کارگاه آلستوم که بودیم، یک موتور دیزلی داشتیم که با هندل روشن میشد. یادم نیست که موتور دقیقا چه کار میکرد. برق تولید میکرد؟ بتن درست میکرد یا فقط سر و صدا تولید میکرد که کارفرما فکر کند مثلا داریم کار میکنیم. اسم موتور را گذاشته بودیم فرخ. چرا؟ نمیدانم. هندل زدن و روشن کردنش هم افتاده بوده گردن رفعت. یک کارگر کوتاه قد که بازوی چپ کلفتی داشت. خودش معتقد بود هندل زدن باعث کلفتی بازوی چپش شده. اما بقیه تقصیر را میانداختند گردن مجلهی بوردا. رفعت هر روز صبح هندل را فرو میکرد جلوی فرخ و با چهار چرخش محکم روشنش میکرد. همیشه هم اینطور نبود. بعضی صبحها، فرخ با چهل بار چرخاندن هم روشن نمیشد. مخصوصا صبحهای زمستان که گازوئیلش میماسید ته موتور. رفعت اینطور مواقع میگفت دلش گرم نیست. یک قوطی حلبی را پر میکرد چوب و آتش میزد و میگذاشت زیر شکم فرخ. دو دقیقه میگذاشت گرم شود. هندل را میبوسید و با فشار میچرخاند و روشنش میکرد. قلق فرخ دست رفعت بود. در واقع دلیل بیدار شدن فرخ، رفعت بود. چند روز پیش فرم استخدامی یک شرکت را میخواندم. یک لیست از سوالهای کلیشهای ریسه کرده بودند پشت سر هم. اینکه پنج سال آینده خودت را کجا میبینی؟ اگر رئیست بهت گفت فلان تو چی میگی؟ وسط این سوالهای لوس، یک سوال قشنگ هم چپانده بودند: صبحها بابت چی از خواب بیدار میشوی؟ سوال هوشمندانهای بود. در واقع طراح سوال زیرپوستی اعتراف کرده بود به تکراری بودن فرآیند زندگی. اینکه هر روز صبح خورشید طلوع میکند و چند ساعت توی آسمان ول میچرخد و بعد هم میرود تا سهم روزمرگی مردم آن سمت کرهی زمین را پرداخت کند. سرباز خط مقدم هم که باشی، بعد از چند وقت شاخ به شاخ شدن با عزرائیل و صفیر گلوله، میافتی به دام روزمرگی. میخواسته بگوید که ذات خلقت بر اساس نظم است و اولین پیامد نظم، یکنواختی و روزمرگی است. تکرار مثل اسید، روح و روان و جسم را فرسوده میکند مگر اینکه دلیل موجهی برای این تکرار داشته باشی. دلیلی که دل آدم را گرم کند. مثل رفعت که دل فرخ را گرم میکرد. من این سوال را خیلی دوست دارم. وقتی دیدمش آرزو میکردم کاش وقتی ده ساله بودم این را از من میپرسیدند. اصلا هر روز صبح که بیدار میشدم، میپرسیدند. آنقدر بپرسند که مغزم از جمود بیرون بیاید و خیلی منطقی بهش فکر کند. چرا صبح بیدار میشوم؟ آنقدر فکر و تقلا کند تا بالاخره یک دلیل موجه پیدا کند برای بیدار شدن. حتی اگر شده بابت دیدن مجلهی بوردا. مغز آدم عادت عجیبی دارد برای عادت کردن. لامصب. #فهیم_عطار
حسین کرامت ته پادادشهر زندگی میکرد. کور مادرزاد بود. سی سالش که شد ازدواج کرد. نرگس میگفت کرامت برای اینکه حال دل او را بفهمد، دست میکشد روی چشمهایش. همیشه هم درست حال دلش را تخمین میزند. کملطفی میکنم اگر با چشمی که میبیند، حال دلت را نفهمم. #فهیم_عطار
