✍ #علیرضا_بندری: لطفا خلاصه کنید آقا! یک ساعت تمام باجه تلفن را اشغال کردی.
: دوست عزیز!به خدا من پنج دقیقه هم نیست که دارم حرف می زنم.
همه چیز از همینجا شروع شد. از همان یک ساعت هایی که برای ما اندازه پنج دقیقه می گذشت. از عاشقانه های نصفه نیمه ای که گاهی در حد "تک زنگ" می ماند و گاهی از باجه های کوچک تلفن، نیایش گاه های بزرگی می ساخت.
ما استیکر نداشتیم. یعنی کسی نبود جای ما بخندد. گریه کند. ببوسد و حتی تعجب کند. ما بودیم و یک سکه دوریالی و قول ها و قرارها و قسم هایی که هر چه بود لااقل دوریالی نبود.
نسل ما فقط یک شماره تلفن را به خاطر داشت. نسل من بلد نبود پیام های عاشقانه را تایپ کند و برای صد اسم بفرستد. فقط همان یک اسم که شماره تلفنش را به خاطر سپرده بود که مبادا نامش را غریبه ها پیدا کنند.
در آخرین ساعت های سال زهرمار از اینجا با شما حرف می زنم که استیکر ندارد. جایی که بوی ته سیگار می دهد. بوی کلافگی آدم هایی که گم کرده دارند.
همینجا بغضم را برای خودم نگه می دارم و زیر لب می گویم: چه سال بدی بود که خیلی ها رفتند. کاش می شد باز با یک سکه دوریالی به آنها هم زنگ می زدیم و سال نو را شادباش می گفتیم اما ... نمی شود که نمی شود.
پ.ن= راستی امسال کنار سفره های هفت سین و درست در لحظه شلیک توپ نوروز جای آنها را خالی کنیم که برای همیشه از کنار ما رفتند. معدنچی های تنها ، قربانیان زلزله، دریادلان سانچی و مسافران هواپیمای آسمان که هنوز "دنا" آنها را بغل کرده است.
به قول بامداد بزرگ: کشتگان امسال عاشق ترین زندگان بودند.
#خاطره_بازی#ببخشید_تبریک_بلد_نیستم#لبخند_ایرانی_هم_بماند_برای_وقتش#دهه_حسرتی_ها#علیرضا_بندری@Bookzic