📝 #یادداشت#راسیسمدوستی داشتم که چند سال پیش با کمال صداقت و سفاهت ادعا میکرد اگر لازم شود ، حاضر است به پسر چهار سالهاش بمب ببندد و بفرستد وسط "فارسها " ! انسانهای بسیاری را میشناختم و میشناسم که خودشان را ایرانی نمیدانستند و هنوز هم شاید نمیدانند و بیشتر از تعلق سرزمینی ، تعلق قومیتی دارند و پرچم ترکیه و آذربایجان را مقدس میدانند و خودشان را در این کشور بیگانه و تبعیدی تصور میکنند و جداییطلبی کمترین خواسته و آرزویشان است ! پنج سال پیش بود که با چند نفر از دوستان برای تماشای بازی استقلال و شهرداری تبریز ، به استادیوم یادگار امام رفته بودیم و با این که خودمان هم تُرک بودیم ، اما به جرم استقلالی بودن و از ترس جانمان، بازی را جداجدا و مخفیانه و بدون ابراز علاقهای خاص تماشا کردیم ، چرا که آنجا در حکم خائنینی قلمداد میشدیم که به مقدسات آن ۵۰ هزار نفر دیگر ، توهین کرده بودیم!!!
این جو سنگین حاکم بر استانها و شهرهای آذریزبان ( که بعید بدانم کسی چندروزی هم که شده آنجاها زیسته باشد و یا شبیه به من خودش آنجاها به دنیا آمده باشد ، بتواند منکرش شود)، شبیه به بشکه باروتی است که گاهی گوشهای از آن منفجر میشود و تصور انفجار بزرگش ، مو برتن آدم سیخ میکند!
سوالی که این وسط گاهی کنجکاو فهمیدن جوابش میشوم این است : چرا ؟چرا جمعیت کثیری از این مرز و بوم ، به ایرانی نبودنشان میبالند و کینه و بغض غریبی از فارسزبان و غیرخودیها در دل دارند ؟ چرا شهرهایی مثل تبریز و ارومیه و اردبیل باید واکنشی بسیار شدیدتر از یک واکنش اعتراضی به یک برنامه مسخره و سفیهانه که مثلا برای کودکان ساخته شده بود و کمترین فایده و پیامی برای کودکان و بزرگترهاشان نمیتوانست داشته باشد ، نشان بدهند و بیاشوبند چیزی را که میشد در حد یک اعتراض و دلخوری دانست ، به یک فاجعه عظیم انسانی بدل کنند ؟
جامعهشناس نیستم و با زیر و بم روانشناسی اجتماعی برای تحلیل این قبیل رخدادها آشنایی ندارم ، اما گمان میکنم نبود هویت ملی ما ، عقیمماندگی شکلگیری مفهومی به نام «ما» و یا به تعبیر دکتر سریعالقلم «جمعیتوار زیستن و جامعه نشدن» ، موضوع بسیار مهمی است که نیاز به فکر و بحث و بررسی زیادی دارد . نداشتن تعلق سرزمینی ، شاید حلقه مفقوده بسیاری از گرفتاریهای اجتماعی و فرهنگی ما باشد. کارمندی که مجموع کار مفید روزانهاش به نیم ساعت قد نمیدهد ، معلمی که کل تدریساش میشود روخوانی از کتاب ، استاد دانشگاهی که شغل اصلیش میشود خرید و فروش پایاننامه ، مهندسی که برای چندرقاز زیرمیزی مجوز احداث صادر میکند ، نانوایی که ترازویش بیشتر از وزن واقعی خمیر را نشان میدهد ، کارخانهداری که محصولات لبنیاش طعم آب چاه میدهد تا شیر گاو ، همهی اینها در یک چیز مشترکاند : هیچکدامشان تعلق سرزمینی ندارند!
تعلق سرزمینیای که با همین موجودی ناچیزش ، هر روز و هر لحظه ، به بهانه جُک و طنز و شوخی ، با دست انداختن این قومیت و آن زبان و فلان شهر و فلان لهجه ، شبیه به پیکری که قطره قطره خونش بیرون میزند ، ضعیف و ضعیفتر میشود و نتیجهاش میشود تولید انسانهایی که به نژادپرستی با نژادپرستانهترین روش ممکن واکنش نشان میدهند و خودشان را والاترین و بالاترین فرهنگ ممکن تلقی میکنند.
اصلا همین نداشتن تعلق سرزمینی شاید یکی از علل نبود اخلاق اجتماعیمان باشد. اویی که گمان میکند مال این کشور نیست و از بخت بدش اینجا متولد شده و هر ثانیه و لحظهاش به فکر فرار از آن و مقیم جای بهتری شدن است ، اویی که هیچ دینی به سرزمین و کشورش احساس نمیکند که هیچ ، خودش را بابت زندگی درآن مورد ظلم و بی انصافی تصور میکند ، همانی است که موقع رعایت حقوق دیگری ، موقعی که دارد زبالهاش را از پنجره ماشینش بیرون پرت میکند ، موقعی که وسط کار و شغلش ، همه کاری میکند الا انجام وظیفه و کارش ، وسط همهی "اَه به من چه بابا " گفتنهایش ، وقتی قرار است به فکر سرزمین و کشور و مردمانش باشد ، شانه خالی میکند و خودش را چیزی جدا از این جغرافیا و مشکلاتش تصور میکند.
مسئولیتپذیری جمعی، درست شبیه به مسئولیتپذیری فردی که نقش چشمگیری در سلامت روان دارد، یکی از ارکان اصلی سلامت اجتماعی است. جامعهی بیمار، جامعهای است که در آن هر کدام از شهروندان، منتظر تغییر بغلدستیاش نشسته تا اول او تغییر کند، بعد خودش!
#سعید_صدقی