سه چهار هفتهی پیش این عکس را گرفتم. یک جایی توی تورنتو. یک پیانوی پکیده ول کرده بودند وسط خیابان و هر آدمی که دلش میخواست میتوانست بشیند پشت آن و آهنگ بزند. حالا بماند که پیانو کوک نبود و کلید سُلاش صدای فا میداد و کلید فای آن هم صدای طبل. صد نفر آمدند و نشستند پشت پیانو و یک از یک بدتر و ملالانگیزتر آهنگ زدند. حتی یک زن جوان، با اعتماد به نفس و انگشتان کشیده آمد و یک آهنگی زد که قرار بود فور الیزه بتهوون باشد. همین آهنگی که روی دنده عقب زامیادها و خاورها میگذارند. اما نتیجه یک سری نت نامفهوم شد و دوستپسرش کشانکشان از پیانو جدایش کرد. یا مثلا مردی آمد که از پشت شبیه به ریچاردکلایدرمن بود. از نشستن و فرم دستها و چشمهای بستهاش معلوم بود که با پیانو بزرگ شده است. اما بعد از ده ثانیه فالش زدن، خودش را تسلیم کرد و رفت از دکهی آنور خیابان بستنی خرید. تا اینکه آدم ده دوازده سالهی توی عکس با مادرش آمد. پنج ثانیه با کلیدهای پیانو ور رفت و کوبید توی سرشان. بعد خیلی قشنگ آهنگ جینگلبلز را زد. کمی متفاوت بود اما به نسبت ریچارد و زن خوشانگشت، فوقالعاده زد. یک جورهایی انگار قلق پیانو آمده بود دستش و با هم رسیده بودند به صلح. یک تفاهم نانوشته. عکس را فرستادم برای تیام و ماجرا را برایش گفتم و خندیدیم بابت آن. تهش گفت: "مثل آدمها. یه نفر هست که فقط میتونه درست و غیرفالش صدای نت آدم رو دربیاره." یا یک چیزی شبیه به این. که خب، باهاش موافقم. هر پیانوی پکیدهای که گوشهی خیابان هم افتاده باشد، بالاخره یک آدم هست که از راه برسد و قلقش را بلد باشد و صدای درستش را دربیاورد. همانی که در زبان انگلیسی بهش میگویند "the one". آن کسی که باید باشد. خلاصه اینکه باید نشست سرِ گذر و آنقدر صبر کرد تا بالاخره "دِ وان" بیاید و فالش آدم را اصلاح کند. یا اینکه بشینیم کنار ریچارد و فالش باشیم و بستنی بخوریم. یا هیچکدام و درِ پیانو را ببندیم و به مدد رطوبت و موریانه بپوسیم و وقتی از کل هیکلمان فقط کلیدهای سیاه و سفیدمان باقی ماند، مردم بیایند بالای سرمان و بگویند مرحوم خیلی فالش بود. البته آنروز که خیلی هم دیر است، بین همهی آن مردم، یک دختر ده دوازده ساله با لباس آبی گلدار میآید بالای سر کلیدهایمان و زیر لب میگوید خیلی هم فالش نبود، من زبانش را بلد بودم. من "دِ وان" بودم. #فهیم_عطار @fahimattar https://t.me/fahimattar/405
منشیمان پنج تا قاب عکس خریده که بکوبد به دیوار راهروی شرکت. جهت قشنگی. عکس لودر و بولدوزر و بیل و کلنگ و الخ. فرانک را هم صدا زد تا کمکش کند و با هم آویزانشان کنند. یک ساعت و نیم چانه زدند سر ترتیبشان. که اول کلنگ را بزنند، یا لودر را یا فلان را. بعد حساب کردند و دیدند که همین پنج تا قاب عکس را به ۱۲۰ حالت مختلف میتوانند آویزان کنند. همان قانون جایگشت ریاضیات. نهایتا مخشان از این همه انتخاب سوت کشید و به اجماع نرسیدند و همه را اللهبختکی کوبیدند به دیوار. سر ظهر حرفمان با تیام رسید به منشی و قاب عکس و فرانک. بهش گفتم که وقتی با پنج تا قاب عکس میشود ۱۲۰ صحنهی مختلف درست کرد، فکر کن با تمام کلمات میشود چند تا شعر و داستان نوشت؟ اصلا فکر کن هنوز چند شعر و داستان نگفته وجود دارد که منتظرند تا کسی کلماتشان را کنار هم بچیند. مخ ما هم سوت کشید. بعد تیام تعمیمش داد به کل زندگی. گفت که حالا فکر کن چند راه جورواجور وجود دارد برای زندگی کردن. بین انتخابهای موجود، به چند شکل مختلف میشود زندگی کرد؟ لابد تعداد راهها، از تعداد خودِ آدمها هم بیشتر است. ولی خب، ما تودهایم و مثل هم. راههای معاش و زندگی و لذتمان درست محدود میشود به چند راه که تودهی جامعه به دام تکرارش افتاده است. از بریدن بند ناف تا خوابیدن سنگ لحد. درست مثل اینکه همهی مشتریهای شیرینیفروشی لادن، از بین هزار مدل شیرینیاش، فقط دانمارکی بخرند و پولکی. به نظرم درست میگفت. از بینهایت راهِ زندگی کردن، حبس شدیم توی یک فلوچارت محدود. حالا از هر چند میلیون نفر، یکی از ما دیوار فلوچارتش را جر میدهد و میپرد بیرون. که خب، خوش به حالش. ما میمانیم و هزار راه نرفته و هزار شعر نگفته که هیچ کس حتی از وجودشان خبر ندارد. یا اگر دارد، جرات رفتن و سرودنشان را ندارد. خلاصه اینکه از پنج قاب عکس پیزوری، ۱۲۰ صحنهی مختلف خلق میشود. حالا حساب کنید تعداد راههای نرفته و شعرهای نگفته. در دسترسترین گنج پنهان. #فهیم_عطار
تابستان چند سال پیش از سرِ جوگیریِ مفرط، سوار ترن هوایی شدم. در واقع بار اول و آخرم بود. یک ماشین زرد و جمع و جور که هشت نفر آدم جا میگرفت. نشستیم و مامور ترن آمد و کمربندها را کنترل کرد تا مطمئن شود موقع برگشت هم هشت نفر هستیم و کسی وسط راه، رهسپار معراج نمیشود. بعد هم رفت توی کابینش و یک دکمه را زد و ما مثل تیر رها شده از کمان شلیک شدیم جلو. ما را برد بالا. بعد با سرعت هزار کیلومتر شوت کرد پائین. بعد پیچید چپ و راست. بعد آویزانمان کرد. بعد یک جایی نزدیک آسمان هفتم برای لحظهی نگه داشت. بعد دوباره شوت شد پائین. آنقدر سریع مختصاتمان جابجا میشد که روده و معده و پانکراسمان مثل کلاف کاموا در هم گره خورد. آخر سر بعد از این همه بالا و پائین رفتن و چپ و راست شدن، نهایتا برگشت سر جای اول و پیادهمان کرد. از نظر آدمهایی که روی زمین بودند و ما را تماشا میکردند، ماجرا فقط بوی بیهودگی میداد. اینکه کمتر از یک دقیقه با آن سرعت حرکت کردن و نهایتا پیاده شدن سر جای اول. اما برای ما هشت نفر، ماجرا فرق میکرد. آن یک دقیقه نشستن توی ترن هوایی برای من یک سال طول کشید. یک سال پر از احساسات جورواجور که توی ده سال زندگی روی زمین آن را نمیتوانم تجربه کنم. ترس. هیجان. شوق. فحش. پشیمانی. لذت. همه با هم. درست مثل عصاره آکالیپتوس که یک شیشهی کوچک آن میتواند یک بشکهی 220 لیتری آب را معطر کند. من یک رفیق