هر جرعه آب که به مشت زائری میریخت، سر به آسمان میکرد و ناله میزد:
السلام علیک یا ساقی العطاشی...
و چنان به سوز میگریست، که خود روضه خوان شده بود این جماعت را
میز و خیمه ای نداشت و موکبی مهیا نکرده بود ، تنها یک شلنگِ آب داشت ، آن را نیز به دو دست قطع شده اش که میان دستمالی مخفیشان کرده بود، نگه داشته بود و هر زائر را به التماس بفرما میزد
حلقه ی جماعتی که گِردش جمع شده بودند از تمام موکب ها شلوغ تر بود
هر که از حلقه اش جدا میشد صورتی غرق اشک داشت و به حالی دگرگون ادامه میداد مسیرش را
مدتها بود خیره ی حال و روزش مانده بودم و نمیدانستم چه میگوید این جماعت را که اینگونه انقلابی به دلهاشان برپا میکند. تنها صدایش را میشنیدم که مکرّر میپرسید : مقتل خوانده ای؟ و آنگاه ادامه میداد سخن را...
آنقدر صبر کردم تا هوا تاریک شود و زوار به موکب ها روند
مرد ساقی هم اطرافش خلوت شده بود و همچنان دنبال تشنه لبی میگشت تا سیرابش کند
آرام به سویش رفتم ، برق امید به چشمانش نشسته بود و به لهجه ای شیرین خوش آمدم میگفت
دستم دراز کردم تا آب بنوشم ، دستان قطع شده اش دیگر از خستگی میلرزید و تاب نگاه داشتن شلنگ آب را نداشت
بغض راه گلویم بسته بود و آب را هرچه سوگند میدادم از گلو به زیر نمیرفت
مرد همچنان آب در مشتم میریخت و میپرسید: مقتل خوانده ای؟
بی فایده بود تلاشهایم، نمیتوانستم آب بنوشم
دست از آب کشیدم و نگاهم به صورتش دوختم:
ساقی زوار حسین هستی یا روضه خوان علمدارِ سپاه؟
صبح تا به غروب میخوانی و سوز جگرت تمامی ندارد!
آب را زمین گذاشت و روی چهارپایه کوچکی که کنارش بود نشست
نفسی کشید و به آسمان خیره شد...
_خادم موکب عظیمی بودم، دلخوشیم این بود یک سال روی زمین مردم زراعت کنم و آنچه سر سال مزد تلاشم میدهند ، بیاورم طبخ کنم و میان زوار تقسیم نمایم
امسال نزدیک اربعین شده بود و من دستانم به واقعه ی انفجاری از دست داده بودم
نه دستی بر کار کردن و نه آذوقه ای بر طبخ کردن داشتم
دلشکسته کنار خانه حسرت میخوردم توفیقهای از کف داده را, و ورق میزدم مقتل کنج کتابخانه را
نگاهم به جمله ای رسید که دلم به آتش کشیده بود و سر بر دیوار میکوبیدم
علقمه را برایم تداعی کرده بود و آه میکشیدم
مصیبت خود فراموش کرده بودم و به صد اشک و آه تنها همین یک جمله را ورد زبان کرده بودم
فَوَقَف العَبّاس مُتحیّرا...
به گوشه ی دست بر سر و سینه میکوبیدم و تکرار میکردم
فوقف العباس متحیرا...
از سویدای دل ناله میکردم:
فوقف العباس متحیّرا...
روزنه های امید در دلم تابید و دانستم خریدار بیچارگیم کیست
یقین کردم سرگردانیم را کسی پاسخگوست که خود طعم تحیّر چشیده باشد.
و چون متوسل کویش شدم، نهیبی آمد در دلم :
دستی نداری تا خدمت کنی ، اما دستی داری که بدان ذکر مصیبت کنی زوار را ...
آذوقه ای نداری تا طبخ کنی،
اما آبی داری تا بدان سیراب کنی تشنه لبان را....
و سرخوش از تواناییهاییم، با خود عهد کرد م تا اربعین دل هر زائری که به دیدن دستانم مقلب میشود ، روانه ی کوی عباس کنم
نیت کردم اشکهاشان به یاد تحیّر عباس سرازیر کنم
میخواهم آتش ناامیدی سقا را به جگرهاشان کشم
چندی نگذشت که آسمان تاریک تاریک شده بود و من و او کنار هم نشسته بودیم
او مقتل میخواند و من به دستانی مشت شده و او به دستانی قطع شده بر سینه میکوبیدیم و اشک میریختیم تحیّر عباس را....
#چشم_انتظار#امام_حسين عليه السلام
✨يا كاشف الكرب الحسين اكشف كربي بحق اخيك الحسين بظهوره الحجة
@BooyeNarges_atre_Yass