#عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_سی_دوم
￿
_گفت یکم مریض احوالے اومدم بهت سر بزنم...
اردلاݧ گفت
آره دیگہ مگہ مریض نیستے
دستمو گذاشتم جلوے دهنم و چند تا سرفہ اے نمایشی کردم.
دستم و گذاشتم رو سرمو گفتم چراااااا یکم ناخوش احوالم ...
آره معلومہ اسماء رنگتم پریده هااا چیکار میکنے با خودت

_هیچے بابا یکم کاراے دانشگاه و اینجور چیزا زیاد شده بخاطر هموݧ
آها.خوب دیگہ چہ خبردرس و دانشگاه خوب پیش میره
آره عزیزم.درس و دانشگاه تو چے
اره خدا روشکر
خوب زهرا بشیـݧ اینجا برم دوتا چایے بیارم
نمیخواد اسماء زحمت نکش اومدم خودتو ببینم
بابا چہ زحمتے دو دیقہ اے اومدم....

_گوشیمو از رو تخت برداشتم و رفتم آشپز خونہ
ماماݧ داشت میرفت بیروݧ
سلام ماماݧ
سلام دختر تو میاے نباید بیاے سلامے چیزے بدے
ببخشید ماماݧ سرم درد میکرد
چرا چیزے شده
حالا تو میخواے برے بیروݧ برو.
آره دارم با خانماے همسایہ میرم خرید واسہ زهرا میوه اینا ببر
چشم .ماماݧ

_سریع شماره ے اردلاݧ و گرفتم
الو اردلاکجایے توواسہ چے الکے بہ زهرا گفتے مـݧ مریضم
سلام علیکم چہ خبرتہ خواهر جا.نفس بگیر
آخہ ایـݧ مسخره بازیا چیہ در میارے اردلاݧ
إ چہ مسخره بازے گفتم شاید دلت براے دوستت تنگ شده

_نخیر شما نگراݧ چیز دیگہ اے هستے.ببیـݧ اردلاݧ مـݧ کارے نمیتونم بکنم گفتہ باشم،ماماݧ باید با مادرش حرف بزنہ بعد
إ اسماء حالا تو آمارشو بگیر خواستگار اینا نداشتہ باشہ
خیلہ خب فقط تو بیا خونہ بہ حسابت میرسم. خدافظ

_چاے و ریختم و میوه وپیش دستے رو آماده کردم و زهرا رو صدا کردم.
زهراااااابیا حال.کسے نیست خونہ
بہ بہ اسماء خانم چہ چایے خوش رنگے دیگہ وقتشہ هاااا
خندیدم و گفتم آره دیگہ ...برو بشیـݧ رو مبل الاݧ میارم
چادرتم در بیار کسے نیست
باشہ

_خوب.چہ خبر زهرا
سلامتے
چقدر،از درست مونده
یہ ترم دیگہ لیسانسمو میگیرم
إ بسلامتے ایشالا
نمیخواے ازدواج کنےدیر میشہ هاااا.میمونے خونتوݧ دیگہ از دست مام کارے بر نمیاد
چرا دیگہ بخاطر تو از امروز بهش فکر میکنم
إ زهراااا مسخره بازے در نیار جدے نمیخواے ازدواج کنے
چرا خوب،ولے هنوز موردے کہ میخوام نیومده
مگہ تو چے میخواے
خوب اسماء جا،براے مـݧ اعتقادات طرف مقابلم خیلے مهمہ،تو خوانواده ما ،فقط ماییم کہ مذهبے و مقیدیم خواستگاراے منم اکثرا زیاد پایپند ایـݧ اصول نیستند،سر همیـݧ قضیہ هم ما با خالمینا قطع رابطہ کردیم

_إ چرا
خالم خیلے دوست داشت مـݧ عروسش بشم ولے خوب مـݧ پسر خالم اصلا بهم نمیخوریم.
آهاݧ خب یادمہ چندتا خواستگار مذهبے هم داشتے از همیـݧ مسجد خودمو...
اره ولے خوب اوناهم همچیـݧ خوب نبودݧ
واااا زهرا سخت گیریا بعد ماماݧ بہ مـݧ میگہ.
حتما منتظرے از ایـݧ برادرانے کہ شبیہ شهیداݧ زنده اند بیاݧ خواستگاریت