مجازی دارم که همیشه اینجا ازش مینویسم. مثلا اسمش را میگذاریم تیام. یک بار برایم نوشت که زندگی به خودی خود، هیچ چیزی ندارد. توالی یک سری اتفاقات تکراری و روزمره. حتی اگر رئیسجمهور یک کشور هم که باشی، باز هم درگیر تسلسلی. هر روز صبح باید پای پنجاه نامهی مهم را امضا کنی. روزی بیست بار با مهمترین آدمهای مملکت جلسه بگذاری. روزی ده بار میکروفون را فرو کنی توی حلقت. همهی این اتفاقات هم تکراریاند. چون ظاهر زندگی یک سری اتفاقات تکراری است. حالا وای به حال ما مردم معمولی. مثلا خود من. پیدا کردن دو روز متفاوت در طول زندگیام، کار حضرت فیل است. تکرار مکررات. اما تیام معتقد است که زندگی را باید ترجمه کرد. میگوید که زندگی در واقع مثل نور آفتاب است. بیرنگ. وقتی از پنجره میتابد روی دیوار ما، رنگ دیوار همان است که بوده. هیچ فرقی نمیکند. اما وقتی منشور سر راهش باشد، آن را به هفت رنگ تجزیه میکند و میپاشد به دیوار. در واقع ترجمهی روح بیرنگ و تکراری افتاب به هفت رنگ مهیج. گمان کنم زندگیِ ترجمه نشده و عادی میتواند به کسالتباری ایستادن روی سکوی بتنی جلوی ترنهوایی باشد. تا اینکه اتفاقی بیفتد و مجبور به سوار شدن شویم. ولو برای یک دقیقه. درست مثل همان زمان کوتاهی که از لای منشور رد میشویم و تجزیه و ترجمه میشویم. تیام اینها را در ستایش عشق میگفت. اینکه آدم تجزیه نشده، زندگیاش همان تسلسل بیهوده است. اما وقتی یک جایی جرات کرد و رفت لای منشور، آنوقت میفهمد که خودِ بیرنگش، چقدر میتواند رنگی باشد. اینکه کمتر از یک دقیقه سوار ترن هوایی شدن، بیشتر از ده سال زندگی روی زمین به آدم تجربه میدهد. تجربه زندگی کردن. تجربهی پیدا کردن احساساتی که فقط با بالا و پائین شدن به دست میآیند. یا همانی که تیام میگفت. آدم ملغمهای از احساسات است که در روال عادی زندگی باهم ترکیب شدهاند و رنگشان دیده نمیشود و حسشان نمیکنیم. باید آنها را تجزیه کرد تا دیوارمان رنگی شود. همان که حضرت حافظ میگوید: عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید | ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی. دقیقا همان. دم تیام گرم. #فهیم_عطار
عزیزم! امروز دوباره یکی از سینهسرخهای حیاط پشتی خودش را کوباند به شیشهی پنجره. تا حالا هزار بار این اتفاق افتاده است. تقصیر بهار است. یک جایی خواندهام که رگ عاشقی سینهسرخها در بهار به تف بند است و راه به راه عاشق میشوند. عاشق همهی سینهسرخهای شهر. حتی وقتی که تصویرشان را توی شیشه میبینند، عاشق خودشان هم میشوند. درست مثل همین سینهسرخی که امروز خودش را توی شیشه خانه دید. انتحار زد و از بالا شیرجه رفت توی شیشه. آنقدر محکم خودش را کوباند که افتاد زمین و دیگر نتوانست پرواز کند. کمی تلوتلو خورد و بعد نشست روی سنگهای حیاط و مبهوت زل زد به پنجره. لابد با خودش فکر میکرد که چی شد؟ عزیزم! دو ثانیه طول نکشید که یک قرقی از بالا شیرجه زد و سینهسرخ را کشید به چنگال و با خودش برد و به آنی در سینهی آسمان محو شد. این هم هزار بار اتفاق افتاده است. قرقیها همیشه منتظر این فرصت هستند تا سینهسرخهای گیج را بخورند. سینهسرخهایی که بهای عاشق شدنشان را اینطور پس میدهند. هر بار هم که این را میبینم لعنت میفرستم به بیعدالتی حاکم بر نظام هستی. اینکه همیشه یکی باید عاشق شود. یکی باید بخورد. یکی باید خورده شود. من همیشه معتقد بودم که عدالت افسانه است. عزیزم! آن شب دیر وقت یادت هست که برایت میگفتم زندگی در نظامی که بیعدالتی قانون اول آن است، ملالآور است. مخالف بودی. معتقد بودی که آنچه مهم است تعادل است و نه عدالت. میگفتی تعادل دایرهی بزرگتری از عدالت است. جهان هستی تعادل دارد و راز بقای آن هم صرفا تعادل است و نه عدالت. بعد هم ته بطری را آوردی بالا و گفتی که از بالا جهان را نگاه کن. بیگ پیکچر را که ببینی، تعادل را میبینی. تعادلی که تمام عدالتها و بیعدالتی را زیر دامنش گذاشته است. اینطور که دنیا را نگاه کنی، آرامش بیشتری پیدا میکنی. عزیزم! من از آن شب که ته بطری را بالا آوری تا همین الان، هستی را از بالا نگاه کردم. تعادل را میبینم. خرده عدالتها و بیعدالتی زیر آن را میبینم. حق با تو بود. اما هیچ وقت نتوانستم به آرامش برسم. حالا فکر میکنم که زندگی در نظامی که بیعدالتی مایهی تعادلش میشود، چقدر ملالت تولید میکند. اینکه بخشی از جهان هستی باید بلعیده شود وگرنه تعادل به هم خورده میشود. اینکه سینهسرخها عاشق شوند و درست در ثانیهی رسیدن به معشوقشان سرشان میترکد. قرقیهای فرصتطلب. نرسیدنهای متوالی. بوسههایی که روی آینهها و شیشههای سرد میماسد. بغلها که مثل ماهیهای بیرون از تنگ، کبود میشوند و از نرسیدن تلف میشوند. بچههای یک پا. دندههای بیرون زده. چشمهای وقزده. جیبهای گود. عزیزم! تو درست میگفتی. جهان ما پر از تعادل است. تعادلی که مایهی آن بیعدالتی است. تعادلی که برای هضم آن یک بطری هم کفایت نمیکند. #فهیم_عطار @fahimattar
یک اعتراف مخرب بکنم و بروم ردِ زندگیام. من از روز اولی که رفتم تهران و دانشجو شدم یک فانتزی بینهایت کلیشهطور داشتم که هیچ وقت جرات نکردم تا آن را برملا کنم. رویای من همیشه این بود که یک پیرزن خیلی پولدار که شوهر و بچه ندارد، با پالتوی کرم رنگ بخواهد از عرض خیابان فرشته عبور کند. از آن طرف یک پیکان جوانان گوجهای با سرعت زیاد عبور ممنوع بیاید و حواسش به پیرزن نباشد. بعد من مثل عقاب شیرجه بزنم سمت پیرزن و او را از مرگ حتمی نجات بدهم. طوری که یک مو از سرش کم نشود. بعد پیرزن درخت محبتش شکوفه کند و من را ببرد به خانهاش و یک مودت شدیدی بین ما برقرار شود. آنقدر شدید که آیندهی من را تضمین کند. من هزار بار از فرشته و الهیه و پاسداران و جردن پیاده رد شدم اما هیچ وقت این فانتزی محقق نشد. اگر محقق شده