مترسک به دنبال گندم دختر شادب مزرعه با اولین اتوبوس خود را به اولین نانوایی شهر می رساند
آقا خبر از گندم دارید؟ میگن اول صبی بار کیسه ش کردن بردن کارخونه پشتی کلوچه ش کنن ما که بی خبریم والا راهش را می گیرد با دستی از کاه و کلاهی از حصیر به کارخانه ی کلوچه می رسد
آقا خبر از گندم دارید ؟ میگن همین بعدظهری بردنش قنادی پشتی شیرینیش کنن ما که بی خبریم والا
مترسک راهش را می گیرد به قنادی می رسد اما دیگر سوال و جوابی در کار نیست .... بوی گندم را از ده فرسخی هم می شود تشخیص داد بیچاره ! با آن زانوهای تراشیده و موهای طلایی حالا در ردیف آخر سینی تنها نشسته است و به ردیف دندان اولین مشتری فکر می کند
در کادر وسیع تر شعر مترسک با چشمی بی تحرک و پایی سمج بیرون قنادی به یاد روزهای مزرعه مشتری ها را می پراند