@Bookzic 🍃🌸🍃#داستان_های_شاهنامه #قسمت_دویست_و_سی_و دوم
#فریناز_جلالی #پادشاهی_بلاش
پادشاهی بلاش پنج سال
و دو ماه بود. بعد از یک ماه سوگواری، موبدان آمدند
و بلاش را بر تخت نشاندند. پهلوانی به نام سوفرای در زابل که از سرنوشت پیروز آگاه شد سپاهی عظیم آماده نبرد کرد
و به بلاش نامه نوشت
و گفت که او میخواهد به کینخواهی بپردازد
و انتقام بگیرد . سپس نامهای به خوشنواز نوشت
و گفت که آمده تا انتقام خون پیروز را بگیرد. وقتی نامه به خوشنواز رسید زود پاسخ داد که من به پیروز خیلی پند دادم اما نپذیرفت
و خودش جنگ را آغاز کرد. اگر تو هم راه او را پیش بگیری با تو هم خواهم جنگید. سوفرای عصبانی شد
و سپاه خود را به کشمیهن آورد
و دو لشکر در برابر هم قرار گرفتند
و جنگ شدیدی درگرفت
و سوفرای
و خوشنواز بهسختی میجنگیدند. سوفرای چوبی بر سرش زد
و او به عقب برگشت
و سوفرای تیر او را دنبال نمود
و درراه بسیاری را کشت
و همینطور تاختند تا به کهندژ رسیدند
و خوشنواز در دژ پناه گرفت
و از بالای دژ میدید که چگونه ترکان کشتهشدهاند. سوفرای به لشکر گفت: وقتی دوباره خورشید سرزد عزم جنگ میکنیم. خوشنواز پیکی نزد او فرستاد
و گفت: بهتر است دست از جنگ بکشیم. پیروز عهدشکنی کرد
و روزگارش سرآمد. گذشتهها گذشته. من اسیران
و اموال شما را میدهم
و گنج بسیاری نیز به شما خواهم داد. من کاری به ایران ندارم. شما هم عهد بهرام را به هم نزنید. سوفرای وقتی پیام را شنید با لشکریان مشورت کرد
و آنها نیز دل به صلح بستند پس سوفرای پیام داد که قباد
و مکوبد اردشیر
و دیگرکسانی که اسیرند نزد ما بفرستید
و بعد هرچه تاراج کردید پس بدهید
و ما هم دیگرنمیجنگیم. خوشنواز خوشحال شد
و اسرا
و اموال ایرانیان را پس فرستاد. وقتی به ایرانیان خبر پیروزی لشکر ایران
و برگشتن قباد
و موبد رسید خوشحال شدند
و بلاش به پیشوازشان رفت
و برادر را در برگرفت
و جشنی برپا کردند
و شادبودند. پس از چند سال سوفرای به بلاش گفت: تو پادشاهی نمیدانی
و قباد از تو داناتر است
و در پادشاهی تواناتر است. بلاش به ایوان خود رفت
و چیزی نگفت
و با خود اندیشید بیرنج تخت
و تاج را به دست آوردن نتیجهاش این است
و بدینسان از سلطنت کناره گرفت.
پادشاهی قباد
پادشاهی قباد چهلوسه سال بود. قباد جوانی شانزدهساله بود
و از پادشاهی اطلاعی نداشت
و در اصل سوفرای کار پادشاهی را میگرداند. مدتی گذشت
و شاه بیستوسه ساله شد
و سوفرای به نزد او رفت
و اجازه گرفت تا به شهر خود بازگردد. وقتی سوفرای به شیراز رسید همه از او پذیرایی کردند
و او میگفت که من شاه را بر تخت نشاندم
و از کشورهای مختلف باج میگرفت. عدهای نزد شاه آمدند
و گفتند که او گنجینهاش را پرکرده است
و همه پارس بنده او شدهاند
و باید او را کشت. کیقباد بددل شد اما گفت: اگر سپاه بفرستم او نیز کینهجو میشود
و ممکن است از پس او برنیاییم. رازداران شاه گفتند: ناراحت نباش اگر شاپور رازی به جنگ او برود سوفرای کاری نمیتواند بکند. شاه کسی را به دنبال شاپور رازی فرستاد
و شاپور به نزد شاه آمد
و گفت: خود را ناراحت مکن. من نزد او میروم اما تو نامهای بنویس
و از او بخواه که تسلیم شود. شاه چنین کرد
و شاپور به نزد سوفرای رفت
و نامه را به او داد. سوفرای ناراحت شد
و گفت: من او را از بند نجات دادم
و بر تخت نشاندم
و حالا او میخواهد مرا بکشد؟ اگر او از خدا
و لشکرش شرم ندارد تو پای مرا ببند
و مرا نزدش ببر. شاپور او را نزد قباد برد
و سوفرای را در زندان انداختند
و تمام گنجینه او را نیز تصرف کردند. وزیر کینهجو به شاه گفت: همه با سوفرای همراهند بهتر است که فوراً او را بکشی تا از دستش راحت شوی. پس کیقباد نیز چنین کرد. وقتی ایرانیان خبر را شنیدند ناراحت شدند
و به نفرین قباد پرداختند
و سپاهی
و شهری به درگاه قباد رفتند
و آنجا را گرفتند
و قباد اسیر شد
و وزیرش را هم کشتند. سپس به سراغ جاماسپ برادر قباد رفتند
و او را بر تخت نشاندند
و قباد را دستبسته به پسر سوفرای که رزمهر نام داشت سپردند تا او را بکشد اما رزمهر چنین نکرد
و با او مهربان بود
و با احترام رفتار میکرد. قباد به او گفت: مرگ پدرت تقصیر وزیر بدخواه من بود. رزمهر گفت: من کینهای از تو به دل ندارم
و فرمانبردار تو هستم پس بند از پای قباد باز کرد
و شبهنگام آن دو از شهر خارج شدند
و بهسوی هیتال رفتند. درراه به دهی رسیدند
و به خانه دهقانی فرود آمدند. دهقان دختر زیبارویی داشت
و قباد بهشدت عاشق او شد
و به رزمهر گفت تا از دهقان دخترش را خواستگاری کند. دهقان پذیرفت
و آن دو ازدواج کردند. قباد انگشتری خود را به او داد. پس یک هفته آنجا بودند
و به نزد شاه هیتال رفتند. شاه هیتال لشکری به او سپرد
و گفت: اگر برنده شدی چغانی
و گنجش را به من بده.
@Bookzic🍃🍃🌸🍃🍃@hakimtoosi