بود، حالا به جای اینکه پشت کامپیوتر مجبور باشم خیابان بسازم، با عشرتالملوک برای جام جهانی رفته بودیم سنپترزبورگ و روسیه. چون پول هم زیاد داشتیم همهی بازیها را تماشا میکردیم. شبها هم میرفتیم علافی. آبجو و سیبزمینی و قارچ سرخشده میخوردیم. آخر شب هم پاتیل میشدیم و تلوتلوخوران میرفتیم به اتاقمان در هتل هرمیتاژ که شبی چهار هزار دلار اجارهاش کردیم. پولداریم خب. اصلا هم مهم نیست مردم چقدر صفحه پشت سرمان میگذارد. گور باباشون. ما هر کاری بکنیم، پشت سر ما حرف میزنند. مهم پیمودن راه هزار سال در یک شب است. راهی که طول آن به اندازهی عرض خیابان فرشته است. اما خب. فانتزی عشرتالملوک محقق نشد. من هم دارم طولانیترین خیابان شهرمان را طراحی میکنم. بیست دقیقهی دیگر بازی شروع میشود. من هم دسترسی به هیچ کانال تلویزیونی ندارم. قارچ و سیبزمینی سرخ کرده هم نیست. سر کار هم نباید آبجو بخوریم. در این ثانیه دقیقا نمیدانم هدف غایی من از زندگی و زنده بودن چیست؟ تف بر غروب فانتزیها. #فهیم_عطار @fahimattar @Bookzic
فکر کنید اگر ما مردها هر روز صبح، پانزده گرم کافور میریختیم توی چای و با صبحانه میخوردیم، الان آقای نجفی استعفا نمیداد و هنوز شهردار بود. از دوران قاجار به این ور، از این تکنیک ساده و موثر برای سر به راه کردن سربازها استفاده شده است. خب چرا الان دیگر این کار را نمیکنیم؟ مخصوصا الان که در برههی حساسِ دم بهار هستیم و میوهی درخت سهپستان هم دل و دینمان را میلرزاند. فکر کنید به روزی که کافور بشود قوت غالبمان. نصف اخبار حقیقیای که مرزهای طنز را جابجا کردهاند را دیگر نخواهیم شنید. کافور خوب است. میل جنسیمان را تبدیل میکند به قوهی تشخیص خوب از بد و عقلمان را سلیم میکند. درست مثل اینکه گاو وحشی درونمان را ببندیم به گاوآهن و مجبورش کنیم تا این زمین لمیزرع را شخم بزند. به جای اینکه دائم با شاخهایش خراش بیاندازد به تن دیگران. کافور بخورید و توبه کنید. @fahimattar
مصطفی! چقدر همه چیز من را به یاد تو میاندازد. حتی این هتلی که آمدهام. یک استخر بزرگ دارد. جان میدهد برای شنا کردن. یک تابلو بزرگِ قرمز چسباندهاند به دیوارش. رویش نوشتهاند که هیچ نجاتغریقی اینجا کار نمیکند. منظورشان این است که اگر میخواهید شنا کنید، بکنید اما خودتان مسئول جانتان هستید. اینجا کسی مسئول جان شما نیست.
مصطفی! این تابلو هم من را یاد تو میاندازد. یاد آن سالی که نیما مقدم پولهایمان را خورد. همان نیمایی که موهایش شبیه به فالوده بود. پنج لاشهی چک برگشتی گذاشت توی کاسهمان. مثل پنج تا جسد ناشناس. نه بانک مسئولیش را قبول کرد و نه هیچ کس دیگری. یادت هست؟ بعد رفتیم دفتر کار نیما. هیچ کس نبود. کف دفتر را لیس زده بودند و فلنگ را بسته بودند. صاحب ملک را گیر آوردیم. بهش گفتیم که نیما توی ملک تو کلاه ما را برداشته. گفت به من چه. خودتان مسئولید.