_با دست زد پشتمو گفت.اسماء قسمت هر چے باشہ هموݧ میشہ،اگہ یہ نفر واقا قسمت آدم باشہ همہ چے خود بخود پیش میره باور کـݧ مـݧ سختگیر نیستم.
نمیدونم چرا یاد سجادے افتادم
و گفتم آهاݧبلہ استفاده بردیم از صحبت هاتوݧ زهرا خانوم

_خوب دیگہ مـݧ پاشم برم کلے کار دارم
إ کجا بودے حالا بموݧ واسہ شام.
ن دیگہ قربانت ،باید برم کار دارم
باشہ پس سلام برسوݧ بہ مامانتینا
چشم.حتما
تو هم بیا پیش ما خدافظ
چشم حتما خدافظ

_اوووووف خدا بگم چیکارت نکنہ اردلاݧ
￿رفتم اتاقم ولو شدم رو تخت و از خستگے خوابم برد
با تکوݧ هاے اردلاݧ بیدار شدم
بیدار شو تنبل خانم ساعت ۱۰پاشو شام حاضره
پتورو کشیدم رو سرمو گفتم .شام نمیخورم
پتو رو از روم کشیدو گفت خب نخور پاشو ببینم چیشد آمارشو گرفتے
خندیدم و گفتم اهاݧ پس واسہ امار اومدے
خواستم یکم اذیتش کنم
خیلے جدے بلند شدم و دستم و گذاشتم رو شونہ ے اردلاݧ و گفتم:
خیلے دوسش داری
با یہ حالت مظلومانہ اے گفت :اووهووم
سرمو انداختم پاییـݧ و با ناراحتے گفتم
متاسفم اردلاݧ .یکے دیگرو دوست داره.باید فراموشش کنے...

_دستمو از رو شونش برداشت و آهے کشیدو گفت بیا شام حاضره واز اتاق رفت بیروݧ
سر سفره ے شام اردلاݧ همش باغذاش بازے میکرد
ماماݧ نگراݧ پرسید .اردلاݧ چیزے شدهغذارو دوست ندارے
ݧ ماماݧ جاݧ اشتها ندارم
إ تو کہ گشنت بود تا الاݧ
دلم براش سوخت بادست بهش اشاره دادم و بهش گفتم شوخے کردم
چشماشو گرد کرد و انگشت اشارشو بہ نشونہ ے تحدید تکوݧ دادو گفت بہ حسابت میرسم.
وشروع کرد بہ تند تند غذا خوردݧ ...
اوݧ شب با ماماݧ صحبت کردم
ماماݧ وقتے فهمید میخواست از خوشحالے بال دربیاره و قرار شد فردا با مادر زهرا صحبت کنہ
انقد خوشحال بود کہ یادش رفت بپرسہ کہ امروز چیشدبا سجادے کجا رفتمچیگفتیم
هییییییی ....

_چقد سختہ تصمیم گیرے.کاش یکے کمکم میکرد یکے امیدوارم میکرد بہ آینده...
بعد از یک هفتہ کلنجار رفتـݧ با خودم بالاخره جواب سجادے رو دادم ....

ادامه دارد...
@chadorihay_bartar
#داستان_شبانہ
#عاشقانہ_دو_مدافع
#قسمت_سی_یک
￿
_چشمامو بستم و نیت کردم و یہ فال برداشتم
سجادے هم برداشت...

_۵ثانیہ مونده بود کہ چراغ سبز بشہ...
سجادے دستشو دراز کرد و از داشتبرد ماشیـݧ کیف پولشو برداشت و یک اسکناس ۵ تومنے داد بہ مصطفے.

