#رمان_عاشقانه_های_لیلی❣#قسمت_هفتاد_و_نهم9⃣
7⃣#فصل_دوم ✌️_ بگو؟
_ نمی شینی؟
_ نه.
_ مرتضی ازت خواهش میکنم این بچه بازیا رو بزار کنار. بشین دوکلمه حرف بزنیم بابا.
مرتضی با اکرام پشت میزش نشست و بدون این که نگاهی به ارشا بیندازد، گفت: بفرمایین.
_نگاهمم نمی کنی اما.. خیلخب باشه.
ببین مرتضی من یه شریکی پیدا کردم تو کار موسیقی و این که استودیو بزنیم با هم. خبر داری که؟
_ من از کارای تو هیچی نمی دونم.
_ خیلخب کج خلقی نکن. ببین اومد دست شراکت بست و حتی تو محضر ثبتش کردیم اما بعد از مدتی که چک کشیده بودیم واسه خرید استودیو زد به چاک و غیبش زد.
چک از من بود و اون بیشرف قول داده بود سر موعد پولو بریزه حسابم که از حسابم برداشت کنن اما رفت و دست من و گذاشت تو حنا.
به چه کنم چه کنم افتادم و چکم برگشت خورد. طرفی که بهمون استودیو رو فروخته بود شاکی اومد پیشم گفت اگه تا یه هفته پول و نریزی تو حساب با مامور میام اینجا.
آهی کشید و ادامه داد.
_ گشتم و گشتم تا ردی از خانوادش پیدا کنم که دخترش و پیدا کردم. به طرف نمی خورد دختری همسن
لیلی داشته باشه.
چشمای مرتضی از خون قرمز شد و مشتش را به هم فشرد. از این که پسر عمویش، نام همسرش را خالی و صمیمی به زبان بیاورد عصبی می شد.
_
لیلی خانم.
_ خب همون. ببین مرتضی دارم بهت هشدار میدم این دختره می خواد زندگیتون و خراب کنه.
یهو از جا پرید و گفت: کی؟ کدوم دختره؟ عین آدم حرف بزن ببینم.
_ شهرزاد. دختر همین آدمی که دست من و گذاشت تو پوست گردو. بهش نزدیک شدم و فهمیدم دوست
لیلی..
لیلی خانمه و دلباخته قدیمی تو.
میگفت یه نقشه هایی تو سرشه که میخواد عملی کنه. نزار پاش تو زندگیتون باز بشه مرتضی.
_اومدی اینجا خاله زنک بازی کنی یا وکالت من و بگیری؟
_ اومدم با یک تیر دو نشون بزنم و آگاهت کنم. باز نگی نگفتی مرتضی.
به قصد خروج برگشت که مرتضی گفت: پس بقیش چی؟
_ بقیه نداره. از دختره پولی که باباهه قرار بود بده رو گرفتم.
_ چجوری؟
اشاره ای به سرش کرد و گفت: این جور وقتا مخ خیلی خوب کار می کنه.
_ چرا اومدی پیش من ارشا راستش و بگو.
_ چون میخواستم آگاهانه کنم همین. خدافظ.
این را گفت و رفت. مرتضی با یک ذهن آشفته و نگران به حرف
های ارشا فکر کرد. دلش نمی خواست باور کند.. هیچ کدامشان را...
#نویسنده_زهرا_بانو🌈#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