🌺

#فصل_دوم
Канал
Логотип телеграм канала 🌺
@ChAdOrIhAy_BaRtArПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
К первому сообщению
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_هشتادم08⃣
#فصل_دوم ✌️


_ سلام.

_ بریم زود سوار شو.

ارشا سوار ماشین شد و عینک آفتابی اش را زد. با دقت اطرافش را بررسی کرد و گفت: حرکت کن زود باش.

ماشین روشن شد و راه افتادند.

_ خب چی شد؟

_هیچی بهش گفتم.

_ خب؟ عکس العملش چی بود؟

_ متعجب، بهت زده، پریشون.

_ خوبه همونیه که می خواستم. کاری کردی که بویی نبره؟ نمی خوام چیزی فهمیده باشه حتی یه درصد.

_ تو به بازیگری من شک داری؟

_ نوچ. فقط خب نگرانم دست خودم نیست.

_ یادت نیست روز اول چطور از زیر زبونت کشیدم که بابات چطوری...

_ خیلخب خاطرات و مرور نکن. فعلا بریم سراغ قدم بعدی که شک انداختن تو دل لیلیه. اینجاش کار خودمه تو فقط مواظب باش مرتضی بویی نبره که ما با همیم.

_ عزیزم، شهرزاد جان خیالت راحت. تو به من اعتماد کن قول میدم به بهترین نحو ازش استفاده کنم.

شهرزاد سرش را تکان داد و گفت: چمدونم والا.. خب کجا بریم؟ تو جایی کار نداری؟

_ نه.

_ پس بریم آتلیه ناهار همون جا باش.

_ نه ممنون برم خونه بهتره.

شهرزاد قیافه اش را کج کرد و گفت: اه بیا دیگه لوس نکن خودتو. می خوام چند تا عکس شاخ ازت بگیرم کیفش و ببری.

مرتضی ناچار قبول کرد و با شهرزاد به آتلیه کوچکش رفت و آن جا هم کمی مخ ارشا را شستشو داد، خیالش راحت شد و اجازه داد تا او برگردد...



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍
#رمان_عاشقانه_های_لیلی

#قسمت_هفتاد_و_نهم97⃣
#فصل_دوم ✌️


_ بگو؟

_ نمی شینی؟

_ نه.

_ مرتضی ازت خواهش میکنم این بچه بازیا رو بزار کنار. بشین دوکلمه حرف بزنیم بابا.

مرتضی با اکرام پشت میزش نشست و بدون این که نگاهی به ارشا بیندازد، گفت: بفرمایین.

_نگاهمم نمی کنی اما.. خیلخب باشه.
ببین مرتضی من یه شریکی پیدا کردم تو کار موسیقی و این که استودیو بزنیم با هم. خبر داری که؟

_ من از کارای تو هیچی نمی دونم.

_ خیلخب کج خلقی نکن. ببین اومد دست شراکت بست و حتی تو محضر ثبتش کردیم اما بعد از مدتی که چک کشیده بودیم واسه خرید استودیو زد به چاک و غیبش زد.
چک از من بود و اون بیشرف قول داده بود سر موعد پولو بریزه حسابم که از حسابم برداشت کنن اما رفت و دست من و گذاشت تو حنا.
به چه کنم چه کنم افتادم و چکم برگشت خورد. طرفی که بهمون استودیو رو فروخته بود شاکی اومد پیشم گفت اگه تا یه هفته پول و نریزی تو حساب با مامور میام اینجا.

آهی کشید و ادامه داد.

_ گشتم و گشتم تا ردی از خانوادش پیدا کنم که دخترش و پیدا کردم. به طرف نمی خورد دختری همسن لیلی داشته باشه.

چشمای مرتضی از خون قرمز شد و مشتش را به هم فشرد. از این که پسر عمویش، نام همسرش را خالی و صمیمی به زبان بیاورد عصبی می شد.

_ لیلی خانم.

_ خب همون. ببین مرتضی دارم بهت هشدار میدم این دختره می خواد زندگیتون و خراب کنه.

یهو از جا پرید و گفت: کی؟ کدوم دختره؟ عین آدم حرف بزن ببینم.

_ شهرزاد. دختر همین آدمی که دست من و گذاشت تو پوست گردو. بهش نزدیک شدم و فهمیدم دوست لیلی.. لیلی خانمه و دلباخته قدیمی تو.
می‌گفت یه نقشه هایی تو سرشه که میخواد عملی کنه. نزار پاش تو زندگیتون باز بشه مرتضی.

_اومدی اینجا خاله زنک بازی کنی یا وکالت من و بگیری؟

_ اومدم با یک تیر دو نشون بزنم و آگاهت کنم. باز نگی نگفتی مرتضی.

به قصد خروج برگشت که مرتضی گفت: پس بقیش چی؟

_ بقیه نداره. از دختره پولی که باباهه قرار بود بده رو گرفتم.

_ چجوری؟

اشاره ای به سرش کرد و گفت: این جور وقتا مخ خیلی خوب کار می کنه.

_ چرا اومدی پیش من ارشا راستش و بگو.

_ چون می‌خواستم آگاهانه کنم همین. خدافظ.

این را گفت و رفت. مرتضی با یک ذهن آشفته و نگران به حرف های ارشا فکر کرد. دلش نمی خواست باور کند.. هیچ کدامشان را...



#نویسنده_زهرا_بانو🌈

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