مصطفی! یادت هست رفتیم کلانتری ونک؟ سرباز دم در با تشر گفت که موبایلهایمان را تحویل بدهیم وگرنه.... یک طوری با ما حرف زد که انگار ما متهمیم. بعد تو گفتی مظلوم بودن در این دنیا اتهام بزرگی است. بعد رفتیم پیش افسر نگهبان. حوصلهی ما و خودش را نداشت. لابد شب سختی را گذرانده. ماجرا را بهش گفتیم. گفت یک حکم جلب برایش صادر میکنم. تو بهش گفتی که برایمان دستگیرش نمیکنید؟ خندید و گفت شوخی میکنی؟ مگر ما چند تا مامور داریم؟ شما بگیریدش و بسپاریدش به دست قانون. تو توی دلت گفتی که مسئولش خودمانیم.
مصطفی! نیما فرار کرد. با پولهای ما و صد نفر آدم دیگر مثل من و تو. تو بعد از آن ماجرا گفتی که زندگی مثل یک استخر قشنگ و عمیق است که هیچ نجاتغریقی در آن کار نمیکند. هر کس مسئول زنده ماندن خودش است. هر کس دلش خواست میتواند زندگی کند، اما خودش مسئول زنده ماندنش است. امان از دست این استخرهای بینجات غریق، مصطفی. بیدلیل | #فهیم_عطار @fahimattar @Bookzic
همین دو هفته پیش با جلال رفته بودیم ناهار بخوریم. یک جایی نزدیکیهای میدان فردوسی. یک رستوران درجه دو بود که وسط آن ماکت چاه آب درست کرده بودند. با چند متر طناب کنفی و دلو و این برنامهها. لابد بابت ایجاد حس نوستالژی بود. من کوبیده سفارش دادم و جلال را هم یادم نیست چی. مثلا قرمه سبزی. بعد گارسون رفت تا سر گاو را ببرد و چمنها را بزند و باهاشون غذا درست کند. جلال زل زد به چاه مصنوعی وسط رستوران. خیلی بقراططور گفت که کاش این چاه واقعی بود. از طنابش میکشیدم پائین. تا ابد. یک جایی تنها و دور از همهی آدمها. برای همیشه. اما حیف که چاه مصنوعی است. بعد من به جلال گفتم که قدیمها توی برق آلستوم کار میکردم. یک کارگاه ساختمانی بود و من هم همه کارهی آنجا. از تعمیر سیفونها بگیر تا بتن ریزی و بوس دادن به کارفرمای محترم. یکی از وظایفم هم تهیه صورت وضعیت بود. با متر و کلاه ایمنی، خیلی مهندسوار میرفتم و همه چیز را اندازه میگرفتم تا بعدا پولش را بکنم توی پاچهی کارفرما. آرماتور و کاشیکاری و مستراح و حمام و کانال کولر. پروژه هزار تا چاه عمیق هم داشت. هر کدامش را که مقنیِ سبیلدارمان میکند، من وصیتم را میخواندم و از آن میکشیدم پائین تا مترهاش کنم. برای جلال گفتم که رفتن توی چاه خیلی ترسناک است. مخصوصا وقتی از طناب میکشی پائین و دایرهی روشن دهنهی چاه کوچک میشود. انگار یک کسی آن بالا ایستاده و تنها روزنهی روشن دنیا را میبندد. مثل حس گربهی مفلوکی که گرفتار مامور شهرداری بشود و هلش بدهد توی یک پاکت سیاه و درش را گره بزند. بعد به جلال گفتم وقتی رسیدی ته چاه، بدبختی تازه شروع میشود. انگار آدم را بیاندازند توی فونداسیون ساختمان و رویش بتن بریزند. سکوت و تاریکی آنقدر از همه طرف فشار میآورد که بند بند وجود آدم جر میخورد. در عوض وقتی برمیگردی بالا انگار تازه متولد شدی. همهی کثافتهای دنیای بالای چاه را حاضری بغل کنی. حتی صورت