زینگ ، زینگ
صدای بوق دوچرخه اش مانند سوت داور دو میدانی برای مسابقه بود..!
مسابقه ی من و خواهرم برای رفتن به دم درب خانه.....!
هر که زودتر میرسید جایزه اش سوار شدن دوچرخه تا دم حوض بود....
حوضی که مادر از قبل هندوانه را در آن انداخته بود تا خنک شود...
کاست بنان هم که همیشه در ضبط صوت آماده بود تا فضای حیاط را رویایی کند....
نوشته استارت روی دکمه ضبط صوت خط خطی شده بود ...!بس که پدر با انگشت پینه بسته اش روی آن را لمس کرده بود....!
پدر همه ی امکانات را فراهم نکرده بود اما آرامش تمام سرمایه اش بود....!
سرمایه ای که تمام و کمال خرج خانه میکرد....
نه غروب جمعه دلگیر بود ..!
نه اتاق دربسته دلمان میخواست ...!
نه کافه تاریک و سرد هوس میکردیم ....!
نه .....
حال میفهمم ، نقطه ی اشتراک محبت من و خواهر هم پدر بود...!
من دلم آن روزهارا میخواهد....
زینگ زینگ بوق دوچرخه ات...
مسابقه ای که برنده و بازنده اش هر دو یک جازه میگرفتند...!
صدای بنان که فضای حیاط را نوازش می کرد...
مادر که فقط به وقت آمدن تو زیباتر میشد...
حیاط خانه ای که بوی بهشت میداد ....
من دلم آن روزهارا میخواهد.
#علی_سلطانی