#متن_شب + عکس
چهار شمع به آرامی میسوختند.
محیط پیرامون آنها آنقدر آرام بود که صدای آنها شنیده میشد.
شمع اول گفت: من صلح نام دارم! بنابراین هیچکس نمیتواند مرا روشن نگه دارد و یقین دارم که بزودی خاموش خواهم شد. پس شعلهی آن به سرعت کم شد و سپس خاموش شد.
شمع دوم گفت: من ایمان نام دارم و احساس میکنم که کسی وجود مرا ضروری نمیداند ولازم نیست بیشتر شعلهور بمانم. وقتی سخنش به پایان رسید، نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد.
نوبت شمع سوم رسید. او با ناراحتی گفت: نام من عشق است.
من دیگر قدرت روشن ماندن ندارم چون همه مرا کنار گذاشتهاند و اهمیت مرا درک نمیکنند. مردم حتی عشق ورزیدن به نزدیکانشان را نیز فراموش کردهاند. طولی نکشید که او هم خاموش شد.
بعد پسرکی وارد اتاق شد.؛
و دید که از چهار شمع سه تا خاموش شدند.
پسرک به آن سه شمع خاموش گفت: شماها چرا خاموشید؟ مگر قرار نبود تا وقتی که تمام میشوید روشن بمانید؟
و سپس شروع به گریه کردن کرد.
ناگهان شمع چهارم که هنوز روشن بود به حرف آمد و گفت:
نگران نباش! تا زمانی که من هستم میتوانی به وسیلهی من آن سه شمع را روشن کنی.
نام من
#امید است.
🆔 @Bookzic