_چراغ سبز شده بود اما سجادے هنوز حرکت نکرده بود
ماشیـݧ ها پشت سر هم بوق میزدند
از طرفے داشتبرد همونطور باز مونده بود و سجادے میخواست ببندتش و کیف پولو فال هم دستش بود
کیف پول و فال رو از دستش گرفتم و ازش خواستم حرکت کنہ

_کیف پولو داخل داشتبرد گذاشتم داخل داشتبرد پر از فال هاے باز شده بود.
روے هر پاکت هم چیزي نوشتہ شده بود
داشتبرد و بستم.

_فال ها دستم بود و قاطے شده بود
سجادے کنار خیابوݧ وایستاد و برگشت سمت مـݧ
دوباره نگاهموݧ بہ هم گره خورد
سجادے نگاهش و دزدید و سمت دستام چرخوند و با خنده گفت:

_إ فال ها قاطے شد
با سر تایید کردم و با ناراحتے گفتم:تقصیر مـݧ بود ببخشید.
ایرادے نداره دوباره نیت میکنم از بیـݧ ایـݧ دو فال یکیشو بر میدارم
چشماشو بست و نیت کرد

_دوتا فال و بیـݧ دستام نگہ داشتم بہ سمتش گرفتم
یکے از فال ها رو برداشت و باز کرد
و خوند.
و لبخندے روے لباش شهدات
از فضولے داشتم میمردم.

_با گوشہ ے چشم بہ برگہ اے کہ دستش بود نگاه میکردم اما نمیتونستم بخونم خیلے ریز نوشتہ شده بود
کلافہ شده بودم پاهامو تکوݧ میدادم
متوجہ حالتم شد و فال و بلند خوند

_"دل نهادم بہ صبورے
کہ جز ایـݧ چاره ندارم ..."

_بعدم آهے کشید و حرکت کرد.
خانم محمدے شما فالتوݧ رو باز نمیکنید
با بدجنسے گفتم.ݧمیرم خونہ باز میکنم
اخم هاش رفت تو هم و با ناراحتے گفت.باشہ هر طور صلاح میدونید.

_خندم گرفتہ بود .
دلم سوخت براش اما دوست داشتم یکم اذیتش کنم
￿
_گوشے سجادے زنگ خورد
چوݧ پشت فرموݧ بود جواب داد و گذاشت رو بلند گو
_سلاااااام علے آقاے گل
_سلام آقاے محسنے فداکار
_إ چیشده علے جوݧ حالا دیگہ غریبہ شدیم کہ میگے محسنے

_نہ وحید جاݧ
حالا قضیہ ے فداکار چیہ
سجادے خندید و گفت:هیچے...
باشہ باشہ حالا مـݧ و مسخره میکنے
وایسا فردا تو دانشگاه جلوے خانو...
سجادے هول کرد و سریع گوشے و از رو بلند گو برداشت و گفت
وحید جاݧ پشت فرمونم بعدا تماس میگیرم خدافظ...

_بعد با حالت شرمندگے گفت تورو خدا ببخشید خانم محمدے وحید یکم شوخہ...
حرفشو قطع کردم و باخنده گفتم ایرادے نداره خدا ببخشہ...
نگاهے بہ ساعتم انداختم ساعت ۴ بود چقدر زود گذشت اصلا متوجہ گذر زماݧ نبودیم.
آقاے سجادے فکر میکنم دیر شده باید برم خونہ
سجادے نگاهے بہ ساعت ماشیـݧ انداخت گفت:
اے واے ساعت ۴ اصلا حواسم بہ ناهار نبود اجازه بدید بریم یہ جا ناهار بخوریم بعد میرسونمتو.

_باور کنید اصلا گشنم نیست.
آخہ اینطورے کہ نمیشہ
مـݧ اینطورے شرمنده میشم.
تا یک ساعت دیگہ میرسونمتوݧ خونہ.
سرعت ماشیـݧ رو زیاد کرد و جلوے رستوراݧ وایساد
خیلے سریع غذا رو خوردیم
و منو رسوند خونہ

_داشتم از ماشیـݧ پیاده میشدم کہ صدام کرد.
اسمااااااء خانوم
(تو دلم گفتم وااااے بازم اسمم و...)
بلہ
حرفے باقے مونده کہ بخواید بزنید
إم....ݧ فکر نکنم...

