📚داستانک
دختر دستش را بریده بود اندازه ای که نیاز به بخیه زدن داشت.
باشوهرش آمده بود.
وقتی خواست روی تخت دراز بکشد شوهرش نشست و سرش را روی پاهایش گذاشت.
تمام طول بخیه زدن دستش را گرفت و نازش را کشید و قربان صدقه اش رفت.
وقتی رفتند
هرکسی چیزی گفت
یکی گفت زن ذلیل
یکی گفت لوس،
یکی چِندِشش شده بود
و دیگری حالش بهم خورده بود!
@Boroujerdia_94 👈یادم افتاد به خاطره ای روی همان تخت.
خاطرهء زنی با سر شکسته که هرچه گفتم چطور شکست فقط گریه کرد
و مردی که از پاسخ آن زن می ترسید.
زن آنقدر از بخیه زدن ترسیده بود که بازهم دست مرد را طلب میکرد، اما مرد دریغ میکرد.
اما وقتی آن ها رفتند کسی چیزی نگفت! هیچکس چِندِشش نشد و هیچ کس حالش بهم نخورد...
همه چیز عادی بنظر آمد....
و من فکر کردم:
ما مردمی هستیم که به ندیدن
#عشق بیشتر عادت داریم تا دیدن
عشق.
کانال برای متفاوتها
👇https://telegram.me/joinchat/AAAAADv7PURHNRrh0QguyQ