کریه کارفرمای محترم. مردن و تاریکی از دور جذاب است و وقتی بروی توی آن تازه میفهمی چقدر دنیای کثیف را دوست داری. کرک و پر جلال ریخت. حس جوادی آملی را داشتم که رفته بالای منبر تا گمراهان را از سرب داغ جهنم بترساند. جلال شانس آورد که گارسون با کباب و قرمه سبزی و دوغ برگشت وگرنه کابوس ابدی داخل چاه رفتن را مثل داغ روی پیشانیاش میگذاشتم. اما من هنوز از داخل چاه رفتن میترسم. #فهیم_عطار @fahimattar @Bookzic
دیروز رفته بودم شهرک اکباتان. پیادهروی شهرک از فرط برف و یخ شده بود سالن پاتیناژ. ضریب اصطکاک صفر شده بود و آدمها مثل قربانیان یک تکتیرانداز ماهر، تقتق میافتادند و ولو میشدند روی زمین. یک زن خیلی قشنگ و خوشبو از روبرو آمد و در کسری از ثانیه جای سر و پاهایش عوض شد و قبل از اینکه بخورد زمین، افتاد توی بغلم. خیلی رومئو و ژولیتطور. زود خودش را جمعوجور کرد و تشکر کرد بابت نجات جانش و یک فحش درخور هم داد به شهردار محترم تهران. اما من توی دلم از شهردار تشکر کردم. بابت تبدیل تهدیدها به فرصتها. تبدیل تهدید سرمای جانسوز یخهای زمستان به فرصتِ آغوشی گرم. کلا من اقدام شهرداری در تمیز نکردن برف پیادهروها را کاملا هدفمند و در راستای نزدیک کردن دلها میدانم. باریکلا محمدعلی.
✍ قبلا هم گفتم که من فتیش پنجره دارم. حتی گفته بودم برای اینکه میز کارم کنار پنجره باشد، جنگیدهام. یک چیز مثل انتفاضهی فلسطینیها. حتی یک نصفه آجرِ قمی هم گذاشته بودم توی کشوی میزم که اگر کار به زد و خورد کشید، با آن از میز و پنجرهام دفاع کنم. حالا هم کنار پنجره کار میکنم. اما همین پنجره حالا روحم را خراش میدهد. از این پنجره فقط آسمان را میتوانم ببینم. آسمان پاتوق موجودات آزاد است و من به آنها حسودی میکنم. به ابرهای جورواجور که یکهو گلهای از یک جای دور یورش میآورند. سمت و سو و هدف زندگیشان بسته است به باد. هر وقت هم دلشان خواست میکشند پائین و میشاشند روی شهر. دو ساعت بعد هم جمع میکنند و میروند یک جای دورِ دیگر. آزادِ آزاد. یک فرودگاه خصوصی هم چهار خیابان بالاتر از شرکتمان هست. فرودگاه خصوصی یعنی اینکه جای نشستن و پریدن جتهای شخصی است. همه جتها از همین فرودگاه بلند میشوند و درست از جلوی پنجرهی کنار میز من رد میشوند. صاحب این جتها آدمهای پولداری هستند. پول هم اهرم خریدن آزادی است. لااقل یکی از اهرمهای آزادی. همین است که جتهای توی آسمان خیلی آزاد به چشمم میآیند و بهشان حسودی میکنم. خلاصه اینکه حس میکنم خیلی " که هرچه دیده بیند دل کند یاد" و باباطاهر طور شدهام. از پنجرهی کنار میزم فقط آسمان دیده میشود. همهی موجود آزاد جهان آنجا هستند و از جلوی این پنجره رد میشوند. ابرها. جتها. غازها. شاهینها. حتی خرمگسهای سبز متالیک. آسمان پاتوق موجودات آزاد است. برعکس زمین که شده پاتوق همهی گرفتارها. پنجرهی سلولهای انفرادی که رو به آسمانند، بزرگترین شکنجهی زندانیهاست. #فهیم_عطار