_شما چے
اصلا... مـݧ کہ گفتم مسئلہ فقط شمایید
اگہ اجازه بدید مـݧ بہ مادرم بگم امشب زنگ بزنـݧ با خوانواده...
حرفشو قطع کردم.
آقاے سجادے یکم بہ مـݧ زماݧ بدید...
ممنوݧ بابت امروز بہ خوانواده سلام برسونید.
خدافظ

_اینو گفتم و از ماشیـݧ پیاده شدم و با سرعت رفتم داخل خونہ بہ دیوار تکیہ دادم و یہ نفس راحت کشیدم
برخوردم بد بود.
بچگانہ رفتار کردم حتما سجادے هم ناراحت شد....

_اما مـݧ ..مـݧ میترسیدم...
باید بهم حق بده.باید درکم کنہ
مـݧ بہ زماݧ احتیاج دارم....
باید بهم فرصت بده...
￿
_پکرو بے حوصلہ پلہ ها رو رفتم بالا
وارد خونہ شدم و یراست رفتم تو اتاقم
لباسامو در آوردم و پرت کردم یہ گوشہ
نشستم رو تخت.سردرد عجیبے داشتم
موهامو دورو ورم پخش کردم و دوتا دستمو گذاشتم روے شقیقہ هام

_خدایا...خودت کمکم کـ.تصمیم گیرے سختہ
از آینده میترسم.علے پسره خوبیہ اما....
دوباره از پرویے خودم خندم گرفت(علی)
در اتاق بہ صدا در اومد یہ نفر اومد تو
اول فکر کردم مامانہ
تو هموݧ حالت گفتم:سلام ماماݧ
سلام دختر بے معرفتم
صداے ماماݧ نبود

_سرمو آوردم بالا زهرا بود اما اینجا چیکار میکرد
إسلااااااام زهرا تویےاینجا چیکار میکنی
دستشو گذاشت رو کمرشو با لحـݧ لوس و بچگانہ اے گفت:میخواےبرم
دستشو گرفتم و گفتم:دیوونہ ایـݧ چہ حرفیہ بیا اینجا بشیـݧ
چہ خبر
راستش ظهر بعد از اذاݧ رو بروي مسجد داداشت آقا اردلاݧ و دیدم..
خبخب
گفت یکم مریض احوالے اومدم بهت سر بزنم....

ادامه دارد...
@chadorihay_bartar
#داستان_شبانہ
#عاشقانہ_دو_مدافع
#قسمت_سی_ام

_چرا،ایـݧ فکرو میکردید
خوب براے ایـݧ کہ همیشہ منو میدید راهتونو عوض میکردید،چند بارم تصادفا صندلے هاموݧ کنار هم افتاد کہ شما جاتونو عوض کردید.
همیشہ سرتوݧ پاییـݧ بود و اصلا با دخترا حرف نمیزدید حتے چند دفعہ چند تا از دختراے دانشگاه ازتوݧ سوال داشتـݧ ازتوݧ اما شما جواب ندادید...

_بعدشم اصولا دانشجوهایے کہ تو بسیج دانشگاه هستـݧ یکم بد اخلاقـݧ چند دفعہ دیدم بہ دوستم مریم بخاطر حجابش گیر دادݧ اگر آقاے محسنے دوستتونو میگم،اگہ ایشوݧ نبودݧ مریم و میبردݧ دفتر دانشگاه نمیدونم چے در گوش مأمور حراست گفتن کہ بیخیال شدݧ سجادے دستشو گذاشت جلوے دهنش تا جلوے خندش و بگیره و تو هموݧ حالت گفت محسنے
بلہ دیگہ

_آهاݧ خدا خیرشوݧ بده ان شاءالله
مگہ چیہ
هیچے،چیزے نیست،ان شاءالله بزودے متوجہ میشید دلیل ایــݧ فداکاریارو
اخمهام رفت توهم و گفتم
مث قضیہ اوݧ پلاک
خیلے جدے جواب داد...

