👀 #نگاهبیست سال در یک محله زندگی کردم و کردیم. بعد از ازدواجم هم پدر و مادر تا ده سال بعد همان جا بودند تا حسب یک سری شرایط از آن محله کوچ کردیم. هنوز هم چیزهایی از من در محله ی قدیمی جا مانده و چیزهایی از آن در من، منجمله دوستانی و خاطراتی. یک احد آقا داشتیم که خانه اش روبروی خانه ی ما بود و مغازه ی بقالیش هم پشت خانه اش نبش کوچه ی بالایی. یک شعر نوشته بود توی مغازه اش که هربار میرفتم میخواندمش: حال دنیا را بپرسیدم من از فرزانه ای...
اصل و صحیح این شعر را که تحریفات زیادی خورده آخر یادداشت می نویسم، ولی میخواهم بگویم که آدمی خیلی وقتها باور نمی کند خیلی چیزها را. کلیپ کوتاه زیر را که دیدم و سربرگرداندم به گذشته، دیدم که واقعا زندگی یک چشم برهم زدن بیشتر نیست.
ولی این همه خستگی برای یک لمحه نَفَس انصاف نبود!
#عباس_بیک_پور حال عالم سر به سر پرسیدم از فرزانهای
گفت: یا خاکی است، یا بادی است، یا افسانهای
گفتمش: آن کس که او اندر طلب پویان بود؟
گفت: یا کوری است، یا کرّیست، یا دیوانهای
گفتمش: احوال عمر ما چه باشد؟ عمر چیست؟
گفت: یا برقی است، یا شمعی است، یا پروانهای
بر مثال قطرهی برف است در فصل تموز
هیچ عاقل در چنین جاگاه سازد خانهای؟
یا مثال سیل خانست آب در فصل بهار
هیچ زیرک در چنین منزل نشاند دانهای؟
فیلسوفی گفت اندر جانب هندوستان:
حکمتی دیدم نوشته بر در بتخانهای
گفتم: آن حکمت چه حکمت بود؟ گفت: ا
آدمی را سنگ و شیشه چرخ چون دیوانهای
نعمت دنیا و دنیا نزد حق بیگانه است
هیچ عاقل مهر ورزد با چنین بیگانهای؟
#ابوسعید_ابوالخیر🆔 @Bookzic