من مطمئنم خدا از همون لحظه ای که خوردن از درخت سیب رو ممنوع کرد کار و زندگیش رو رها کرد، دست گذاشت زیر چونه اش و نشست به تماشا تا آدم و حوا دیر یا زود بیان سراغش. ته دلشم قند آب شده از شیطنت بچه هاش. اما بالاخره خدایی گفتن. تو روشون نخندید تا پررو نشن. مهربون ترین خداها هم دوست داشتنی ترین آدمهاشون رو تنبیه میکنن بالاخره. خدا سرزنششون نکرد که چرا خوردین. فقط شاکی بود چرا به حرفش گوش ندادن. والا خودش بهتراز هرکسی میدونست دل آدمیزادی که اون آفریده وقتی دورِ دوستداشتنیهای حلالش به ناحق حصار بکشن تا همیشه واسه اون پر میکشه.. چند روزه این جمله مدام تو سرم میچرخه.. که انسان حریصه به هرچه از آن او را منع کنند. #علیرضا_موسوی / کانال چهلسالگی
دکتر استاد ما بود. و وقتی میگم استاد منظورم یک استاد واقعی است . مسلط ، علمی ، با سواد و بی نهایت باهوش بود.علاوه بر همه ی اینها استاد ما خوش قیافه هم بود ،قد بلند بود و بسکتبال رو حرفه ای بازی می کرد. از قیافه اش می شد فهمید که آدم حسابی است و توی یک خانواده ی درست بزرگ شده .خوش تیپ بود و ریشش سه تیغه بود و بخاطر وابستگی و جا نماز آب کشیدن به جایی نرسیده بود. خلاصه وسط اونهمه استاد مثل جواهر می درخشید. جوری که توی کلاس راه می رفت، لحن بیان کلماتش ، دید باز و حس طنزش، سخت گیری و آسون گیری های به جاش…همه و همه اش درست همونی بود که باید باشد. استاد ما فقط دو تا عیب کوچولو داشت. یکی این که از وقتی ورزش رو ول کرده بود چند کیلویی اضافه وزن پیدا کرده بود. مشکل دیگه اش این بود که سیگار می کشید. یادم هست که همیشه به تاکید می گفت که باید این دو تا مسیله رو هم حل کند. بار آخری که توی یک جلسه دیدمش لاغر شده بود و از روی شیرینی های روی میز چیزی بر نداشت. وقتی دید که با تعجب نگاهش می کنیم گفت من عاشق شیرینی هستم اما نباید بخورم. یکی از بچه ها پرسید سیگار چی آقای دکتر؟ استاد لبخند خوشگلی زد و گفت سیگار رو هم ترک کردم. بعد اضافه کرد میدونید خیلی سخته هم زمان هم سیگار نکشی و هم وزن کم کنی. اما من به خودم قول دادم این کار را بکنم و کردم . و این آخرین باری بود که من استادم را دیدم. چند سال پیش موبایلم زنگ می خورد. دوست دوران دانشگاهم در حالیکه صدایش می لرزد خبر می دهد که دکتر از میان ما رفته است. وسط خیابان پاهایم سست می شود ، خبر خیلی غیر منتظره است ، استاد ما جوان و سالم بود ،آخه چرا؟ در حالیکه بغضش می ترکد می گوید خودکشی کرد و با بغض ادامه می دهد نمی فهمم، نمی فهمم… هیچ کس نمی داند چرا این کار رو کرد! می نشینم روی جدول و اشک هایم سرازیر می شود. می گویم آن جلسه را یادت هست؟ بار آخری که به شیرینی ها دست نزد؟ میگوید آره ، خوب؟ می گویم کاش آن روز ازش خواهش کرده بودیم که سیگارش را ترک نکند.