ما در جامعه ای زندگی می کنیم که کلمهی نمی دانم و بلد نیستم، کمتر از هر کلمه دیگری به گوشمان می خورد. چطور جماعتی تا قبل از این که بدانند که نمی دانند، به دنبال دانستن خواهند رفت... مگر ممکن است؟
چگونه میتوان کسی را ترساند که شکمش فریاد گرسنگی میکشد و رودههای بچههایش از نخوردن به پیچ و تاب در میآید ؟ دیگر چیزی نمیتواند او را بترساند. او بدترین ترسها را دیده است ... !
راستی این راز جگرسوز این حیات چیست؟ آدمیان به هم میرسند و سپس همچون برگهایی که بهدست باد بیافتند از هم جدا میشوند. چشمها بیهوده میکوشد که شکل چهره و بدن و حرکات کسی را که آدم دوست دارد، در خود نگاه دارند، لیک پس از گذشت چندین سال دیگر حتّی به یاد نمیآورند که چشمان او آبی بود یا سیاه!