🔰 داستان لیلی
گفت هارونالرشید که این لیلی را بیارید تا من ببینمش که مجنون چنین شوری از عشق او در جهان انداخت، و از مشرق تا مغرب قصۀ عشق او را عاشقان آینۀ خود ساختهاند.
خرج بسیار کردند و حیلۀ بسیار، لیلی را بیاوردند.
به خلوت در آمد، خلیفه شبانگاه شمعها برافروخته، درو نظر میکرد ساعتی، و ساعتی سر پیش میانداخت.
با خود گفت که در سخنش درآرم، باشد به واسطۀ سخن در روی او آن چیز ظاهرتر شود.
رو به لیلی کرد و گفت: لیلی تویی؟
گفت: بلی، لیلی منم؛ امّا مجنون تو نیستی.
آن چشم که در سر مجنون است در سر تو نیست.
#مقالات_شمسمجنون را میگفتند که: از لیلی خوبتراناند، بَرِ تو بیاریم؟
او میگفت: آخِر من لیلی را به صورت دوست نمیدارم و لیلی صورت نیست.
لیلی به دستِ من همچون جامی است، من از آن جامْ شراب مینوشم، پس من عاشقِ آن شرابم که از او مینوشم و شما را نظر بَر قدح است، از شراب آگاه نیستید.
#فیه_ما_فیهاَبْلَهان گفتند مَجْنون را زِ جَهْل
حُسنِ لیلی نیست چندان هست سَهْل
بهتر از وِیْ صد هزاران دِلْرُبا
هست هَمچون ماهْ اَنْدَر شهرِ ما
گفت صورت کوزه است و حُسنْ مِیْ
مِیْ خدایم میدَهَد از نَقْشِ وِیْ
مثنوی مولانا