_چیزے نگفتم تعجب کرده بودم از ایـݧ لحن
دستے بہ موهاش کشید و آهے از تہ دل
خانم محمدے دلیل دورے مـݧ از شما بخاطر خودم بود.
مـݧ بہ شما علاقہ داشتم ولے نمیخواستم خداے نکرده از راه دیگہ اے وارد بشم.

_مـݧ یک سال ایـݧ دورے و تحمل کردم تا شرایطمو جور کنم براے خواستگارے پا پیش بزارم.
نمیدونید کہ چقد سخت بود همش نگراݧ ایـݧ بودم کہ نکنہ ازدواج کنید
هر وقت میدیدم یکے از پسرهاے دانشگاه میاد سمتتوݧ حساس میشدم قلبم تند تند میزد دل تو دلم نبود کہ بیام جلو ببینم با شما چیکار داره
وقتے میدیدم شما بے اهمیت از کنارشوݧ میگذرید خیالم راحت میشد.

_وقتے ایـݧ حرفهارو میزد خجالت میکشیدم و سرمو انداختہ بودم پاییـݧ
درمور صداقت هم مـݧ بہ شما اطمیناݧ میدم کہ همیشہ باهاتوݧ صادق خواهم بود
بازم چیز دیگہ اے هست
فقط....

_فقط چے
آقاے سجادے مـݧ هرچے کہ دارم و الاݧ اگہ اینجا هستم همش از لطف و عنایت شهدا و اهل بیت هست
شما با توجہ بہ اوݧ نامہ کماکاݧ از گذشتہ ے مـݧ خبر دارید مـݧ خیلے سختے کشیدم
خانم محمدے همہ ما هرچے کہ داریم از اهل بیت و شهداست ولے خواهش میکنم از گذشتتوݧ حرفے نزنید

_شما از چے میترسید
آهے کشیدم و گفتم:از آینده
سرشو انداخت پاییـݧ و گفت:چیکار کنم کہ بهم اعتماد کنید
هرکارے بگید میکنم
نمیدونم....

_و باز هم سکوت بیـنموݧ
براے گوشیم پیام اومد
"سلام آبجے خنگم،بسہ دیگہ پاشو بیا خونہ از الاݧ بنده خدا رو تو خرج ننداز😜یہ فکریم براے داداش خوشتیپت بکـݧ.فعلا"

_خندم گرفت
سجادے هم از خنده ے مـݧ لبخندے زد و گفت
خدا خیرش بده کسے رو کہ باعث شد شما بخندید و ایـݧ سکوت شکستہ بشه
بهتره دیگہ بریم اگہ موافق باشید
حرفشو تایید کردم و رفتیم سمت ماشیـݧ
باورم نمیشد در کنار سجادے کاملا خاطراتم تو ایـݧ پارک و فراموش کرده بودم...

_پشت چراغ قرمز وایساده بودیم
پسر بچہ اے بہ شیشہ ماشیـݧ زد
سجادے شیشہ ماشینو داد پاییـݧ
سلاااام عمو علے
سلام مصطفے جاݧ
عمو علے زنتہازدواج کردے
سجادے نگاهے بہ مـݧ کرد و با خنده گفت: ایشالا تو دعا کــݧ

_عمو پس ایـݧ یہ سال بخاطر ایـݧ خانم فال میگرفتے
سجادے ابروهاش بہ نشانہ ے ایــݧ کہ نگووو داد بالا
عمو خوش سلیقہ اے هاااا
خندم گرفتہ بود
خوب دیگہ مصطفے جاݧ الاݧ چراق سبز میشہ برو
إ عمو فالونمیگیرےخالہ شما چے
خانم محمدے فال بر میدارید
بدم نمیاد.
چشمامو بستم نیت کردم و یہ فال برداشتم
سجادے هم برداشت...

داستان ادامه داره😊



@chadorihay_bartar
Ещё