چرا وقتی میروی همه جا تاریک می شود؟ انگار از اول مرده بودم و ترسیده بودم تو هم نبودی... نه اینکه گریه کنم، نه فقط دارم تعریف میکنم چرا بغض کرده بودم و آرام نگرفتم
چه آرزوی دل انگیزی ست! نوشتن افسانه ای عاشقانه بر پوست تنت و خواندن آن برای تو. چه آرزوی شورانگیزیست! تملّک قیمتیترین کتاب خطی جهان ورق زدنش دست به آن کشیدن و همین نوازش ساده که زیر نگاهم لبخند بزنی چه افسانه قشنگی به تنت می نویسم یگانه من! چه قشنگ به تنت افسانه می خوانم!
میدانی؟ حتا صدای قلبم هم نمیآمد انگار همهاش را برای نفسهات شمرده باشم حالا تمام شده بود نه اینکه ترسیده باشم، نه فقط میخواستم بگویم چرا نصف شب پاشدم و رفتم زیر تخت خوابیدم که خدا مرا بی تو نبیند.
بچه که بودم، خیال میکردم همه چیز مال من است. دنیا را آفریدهاند که من سرم گرم باشد، آسمان، زمین، پدر، مادر، درختها، اسبها، کالسکهها و حتی آن گنجشکها برای سرگرمی من به وجود آمدهاند... بعدها یکی یکی همه چیز را از من گرفتند...